فاطمه سلحشور
فاطمه سلحشور
خواندن ۱ دقیقه·۱۹ روز پیش

نه تنها، تنها

امروز پس از مدت‌ها هیچکس تو این خونه رفت‌وآمد نکرد به جز من. این جمله زمان خیلی طولانی‌ای من رو خوشحال‌ترین آدم کره‌ی زمین میکرد. تازگی داشت. الان دیگه نه؛ مضطرب میشم و نگران.

یه پادکست گوش میدادم امروز در مورد تنهایی و ارتباطش به اضطراب. راستش آره، این اضطراب امروزه‌ی من باید از تنهایی اومده باشه. نه تنها، تنها بودم که به شدت هم احساس طرد شدن میکردم. نه تنها، تنها بودم اصرار داشتم که تنها هم باشم. انگار که دنبال بردن کاپ عن تنهایی باشم. این کاپ تنها به تنهاترین انسان کره‌ی زمین اهدا میشه، انسانی که تنهایی از پس تنهایی بربیاد.

ولی این کاپ عن تنهایی نحسه، انگار که روش طلسم خوندن، همینکه لمسش میکنی، اضطراب میره تو تموم وجودت.

راستش من ناجورترین وصله‌ی کره‌ی زمین برای تنهایی بودم. من حتی تو شکم مامانم هم تنها نبودم. من نصفه‌ی دیگه‌ای داشتم که دنیا رو طور دیگه‌ای حس میکرد. اکثر تجربه‌ها یکی بود ولی حس‌ها نه لزوما. من شیطون بودم، نصفه‌ی دیگه‌م آروم بود. من روابط عمومی رو مدیریت میکردم، نصفه‌ی دیگم امور مالی رو.

من الان نه تنها، تنهام که یه دست، یه چشم، یه پا، یه گوش و حتی یه کلیه‌‌م رو هم ندارم. اونا هم تنهام گذاشتن. من نه تنها، تنهام که حتی یک انسان تنها هم نیستم، من یک نصفه انسان تنها هستم.

تنهاییتنها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید