خیلی اتفاقی شد برگشتن به ویرگول.
2 روزیه فیلترشکنم کار نمیکنه و برای دیسترکشن، لینکدین رو انتخاب کردم. یه پست از ویرگول دیدم برای کمپین #پرداخت_مستقیم_پیمان و یادی از ویرگول کردم.
راستش یه مدتیه که سوگوارم، سوگوار برای چیزها و آدمهایی که تو مسیر زندگی از دست دادم و قراره از دست بدم.
راستش من آدم سوگواری نبودم، یعنی انگار پلاگینش تو بدنم غیرفعال بود. در واقع به قول روانشناسها سرکوبش کرده بودم همیشه و تا تونسته بودم ازش فرار کرده بودم، خیلی حرفهای.
به نظرم تو دوی فرار از احساس ناراحتی میتونم مدال بگیرم، دوندهی خوبیم تو این حوزه.
اتفاقا مثل همهی دوندههای حرفهای هم تقاص پس میدم، اونا با آسیبهای زانو و من با آسیب نمیدونم چی چی، سوگواری طولانی؟ افسردگی؟ بیحوصلگی؟ اضطراب؟ نمیدونم اسمش رو چی بذارم.
ای بابا، کاش دوییدن بدون آسیب بود، خیلی خوب میشد.
خیلی آسیبش بده، خیلی زیاد دردناک و خیلی زیاد فلجکننده.
نمیدونم کاش دوران نقاهتم زود تموم بشه، من عادت ندارم به فلج بودن.
امروز عصر سوگوار این خونه بودم، سوگوار ترک کردنش.
برای من خونه خیلی معنوی و خاصه، انگار جون داره، هر خونهای.
انگار خونواده است مثلا خونه شرایطی مهیا میکنه برای رشدت، تجاربت، شادیهات، موفقیتهات و ..
این خونه خیلی بستر خوبی بود.
وای قلبم ریش میشه از گفتن این فعل نکبتی.
کاش ((بود)) از لغت نامه فارسی حذف میشد. آخه این چه فعل نحسیه.
امروز عصر یه کم باهاش حرف زدم، به گوشه گوشهش نگاه کردم، اشک ریختم و خاطراتم رو توش مرور کردم.
خاطراتی که این مادر برام رقم زد، این خانواده، این خونه.
یادمه 16 سالم اینا بود که باید خونهای که 12 سال توش بزرگ شده بودم رو ترک میکردم و اتفاقا دقیقا همین کارها رو میکردم؛ راه میرفتم به دیوارهاش دست میکشیدم و باهاش صحبت میکردم.
ده سال گذشته و من انگار همون آدمم، با همون دلبستگیها، دلبستهی خونهها.
چرا براش اسم نذاشتم؟ چطور خطابش کنم پس؟
اون خونهی 10 سال پیش اسمش ((خونه ویلایی)) بود. آخه تنها خونهی ویلایی بود که توش زندگی کردم.
راستش الان حس خاص زیادی به اون خونه ویلایی ندارم، خاطراتش هم خیلی کمرنگ شده ولی یادمه سوگواری براش چقدر سخت بود.
راستش تا پامو گذاشتم تو خونه پاداد، اسم خونه بعدیمون بود، فهمیدم وقت گذاشتن و رفتن از خونه ویلایی بود.
نمیدونم حسم به این خونه در آینده چی خواهد بود ولی الان دوست داشتم این خونهی بیاسم پرپنجرهی پرنور آزادیبخش، یه آدم بود. بغلش میکردم و زاااااااار میزدم. ولی نه چه بهتر که اینجا یه خونهاست که من اشکهاش رو نمیبینم.