سلام دوستان
امروز میخوام در مورد راه حلی که خودم برای مقابله با مشکلم ازش استفاده کردم،برای رفع سختی های زندگی تون بگم که شاید به دردتون بخوره.گاهی اوضاع زندگی مثل همیشه بر وفق مراد نیست و مشکلات زندگی رو سرمون هوار میشه!خب باس چه کرد؟
خیلی ها در برخورد اول با موضوع شروع به نق زدن و نالیدن از دنیا می کنند.خیلی ها سعی میکنند نسبت به اون بی تفاوت باشن اما اگه انتخاب منو بخواین،کنار اومدن با قضیه بهترین راه حله...اما چطوری؟؟؟؟
حالا تو این پست میخوام در رابطه با فوبیای خودم صحبت کنم.فوبیایی که چند سالی مهمون ذهنم بوده و هی دهنمو سرویس میکرده!(البته ببخشیدا)
معمولا هر یک از ما تو زندگی مون حداقل دو تا فوبیا رو داریم.یه عده از سوسک می ترسن،یه عده ازمار وشاید از تاریکی.فوبیا عنصر کلیدی تصمیمات برخی از ماست که حتی انتخاب هایی که می کنیم، از اون نشئت می گیره که ممکنه باعث خطا در تصمیم گیری بشه.
از فوبیا نمیشه فرار کرد.میشه ها،اما سخته.من خودم بعد چهار سال موفق شدم (تقریبا)دورش کنم.سخت بود ولی شد!بنده فوبیای بی خوابی داشتم.شاید این نوع از ترس و وحشت براتون عجیب باشه،اما چه میشه کرد؟این چهار سالی که با این فوبیا زندگی کردم میتونم بگم بدترین سال های عمرم بوده،اما اونموقع کوچیک بودم و چیزی حالیم نمی شد.
حالا با این مقدمه هایی که گفتیم،شروع می کنیم:
داستان از اونجا شروع شد که طبق عادتی که داشتم ،یکی از مجلات خواهرم رو از رو زمین برداشتم شروع به ورق زدنش کردم.خواهرم عاشق مجله خانواده سبز بود و همیشه آخرین مجله ای که منتشر می شد،همون روز می خرید!منم از بیکاری گاهی اوقات مجله رو بر می داشتم و قسمت حوادث یا عجایب جهان(که یادم نیست اسمش اینطور بوده یا نه)را مطالعه می کردم.مشغول تورق بودم که چشمم به مطلبی خورد که بسیار عجیب بود:
«مردی که نمی تواند بخوابد»
این بنده خدا به دلیل بیماری که داشته توانایی خوابیدن خود را از دست داده!پیش هر دکتری رفته جوابش کردن و هرچی قرص خواب خورده،فایده ای نداشته.جالب اینکه برای اینکه خوابش ببره از تهران تا مشهدو پیاده رفته اما سودی براش نداشته!خسته می شده،اما از خواب خبری نبوده...
و خواندن این مطلب همانا و جرقه فوبیا همانا!این مطلب باعث شد که استرس اینکه «نکنه منم اینطوری بشم»روانمو آزاربده.هربار که به رختخوابم می رفتم، ترس از همین موضوع نمیذاشت بخوابم.جالب اینکه اگه نیم ساعت می گذشت و من هنوز به خواب نرفته بودم،ترس از اینکه نکنه من شبیه اون شدم مثل بختک می افتاد تو جونم.این موضوع،روی اطرافیانم هم تاثیر گذاشته بود.وقتی که این افکار به سرم می زد،پدر و مادرم رو از خواب بیدار می کردم و برای اون ها در مورد بی خوابی ام توضیح میدادم و خواهش می کردم،تا زمانی که من به خواب نرفته ام نخوابند!اما آنها بی توجه به من می گفتند:فکر و خیال الکی نکن و بیگیر بخواب بچه.و به ادامه فریضه خواب می پرداختند!تا الان خودم هم نمی دانم چرا تو اون اوضاعی که من درگیرش بودم،دوست داشتم اگر فکر بی خوابی در ذهنم خطور کرد،فردی بیدار باشد تا اینطور ذهنم بگه که:فقط تو نیستی که نمی خوابی!
اگه شما تصور کنید که در مدرسه هستید و مدیرتون رضایتنامه ای تحت عنوان"اردوی مشهد"به شما میده.شما عکس العمل تون چیه؟به طبع خوشحالی می کنید،اما من عزا گرفتم،چون می ترسیدم نکنه اونجا خوابم نبره!!!ترس از همین موضوع باعث شد حتی باخودم قرص خواب ببرم!!!!!
و اینم بگم که استرسش برای روز های اول اردو بود و با چند شب خوابیدن برایم عادی میشد.
اما کافی بود خوابیدنم نیم ساعت طول بکشه که واویلا!
حالا چطور شکستش دادم؟
نشستمو کلاهمو قاضی کردم:من که به طور طبیعی و به خاطر مزاجی که دارم،حدودا یک ساعت طول می کشه تا خوابم ببره!خب،پس این طول کشیدنه به خاطر بی خوابیم نیست.بعدشم اون فرد به خاطر بیماری یا تصادفی که داشت بی خواب شده بود.من که معلوم نیست بیمار بشم یا یه موقعی تصادف کنم...پس چرا الکی ناراحتم.
و این طرز تفکر شاه کلید من برای شکستش بود.من به راحتی بر ترسم غلبه کردم،اونم با چیزی که فکرشو نمی کردم.فقط طرز فکرم رو تغییر دادم.یعنی یه جور دیگه به قضیه نگاه کردم(که تو پست قبلیم هم اشاره بهش شد).مشکل بسیاری از ماها اینه که بد نگاه می کنیم.نوع نگاه عنصر کلیدی می تونه باشه!
وجمله آخری که همیشه تکرار می کنم:تا تو جهان رو زیبا نبینی،زیبا نمیشه!
امیدوارم خوشتون اومده باشه...
نوکرتونم
یاعلی
پست قبلیم هم گذاشتم در رابطه با همین موضوعه: