آیا انسان چنان در قواعد اجتماعی برساخته خود افراط میکند که از آن به ستوه میآید و بعد چنان در نقضش تفریط میکند که او را به خانه اول باز میگرداند؟
«بالارد» در «برج» این فرضیه انسان شناختی را قصه کرده و زوایای جامعه-روانشناختی آن را از دید نماینده هر طبقه، مستند ساز قلدر مآب و کودک صفتی به نام «ریچارد وایلدر»، «رابرت لانگ» که جراحی بی تفاوت است و «آنتونی رویال» معمار و سازنده این برج که گویی نابودی اش را خود از ابتدا رقم زده بود، روایت کرده است چنان که تکامل معکوس(Devolution) جامعه مد نظر نه با تقلیل(Reduction) فرایند به عقدهها و احوال ساکنین که با نمایش برآیند اوضاع روانی هر نماینده و نقشی که در سیر اتفاقات دارد، نشان داده شده.
از سعی نافرجام «وایلدر» در جهت متقاعد کردن «لانگ» و همراه کردن ساکنین میانی در شورشی علیه طبقات بالاتر تا گذار از عقده ادیپش که حتی با از میان بردن «رویال» ، در نقش پدر، ناکام میماند و شکستی سمبلیک در داشتن سهمی بیشتر از آن رفاه بی قید و شرط مادرانه است.
حتی حاکمیت نوظهور زنان صرفا به تکرار کلیشههای معکوس و یک سیر قهقرایی دیگر ختم میشود و افق متفاوتی را نوید نمیدهد.
آیا «بالارد» سعی داشته تکرار چرخهای در آینده را نشانمان دهد که نسخهای آلترناتیو در برابر پیشگویی تاریخی «مارکس» است؟
آیندهای که از یک برج ظهور میکند و چنان که «رویال» آرزو میکرد به برجهای دیگر سرایت میکند.
در سفر پیدایش از برجی سخن گفته شده که آدمیان پس از سیل بزرگ و مستقر شدن در بابل آن را ساختند تا همبستگی خویش را حفظ کنند ولی چون تا بهشت میرفت خدایشان آزرده شد و زبان ایشان را که تا آن روز یکی بود مختلف کرد تا پراکنده شوند.
افسانه برج بابل که احتمالا بالارد با آن نا آشنا نبوده رمز زدایی از چنین افسانهای نیست؟
مردمانی از اقشار و قومیتهای مختلف گرد هم آمدند و در برجی زندگی کردند که ابتدا شاید نسخه محدود و کهن آنچه که امروز جهانی شدن نام گرفته در آن صورت گرفت و به تدریج موانع چنین رویکردی مسیر آن را تغییر داد چنان که تمامی ساکنین برج آن را رها کردند یا عده کمی از ساکنین باقی ماندند.
آیا این آینده ما است؟
تکرار افراط و تفریطی که در نهایت ما را به جهانی خالی از سکنه میرساند؟
پ.ن: «بن ویتلی» اقتباسی از رمان ساخته که بهتر بود نمیساخت.