خاک، پس می زند ریشه ام را...
شاخه های باور خم میشود کم کم...
سنگینیِ سایهِ غمی ناشناخته، درد مبهمی را به رگم تزریق میکند آرام...
چقدر خواسته هایت ناخواناست روزگار...
جاده ی چاره تهی به نظر میرسد... گره اندیشه کور میشود.. خیالم نخ کش میشود..
شب درونم را میشکافد...
با بال های شکسته، لشگرِ شکست خوردهِ رویا های بلند پروازم را ، که به پشت پاهایم زنجیر شده اند، روی زمین میکشم و از لبه پرتگاه زمان میگذرم...
چقدر خواسته هایت ناخواناست روزگار..
سایه پرواز خود را روی زمین می گسترانم...
به بالش آرزو ها لم می دهم و پتوی خواب را روی سرم میکشم..
کبریت خاموشی را آتش می زنم.. زیر پتوی خواب، هوشیاری را احیا میکنم..
شعله های سکوت می سوزاند گلویم را..
خونم می جوشد اما دهانم مهر است...گلوی خیال خشک است اما افکار از سفال ذهن میتراود...
عاقبت کوزه میشکند و جرعه ای از محتویات گلویم را تر میکند.. آتش خاکستر میشود و دودِ صدایم به گوش کاغذها میرسد..
روزه ام باطل میشود اما
انگار که این روزه شکسته اش بیشتر ثواب دارد..
چقدر خواسته هایت ناخواناست روزگار...
#رج