salehirajmehrnaz
salehirajmehrnaz
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

•"نامحلولی از من و غم"•

نه در غمی حل میشوم
نه غمی در من حل میشود.‌.
ما همینطور "حل نشنونده" در هم ماندیم و
با هم بزرگ شدیم..
به هم عادت کردیم ،
جدا جدا رشد کردیم..
من یکسو و غمم سوی دیگرِ وجودم را گرفت..
خوش نبودیم اما کسی جای کس دیگری را تنگ نمیکرد..
سعی کردیم بهم بپیوندیم،
اما مرزمان نمیگذاشت به هم ملحق شویم..
ما از جنسِ هم نبودیم..
با هم سازگاری نداشتیم...
خیال وهمی بیش نبود
تصور این که اینگونه به سر میرسد زندگی..
بازی خیلی بزرگتر از یک حل نشدنِ ساده بود..
حالا دیگر هر کداممان سرکش شده ایم..
من، فضای بیشتری میخواهم و غم از سر و کله ی من بالا می رود تا قلمرو اش را بزرگتر کند..
هر چه حضور من در زندگی ام کمرنگتر میشود و اختیاراتم محدودتر میشود، غم جولان بیشتری می یابد تا بتازد به قلمروهایی که برای هر یک وجبش خونِ دل خورده بودم..
انگار که هر روز از نا کجا آباد به ظرف درونم غم تزریق کنند، روز به روز بی کفایت تر و بی دست و پا تر از خانه خودم طرد میشدم ..
مسلما تا چند وقت دیگر جایی برای من نمیماند.. نه زور و توانی دارم که بجنگم.. نه امید و آرزویی از درونم میخروشد تا دفاع کنم..
تصمیم گرفتم تسلیم شوم.. هر جور که هست درون غم بروم و به شکل حباب حباب درونش شکسته شوم تا حداقل جزیی از من، در کالبد خودم زنده نگه داشته شود..
نشد..
به قول زمانه، آب روغن قاطی کردیم..
زندگی حالا بر وفق مراد هیچکداممان نیست..
خراب شدم.. من و غم قاطی شدیم و دیگر چرخ دنده های این ماشین مکانیکی روی زمان نمیچرخد..
حالا که انقدر معلق دست و پا میزنم بین بودن و نبودن..
دو مسئله برایم پیش آمد..
چرا وقتی میتوانستم حرص و طمع را از خودم و غم دور نگه دارم، این کار را نکردم تا هر دو به نحوی که بود زندگی را با هم بگذرانیم..
دوم،‌ از کی باورم شد که من،
فارغ از دنیای آدمها و عواطف، ماشینی بی احساس و متحرک هستم که نباید اصلا آب روغن قاطی کنم!..
چه شده بود که از بین این همه احساسات شیرین و تلخ و دردناک، که درونم تجزیه و تحلیل و نابود شده بود، تنها غم انقدر سرکش بود که از من جدا شد و جداگانه از من زندگی میکرد؟
چه شد که انقدر از یکپارچگی خارج شدم که تحمل خودم برای خودم دشوار شد و حالا تصور عشق و محبت به کس دیگری برایم جز خیالی بیش نیست؟
مهر و علاقه و به آغوش کشیدن، برای یک ماشین تعریف نشده و نخواهد شد..
من کِی یک ماشین خرابِ ۲۰ ساله آب روغن قاطی کرده شده بودم؟ حالا درون کدام کالبد به زندگی شبهِ انسان وارم ادامه دهم؟ با کدام زور و توان؟
انگار که واقعا، تنها دار و ندار من در این دنیا، غم است..
غمی که حالا از همسایگی خارج شده و در جز جز وجودش، خورد شده ام اما باز هم بهم نزدیک نیستیم و با هم یکی نشده ایم!
همینطور حیران و سرگردان و نامحلول منتظرم...
منتظرم بادی بوزد.. مرا پرت کند به جایی دور..
مکانی غریب .. زمانی ناآشنا..
یا که آبی ظغیان کند.. بیاید و هر چه که بود و نبود، با خود بشورد و ببرد..
یا که آتشی برپا شود.. به هر طرف شعله بکشد و هست را نیست کند و هیچ آثاری از درد و نا امیدی و آنچه که گذشت، به جا نگذارد..
یا که خاک...
چند وجب خاکی بیاید.. درست بالای سرم بریزد.. و تمام شود این مسخره بازی که اسمش "زندگی"ست...
#رج

غمماشیناحساسدرد
#رج هستم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید