ویرگول
ورودثبت نام
Salman AA
Salman AA
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

جاده سیل گرفته

از صبح بغض آسمان ترکیده بود و یک دل سیر باران مهمان دشت کرده بود. در کوره آجر پزی مشغول کار بودم ولی دلم شور می زد. می دانستم با این همه بارندگی حتما ماشین هایی که از جاده عبور می کنند گرفتار می شوند. طاقت نیاوردم، چکمه ام را پوشیدم و یا علی گفتم.


حدسم درست بود. جاده ای که از دوردست ها پهنه دشت را شکافته و پیش آمده بود حالا به زیر آب گل آلود رفته بود. مسافرها در میان سیل گیر افتاده بودند و راه فراری نداشتند. جلو رفتم و خودم را به اولین ماشین رساندم. درب سمت راننده را باز کردم و از راننده خواستم روی دوش من قرار بگیرد. وقتی در را باز کرد تازه متوجه شدم در ماشین خانوم هایی هم حضور دارند.

به هر زحمتی بود راننده را از میان سیل روی دوش خود بیرون کشیدم. اما چشمان راننده نگران خانواده اش بود که در ماشین مانده بودند. مانده بودم برای نجات آن ها چه کنم! در فکر بودم که ناگهان دیدم یکی صدا می زند: « خدا قوت ». حسن بود که خودش را با دوچرخه رسانده بود. گویی فکر من را خوانده بود. گفت: « آقای جَلدکار، تکلیف این خانوم هایی که در ماشین هستند چیه؟» ماندم چه بگویم. سری تکان دادم و گفتم:«نمی دونم!»

چند لحظه به فکر فرو رفت و ناگهان انگار فکری به ذهنش رسیده باشد گفت :« چند دقیقه صبر کنید، الان بر می گردم» پرید روی دوچرخه و به سرعت دور شد. من به زحمت سراغ ماشین بعدی رفتم و مشغول بیرون آوردن راننده بودم. هنوز به کنار آب نرسیده بودم که دیدم حسن در حالی که یک تیرآهن هم قد خودش رو روی دوچرخه گذاشته به سمت من می آید. صدا زد: « آقای جَلد کار، بیا با این تیرآهن از رکاب ماشین ها به کنار جاده پل درست کنیم تا خانوم هایی که در ماشین ها هستند راحت خارج شوند.»

عجب فکری کرده بود! سریع دست به کار شدیم. تیرآهن را روی رکاب ماشین اول گذاشتم و از خانومی که در ماشین بود خواستم پایش را با احتیاط روی آن بگذارد و از روی آن عبور کند. راننده ها که کنار آب ایستاده بودند در طرف دیگر پل با چشمانی مضطرب نگاه می کردند و خانوم ها را صدا می زدند تا با احتیاط عبور کنند.

شکر خدا، خانوم هایی که در ماشین ها بودند یکی یکی بدون این که نامحرمی به آن ها دست بزند از ماشین ها خارج شدند. هم من و هم حسن خیلی خوشحال بودیم و خدا را شکر کردیم.

خاطره آقای محمد جَلد کار از شهید حسن کاسبان شهید اعزامی شهرستان گرمسار در عملیات کربلای 5 به تاریخ 25 فروردین 1364

برگرفته از کتاب حدیث قرب، نوشته مرحوم یارمحمد عرب عامری انتشارات زمزم هدایت

شهیدحسن کاسبانگرمسارداستانخاطره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید