راستش این اواخر از دستش خسته شده بودم. زیادی با همه در ارتباط بود، از خبرنگارها گرفته تا دیگر سازمانها، با اینکه می دانست بدم می آید، به دختر بزرگم زیادی گیر می داد.
لعنتی! فقط نمی دانم دوربین آسانسورکی نصب شد.
با آن عکس افتضاح، خیلی بد افتاده بودم. سابقا خیلی خوش عکس بودم، می توانید به اینستاگرام همسر مقتولم نگاه کنید. ولی هیچ وقت به دوربین نگاه نمی کنم، من مثل مهران مدیری نیستم. مردک دوربین ندیده.
ماه رمضان بود. احساس کردم قتل بهتر است صبح اتفاق بیفتد. رسانهها هم می توانند بهتر پوشش دهند. به همین خاطر اسلحهام را برداشتم و به سراغش رفتم. من هیچوقت تحویلش ندادم، همیشه می دانستم یک روز به کارم می آید.
درست بخاطر ندارم چندبار شلیک کردم، چون خیلی حال داد. دمم گرم.
فکر کنم ساعت 6 یا 7 عصر بود که در محل کار نیروی انتظامی محترم بودم، تا افطار دو ساعتی مانده بود ولی نمی دانم چرا برایم چای آوردند، من هم لبخندزنان چای را با آرامش میل کردم. از آن صحنه خیلی خوشم میآید.دوباره دمم گرم.
در دادگاه نمی دانید چقدر همه چیز خوب بود. حتی قاضی با من شوخی می کرد. اما سرانجام خیلی گران برایم تمام شد، ولی پولشان را کامل و نقد دادم، تا بگوید: آنها قاتل نیستند که مرا قصاص کند.
قبل از قتل اسلحه و پول فراوان یادتان نرود. راستی هیچ وقت با رامبد حال نکردم با آن زایش در کانادایش.
یک شهروند نابغه تهرانی