ویرگول
ورودثبت نام
سمانه بردبار
سمانه بردبار
خواندن ۵۳ دقیقه·۵ سال پیش

رمان ترانه

رمان جدیدم به اسم ترانه
بخش سوم:

در زدم میلاد با همون صدای جدی و ارومش گفت بفرمایین منم شیک در رو باز کردمو و بستم سرش پایین بود تو کتاباش رفتم از پشت سرش چشماشو گرفتمممممممم خندید و گفت ای شیطون نکن کور شدم خندیدم و ولش کردم با خنده گفتم سسسسسسسسسسسسسسسلام علیکم

اونم خندید و گفت به به صفا اوردی قدم رنجه فرمودی بفرمایین سلام سلام صدتا سلام نشستم رو مبل از پشت میزش بلند شد و برام چایی ریخت گذاشت جلوم و یه ابروشو داد بالا و پرسید باشگاه بودی ... منم چشمک زدم خندید و گفت خسته نباشی

- هم چنین راستی زودتر جمع کن بریم دنبال خط

- افرین دخترخوب اون خطت رو بده میخام

- اخه چرا

- حرف نباشه زود

از تو کیفم در اوردم و گذاشتم جلوش خندید و برش داشت دو تا تیکش کرد و انداختش سطل یهو بغض کردم چقد باهاش خاطره داشتم فک کنم 6 سال بود رفتم لب پنجره و زل زدم به بیرون اومد پشت سرمو و کنار گوشم گفت خانم کوچولو نداشتیمااااا هیچی نگفتم برم گردوند و گفت نگرانتم همین میدونم باهاش خاطره داری سخته ولی خودت مهم تری خودت مهمی عزیزمن

به زور لبخند زدم کیفشو برداشت از رامین خدافظی کردیمو رفتیم پارکینگ بازم این با ساناتاش من نمیدونم چرا عوض نمیکنه ریموت زد در رو باز کردم سوار شدم اونم سوار شد ظبطش بالافاصله پلی شد بازم حمیدعسکری میلاد عاشق حمیدعسکری بود همش گوش میداد یه بار کلی دعواش کردم بیخیال گوش دادم رفت بیرون و به سمت نمایندگی حرکت کرد با دقت رانندگی میکرد برعکس من که هول بودم رسید و پارک کرد پیاده شدیم رفتیم خط خریدیم با گوشی البته من گوشی نمیخاستم خودش به زور خرید اونم گرون ترین خوب چیکار کنم منم که بدم نمیاد ایفون 5 رنگ سفید مثله بچه ها ذوق کرده بودم رفتیم سوار ماشین شدیم شماره اشناها رو از گوشی میلاد برداشتم سیو کردم کلی خوشحال بودم ذوق زده رفتیم خونمون با میلاد پیاده شدیم رفتم با ذوق نشون مامان دادم اونم کلی تشکر کرد بابا خواست حساب کنه باهاش که میلاد گفت اگه این کارو کنین دیگه نه من نه شما رفتم تو اتاقم که میلاد هم پشت سرم اومد اول خوب اتاقمو نگاه کرد بعدش با اخم گفت بشین نشستم اومد روبه روم نشست و گفت خوب ترانه خانوم باید یه قولی بدی

با تعجب گفتم چه قولی

- این که دخترخوبی باشی و اذیت نکنی

- چششششششششششم

بلند شد یه کاغذ برداشت و با ماژیک مشکی شروع کرد به نوشتن نمی دیدم چیه نوشتنش تموم شد و برداشت و چسبوند کنار ایینه و رفت بیرون اتاق دست خط کشیده ی نستعلیقش تو چشم میزد

نوشته بود

اگر کسی را یافتی...

که در لبخندت؛غمت را دید...

در سکوتت؛حرف هایت را شنید...

در خشمت؛محبتت را فهمید...

بدان او بهترین دارایی زندگی توست...

میلاد...

اشک از چشمام سر خورد بلند شدم جلو ایینه وایسادم و زل زدم به خودم روی نوشته ی میلاد دست کشیدم و بی هوا بوسیدمش از اتاق رفتم بیرون میلاد رفته بود برگشتم اتاق گوشیمو برداشتم برنامه هارو نصب کردم و وارد واتس اپ شدم به به همه هم که بودن حتی سینا فقط انگار من نبودم و اما میلاد عکس خودش بود که فک کنم کنار دریا گرفته بود و استاتوسش...

ما اولین دفعه است که تجربه زندگی داریم ولی او قرن هاست که خداست... لبخند زدم یکم با بچه ها چت کردمو و خوابیدم با احساس این که کسی تکونم میده بیدار شدم سینا بود نشستم سرجام و گیج نگاهش کردم سینا خندید و گفت ساعت خواب خانم خانما

ساعت چنده مگه؟؟؟

-ساعتم 6 عصره

-اووووف چقد خابیدم

-اره دیونه

-چرا صدام کردی

-میخام با دریا برم بیرون میخام توهم بیای

-من چرا

-دریا خواسته ببینتت

-ااااا نه بابا

-اره بابا یه ربع دیگه پایینی

-باوووش

بلند شدم پریدم دسشویی اومدم موهام رو بستم و فقط یه رژ قهوه ای زدم اونم روشن شال خاکستریم با پالتو مشکی و شلوار مشکی و بوت مشکی قهوه ایمو پوشیدم اومدم پایین سینا هم پالتو کوتاه مشکی و شلوارلی تیره ابی دکمه پیرهنشم تا خرخره بسته بود نهههه مذهبی شده دسته دریا جون درد نکنه ریموت زدم سوار شدیم و دنده عقب اومدم تو کوچه و حرکت به سوی دریا ... نزدیک یه پارک نگه داشتم سینا رفت پایین تا دریا رو بیاره منم منتظر تو ماشین نشستم چه سرد شده بود بخاری رو روشن کردم دیدم گوشیم زنگ میخوره میلاد بود جواب دادم –سلام میلاد – سلام ترانه جان چطوری خوبی – مرسی میلاد خیلی خوبم الانم با سینا اومدیم بیرون – اااا خوش میگذره – اره قربانت – فردا میخام برم کوه میای – اوهوم میام – باشه صبح زود میام دنبالت – باشه فعلا – فعلا ... سینا و دریا داشتن میومدن طرف ماشین به احترام دریا پیاده شدم یه دختر محجبه و زیبا سلام کردم و دست دادم و روبوسی کردم و اونم گرم جواب داد تعارف کردم سوارشن دوتاشون عقب نشستن خندم گرفت به شوخی گفتم مگه راننده شخصیتونم اونام خندیدن سینا هم با شوخی گف هی راننده بزن بریم خانومم خستس منم خندیدمو راه افتادم و گفتم ای به چشمممم

دریا و سینا حرف میزدن منم فک میکردم کجا برم بالاخره رفتم یه سفره خونه بالای کوه پارک کردم و باهم پیاده شدیم صدای معین پخش میشد ...

دلم گرفت از اسمون.... هم از زمین هم از زموون...

تو زندگی چقد غمه... دلم گرفته از همه...

ای روزگار لعنتی.....تلخه بهت هرچی بگم...

من به زمین و آسمون...دسته رفاقت نمیدم

حال و هوام با این اهنگ عوض شد دریا و سینا یه تخت انتخاب کردن همگی نشستیم سفارش چایی و کیک دادیم به دریا نگاه کردم خجالت کشید سرشو انداخت پایین 19 ساله بودن به قوله استاد شجاعی هنوز جوونن بالای 20 سال درک داره میفهمه زندگی ینی چی امسال ینی چندماه دیگه میرفتم تو 24 سالگی چه زود گذشت دریا به حرف اومد و با لبخند و همون حجب و حیا گفت سینا از شما خیلی تعریف کرده خندیدم و گفتم افرین به چاپلوس خان خودم

سینا هم گف چاکریمممممم ... بچه پرو از رو نمیرفت . روکردم به دریا و پرسیدم دریاجون از خودت بگو چیکار میکنی چندتا خواهر برادرین خانوادت چطورن بالاخره ما باید اشنا بشیم دیگه

- ترانه جون من دوتا داداش دارم بزرگتر از خودم که هردو متاهل هستن و بچه دارن و خواهری ندارم مهدی و محسن که هرکدوم یه دونه بچه دارن و زناشون هم مثل خواهرن برام با شما فرقی ندارن راستش ما بخاطر بابام یکم مذهبی هستیم و بابام با یه سری چیزا مخالفه مثل بدحجابی و این چیزا و من به سینا هم گفتم خیلی نمیتونم بیام بیرون اگه منو میخوای باید بیاین خاستگاری که سینا گفت بذار ترم تموم بشه و خواهرمم در جریان باشه تا با مامان بابام صحبت کنه

- البته عزیزم ما هم اصلا دلمون نمیخاد شما رابطه ی پنهان داشته باشید دوست داریم رسمی باشی تا هردو خانواده احساس راحتی بکنن راستش از قدیم گفتن آسیاب به نوبت پس من چییی؟؟؟

هردوخندیدند سینا رو کرد به منو و گفت تو که دیگه ترشیدی مارو عشقه منم حرصی مشت زدم به بازوش ...رو کردم به دریا و گفتم- تحویل بگیر شوهرتوووو

خندید و چیزی نگفت چقد مظلوم بود اگه اینجور باشه که میخورمش از خودم خندم گرفت مگه گربم... قرار شد با مامان بابا حرف بزنم که زنگ بزنن بریم خاستگاری و یه نامزدی کنن تا درسشون تموم بشه و خیالشونو راحت کنم اون روز به خوبی و خوشی در کنار دریای عزیز و سینا تموم شد رسوندمش و با سینا رفتیم خونه ... اون شب خسته بودم و زود خوابم برد صبح با زنگ میلاد پریدم بالا به کل قرار کوه یادم رفته بود تند جواب دادم که میلاد شیک گفت یا تا 10 دقیقه ی دیگه پایینی یا زندت نمیذارم و قط کرد اوووووخ خوابم برده بووود تند رفتم حاظر شدم و اومدم پایین چقد خوب بود دیگه وقتی برای ارایش نمیذاشتم بدون ارایش خیلی بهتر بودم مامان 2 تا لقمه پیچید داد دستم که ببرم خدافظی کردمو واومدم تو کوچه تو ماشین نشسته بود در رو باز کردم و نشستم کولمو گذاشتم عقب و لقممو در اوردم موذی گاز زدم میلاد قهقهه زد و گفت من صبحونه خوردم زورم نمیاد بادم خالی شد بیشوووور با حرص لقمو خوردم رفتیم کوه بیرون از شهر ساعت 6 صبح اینجا کوه من میلاد همین الان یهویی خخخ چه عکسی شد میلاد اروم قدم برمیداشت و اهنگ هاشو پلی کرد که گوش بدیم تو سکوت قدم میزدیم و هدفمون قله کوه بود ازم جلو زد تازه وقت کردم ببینمش یه کت کرم با شلوار مشکی و بوتای قهوه ایش اوووووف حتما باز عطر زده تا 3 کیلومتریش هم میاد من نمیدونم اخه تو کوه کی تیپ میکنه حتما برای خار و بوته ها تیپ کرده

صداش زدم هییییییییییییییییییییی میلی

-صدبار گفتم درست صدام کن از این سینا یاد گرفتی

-نخیر خودم بلد بودم انقد تند نرو تمرکزم بهم میریزه

-مگه تو تمرکزم داری

-نه فقط تو داری

عجب

-مش رجب

دوباره سکوت شد اون خیلی گرفته بود به نظرم, منم دیگه چیزی نگفتم بذار خودشو خالی کنه رفتیم اون بالا یه عده ادم اون بالا بودند حتما اونام اومدن کوه یهو یکیشون بلند شد و گفتتتتتتت عهههه بچه ها دکترمیلادددددددددد فک کنم 6 نفری بودن 3 تا دختر 3 تا پسر جلوتر رفتیم یهو دو جفت چشم عسلی دیدم که اونجا وایساده داره میخنده دندونام رو بهم فشار دادم زشت بود اگه راهمو کج میکردم میرفتم با میلاد رفتیم جلو به همه سلام کردم جز اون که باعث تعجب بقیه شد میلاد با اون عوضی دست داد و و همو بغل کردن چشام قد نلبکی بزرگ شد شاخ در اوردم از شدت عصبانیت دستم می لرزید ینی اونا باهم.... نه خدا به شدت برگشتم و دویدم پایین کوه هرچی صدام کرد فایده نداشت تند تند از کوه میدویدم انقد سرعتم زیاد شده بود که تعادلمو از دست دادم و سر خوردم و افتادم و خوردم به یه سنگ و دیگه هیچی نفهمیدم...

با احساس درد بدی توی سرم بیدار شدم چشممو باز کردم همه جا سفید بود دکتر اومد بالا سرم و لبخند زد و گفت خدا بهت رحم کرد بهتری؟؟

سرمو تکون دادم که دردم گرفت و چشمام رفت توهم دکتر بهم گفت سرم ضرب دیده و الان باندپیچی شده و تا چند روز دیگه خوب میشه یه مسکن بهم زد که تخت خوابیدم بعد از گذشت ساعت ها بیدار شدم و همه چیز یادم اومد اشکم چکید و گریم گرفت پرستار از صدای هق هقم اومد تو اتاق یه نگاه بهم کرد و پرسید درد دارم که گریه میکنم لبخند تلخی زدمو و گفتم کاش درد جسمانی بود ... دستمو و گرفت و گفت صبور باش گریه برات بده... سرمو تکون دادمو رفت بعد چندساعت مامان بابا و سینا اومدن داخل ... مامان گریه میکرد و بابا بغلم کرد و پیشونیمو بوسید و گف تو که مارو دق دادی بابا

مامان سرشو گذاشته بود رو دستمو و گریه میکرد سینا سرش پایین بود و حرفی نمیزد هرچی اصرار کردن چیزی بگم هیچی نگفتم انگار مرده بودم شب دکتر بازم بهم ارامش بخش زد که درد سرم رو حس نکنم خوابیدم یه خواب پر از کابوس چشمامو اروم باز کردم سرم بهتر بود پشت شیشه اتاقم سینا و میلاد رو دیدم که باهم بحث میکنن به شدت ازش متنفر بودم سرمو چرخوندم به اون طرف بازم هزار جور فکر اومد تو سرم که همش کار میلاد بوده اون اینجوری کرده خسته بودم خسته خسته سینا و اون عوضی اومدن تو سینا پرسید بیداری؟؟؟ هیچ جوابی ندادم اصلا نه حوصله کسی رو داشتم نه دلم میخواست حرف بزنم سینا سرشو پایین انداخت و رفت بیرون میلاد به سمته تخت اومد روم اونطرف بود و چشمامو بسته بودم دلم میخاس بره گم شه صدام زد ترانه لجباز بیداری

با سردترین لحن ممکن گفتم به تو ربطی نداره خندید و دستشو اورد که دستمو بگیره دستمو پس کشیدم و خشن گفتم برو گمشو بیرون

... عصبی اومد جلو صورتم , صورتمو تو دستاش گرفت و چونمو فشار داد دردم گرف چشمامو با درد باز کردم و با صورته بهم ریخته و چشمای قرمزش مواجه شدم خشن نگاش کردم و غریدم دستتو بکش کنار نفسشو با صدا داد بیرون و غرید خوب گوش کن ببین چی میگم اون پسره چشم عسلی که دیدی صمیمی ترین دوسته منه ارتام اریان فر دوسته منه صمیمی ترین دوستم و 9 ساله دوستیم من نمیتونم به خاطر اشتباه احساسی تو قیدشو بزنم اون سر تو با من شرط بست که به راحتی به دستت میاره و خیلی راحت میندازت کنار من بهش گفته بودم تو محکمی امکان نداره ولی دیدم برعکس تو ظعیف و رنجوری حتی نمیتونی جلو خودتو بگیری با چندنفر بودی هااا؟؟؟ خجالتم نمیکشی نه؟؟؟ برات متاسفم ترانه رادمهر تو یه دختره خراب و کثیفی لیاقت دوست داشتنه منو نداری دستشو کنار کشید و عصبی رفت بیرون چشمام از حد تعجب باز نمیشد تو شوک بودم چشمامو بستم سرم باز درد گرفت گریم گرفت حالم بد بود این اشغال شرط بسته بود سر من سر دخترخالش عوضی کسافط متنفرم ازش متنفرررر روزای بیمارستان گذشت مرخص شدم ولی دیگه ترانه نبودم افسرده ی تمام حتی سیناهم نمیتونست منو بخندونه همه از وضع من به شدت ناراحت بودند خودمو تو اتاقم حبس کرده بودم مامان اینا برام یه سفر ترتیب دادن که برم اتریش پیش عموم اون دکتر بود و بهتر میتونست با من کنار بیاد برای منم خوب بود از این وضع راحت میشدم مخالفتی نکردم دو هفته ای گذشت پاسبورت و بلیط اماده شد و من سه شنبه 8 شب پرواز داشتم به سمت اتریش مامان و بابا خوشحال بودند که اونجا بهتر میشم سینا حرفی نمیزد روز سرد پاییزی سه شنبه رسید چمدونا رو تو ماشین گذاشتن و سوار شدیم بی تفاوت بودم بی تفاوت محض برای اخرین بار به شهر نگاه کردم به ساختمونا فلکه ها ماشینا و ایران و مردم و... رسیدیم فرودگاه پیاده شدیم و قدم زنون به سمت سالن رفتیم من با پالتو مشکی . صورتی بی فروغ ابروهای در اومده شلوارلی ابی و شال مشکی و جای زخم سرم رو دستم با همه خدافظی کردم بهتره بگم فقط بغلشون رفتم و صورتمو بوسیدن در اخر سینا بغلم کرد و صورتمو بوسید و گفت دلم برات خیلی تنگ میشه صورتشو بوسیدم و اروم به سمت گیت رفتم بعد از بازرسی اخرین نگاه رو بهشون انداختم و بغضم ترکید و گریه کردم سوار هواپیما شدیم و پیش به سوی اتریش... بعد از چندساعت با اعلام خلبان بیدار شدم یه نگاه به دورم کردم همه هم که خارجی شدن خندم گرفت برای منم فرق نمیکرد شالمو در اوردم و موهامو ازاد کردم بعد از پیاده شدن و تحویل چمدونم دنبال عمو تو فرودگاه گشتم بالاخره دیدمش موهاش یکم سفید شده بود به سمت عمو سامان رفتم همو بغل کردیم و با کمک عمو رفتیم سمت ماشین بی نهایت شهر زیبایی بود چهره زمستونی داشت ساختمونا و برجای بلند درختای برفی با عمو خندیدم خیلی خونگرم رفتار میکرد و با جوک ها و اداهای بامزه واقعا اختیارمو از دست میدادم عمو یه مرد 45 ساله بود پوست سفید موهای قهوه ای که جلوش سفید شده بود هیکل چهارشونه و خیلی خوشتیپ سمت یه خونه رفتیم که اصلا انگار وسط درختا بود اونم تو خیابون وا تعجب کردم همه خونه ها حیاط نداشتن فقط جلوشون یه فضای سبز بود خونه به رنگ شیری بود خیلی جذاب و شیک بود پیاده شدیم در رو باز کردم رفتم داخل زن عمو مهین و پسرکوچولوشون که خیلی خارجی شده بود اسمش گذاشته بود آدیان اونم بوسیدم و با مهین جون خوش و بش کردم زن خوش پوش و شیکی بود کلا همه چیز خیلی خوب بود برام اتاق تدارک دیده بودن یه اتاق ساده با دکور ابی تخت و ملافه ابی و یه میز صندلی ابی که روی میز فقط یه لیوان بود و یک کمد ابی و بالکنی که از لابه لای پردش منظره ی سبز زیبایی پیدا بود وسایلمو از چمدون در اوردم و چیدم تو کمد لباسام مرتب تو کمد چیده شد و لپ تاپ و چندتا کتاب و خودکارام رو میز گذاشته شد با رضایت رفتم لب پنجره و نفس عمیقی کشیدم گوشیمو در اوردم و روشنش کردم که اگه زنگ زدن جواب بدم رفتم پایین آدیان داشت با دوچرخه میرفت بیرون منم دلم میخاس برم گفتم ادیان میشه منم همرات بیام یه دوری بزنیم ادیان لبخند زد و گفت حتما با مهین و عمو خدافظی کردم سوار دوچرخه عمو شدم و دوتایی راه افتادیم خونه ها و منظره های اطراف بی نظیر بود رفتیم نزدیک یه پل که از رو رودخونه رد میشد ادیان مرتب برام توضیح میداد و تعریف میکرد اینجا کجاست خیلی بچه شیرینی بود و فارسی با مزه حرف میزد لپشو کشیدم و رفتیم از روی پل رد شدیم محشر بود چراغای روی پل سایه زیبایی از نور روی رودخونه انداخته بود منظره فوق العاده چشم اندازی بود عالی بود عالی با تعریف های بامزه آدیان مستانه میخندیدم قهقه من سر فلک را به زمین خواهد زد .... با طنازی باد موهام به رقص در اومد و ارامش وارد رگ های بدنم شد چه تزریق خوبی ... بعد از چندساعت به خونه برگشتیم مهین جون داشت میز رو میچید بغلش کردم و بوسیدمش اونم منو بوسید و از محبت من لبخند دندون نمایی زد با ادیان سر میز نشستیم عمو هم به ما ملحق شد باورم نمیشد اینجا هم غذای ایرونی بخورن ولی مهین جون قرمه سبزی درست کرده بود تعجب کردم پرسیدم مهین جون مگه شما غذای ایرانی میخورین مهین لبخند زد و گفت اره عزیزم . من هنوز فرهنگمو دور نریختم. خندیدم و سرمو تکون دادم اون شب اروم بودم و در کنارشون پر از ارامش بعد از شام همه رو بوسیدم شب بخیر گرفتم و اومدم از پله ها بالا در اتاقمو باز کردم و نشستم رو تخت به ایینه نگاه کردم خیلی قیافم مویی شده بود پا شدم رفتم دسشویی و با یه منقاش که ظاهرا خیلی پیشرفته بود موهای که زیر ابروم در اومده بود با حوصله چیدم و صورتمو تمیز کردم اخیش چه خوب شدم صورتمو شستم و یه دوش گرفتم اومدم بیرون خودمو خشک کردم لباس تن کردم و خزیدم زیر پتو گوشیمو در اوردم و روشنش کردم اووه اینجا نتم داشت خوووب اووووف چقدر پیام تو واتس اپ و تلگرام داشتم یادم نبود درسته خطمو برداشتم ولی برنامه ها هستن خندیدم و بازشون کردم دوستام بودن و اقوام و گروه های مختلف تعجب کردم چرا اون عوضی پیام نداده هه چه مسخره برا چی بده اشغال بره بمیره گوشیو خاموش کردم و خوابیدم ... صبح با احساس نور روی صورتم بیدار شدم از پنجره نور به صورتم میخورد

چندبار پلک زدم تا درست ببینم از جام بلند شدم همه چیز اینجا خوب بود ولی حس غربت تو وجودت رو هیچ کاری نمیتونستی بکنی رفتم دستشویی و صورتمو شستم و اب زدم با حوله خشک کردم و اومدم طبقه پایین ظاهرا همه خواب بودن تعطیلات بود و عمو مرخصی بود خیلی تا کریسمس نمونده بود. پالتوم رو پوشیدم کلاهمو سر کردم و رفتم بیرون خیابونا خلوت بود ظاهرا همه تو استراحت بودن تا رودخونه راه رفتم و بالاخره یه نیمکت خالی دیدم رفتم و اونجا نشستم پامو تو بغلم جمع کردم تو سرم کلی فکر بود احساس تنهایی میکردم احساس پوچی انگار که سربار عمو شدم... نمیدونم چقد به اتفاقات اخیر فکر کردم که صورتم خیس خیس شد وقتی به خودم اومدم چندساعت گذشته بود اینجا همه چیز فرق میکرد کسی کم تر نگران دیگری میشد چون امنیت بود و کسی کاری به کسی نداشت همه چیز ازاد بود و دلیلی برای ازار و اذیت وجود نداشت تصمیم گرفتم برگردم خونه عجیب بود که خانواده وابسته من تو این چند ماه حتی یه خبر هم از من نگرفته بودن پوزخند زدم وقتی تباشی کم کم علاوه بر حظورت یادت هم کم رنگ میشه قدمام هم اهسته بود رودخونه انگار یخ بسته بود هوا سرد بود ماشینا و اتوبوس ها عبور میکردند و هرچندگاهی چندتا عابر از کنارم رد میشدند به خونه که رسیدم ماشین دیگه ای جلوی در دیدم حتما عمو مهمون داشت در رو باز کردم و وارد خونه شدم ادیان تا منو دید به سمتم اومد و بغلم کرد بعد از یه عالمه خوشمزگی بالاخره رضایت داد برم داخل رفتم و عمو و زن عمو رو دیدم که رو به من بودند و مردی که پشتش به من بود اون مرد کی بود؟

سلام کردم و همه حواس ها به من جمع شد اون مرد هم فهمید و بلند شد و برگشت سمت من یک لحظه قلبم از دیدنش ایستاد سلام کرد ولی من حتی تکونی هم نخوردم به سمت من اومد ولی من با حداکثر سرعت به اتاقم رفتم تو لحظه اخر که میخاستم در رو ببندم پاشو گذاشت بین در و اومد تو ... رومو برگردوندم و سرمو تو دستم گرفتم اون اینجا چیکار میکرد بوی عطر تندش اذیتم میکرد از پشت سرم بهم نزدیک شد و تو یه حرکت سریع محکم بغلم کرد طوری که شونه هام از درد پیچید سرمو تو سینش بردم که نبینمش موهامو بوسید و اروم در گوشم زمزمه کرد ترانه من

اشک هام به سمتم هجوم اوردن ازش متنفر بودم با کار اخرش تو بیمارستان دلم نمیخاست حتی ببینمش از این که دارم گریه میکنم لجم گرفته بود حتی زور نداشتم خودمو از بغلش بکشم بیرون 2 دقیقه گذشت دستش زیر چونم قرار گرفت و چونمو بالا گرفت چشامو بسته بودم که نگام به چشماش نیوفته . سرشو به صورتم نزدیک کرد نفس های داغش میخورد تو صورتم و اذیتم میکرد اروم گفت چشماتو باز کن گوش ندادم . دوباره گفت خودت خواستی

و سرشو بیشتر به صورتم نزدیک کرد و لباشو محکم روی لبام گذاشت هر اقدامی برای خلاص شدن از دستش میکردم بی فایده بود اشک هام به سرعت چکیدند و مقاومتم بیشتر کنار کشید و نفس عمیق کشید دستشو تو موهاش کرد و رفت سمت پنجره هق زدم و گوشه دیوار کز کردم صداشو صاف کرد و ادامه داد..

-دلم خیلی برات تنگ شده بود میفهمی؟ نمیدونم چرا اون روز تو بیمارستان اینجوری شد یه جورایی کاملا اعتمادمو نسبت بهت از دست داده بودم اما الان وضعیت فرق میکنه با گذشته چندماه میگذره و من از کرده ی خودم پشیمونم درسته الان هیچ فایده ای نداره اما بذار بگم من از همون بچگیت دوستت داشتم و دلم میخواست ...

مکث کرد و نفس عمیق تری کشید برگشت رو به من دستشو تو جیبش کرد و ادامه داد این بچه ماله من بشه برای همیشه

پوزخند زدم و اروم گفتم خراب شد تصویرت...

ادامه دادم... زمانی که بهت احتیاج داشتم پشتمو خالی کردی و رفتی طرف دوستت و شرط بندی فکر کردی یادم رفته خیر اقا تا زندم فراموش نمیکنم و این زخم تا ابد تو قلبم میمونه که چه کردی با من

گونه خیسمو پاک کردم و با تمام سردی زل زدم تو چشمش و گفتم ازت متنفرم...

عقب گرد کردمو از میلاد عوضی دور شدم از پله ها پایین اومدم و بی توجه به همه چیز و دویدم تو خیابون و نهایتا رودخونه و اون نیمکت زدم زیر گریه و و های های گریه کردم حالم از همه چیز بهم میخورد از تنهایی از بدبختی از قلب بیچارم از همه چیز حالم بد بود بدتر از همه چیز دنیا گونه هام سوزش پیدا کرده بود سرمو بلند کردم و به رودخونه نگاه کردم مثل همیشه سرد و ساکت مثل من داد زدم خدااااااااااااااااااااااااااااا چرا من ؟؟؟؟...

حنجرم تیر کشید ... بلند شدم دستامو تو جیبم کردم و بی هدف تو خیابونا راه افتادم نمیدونم چندساعت تموم تو اون خیابونا راه رفتم تا جایی که پام از شدت درد دیگه نایی نداشت یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه در رو که باز کردم مهین نگران سمتم اومد و بغلم کرد و با گریه پرسید چرا انقدر یخ کردی حتما سرما میخوری کجا بودی عزیزم یکم تو بغلش موندم و لپ ادیان رو کشیدم و از پله ها رفتم بالا عمو سرشو بلند کرد و گفت فردا بیا مطب باید حرف بزنیم سرمو تکون دادم رفتم تو اتاقم در رو بستم و رفتم رو تخت دراز کشیدم دست سردمو رو صورتم گذاشتم و فشار دادم هیچ گرمایی حس نمیشد داغون بودم به معنی واقعی کلمه نه خانواده ای نه علاقه ای نه سرگرمی نه عزیزی نه هیچی... محکم مشتمو به دیوار کوبوندم و خوابیدم ... با احساس نور رو صورتم از خواب بیدار شدم بی رمق رفتم پایین و مهین با صبحونه روونه ی مطبم کرد تو این روز سرد زمستونی باید میرفتم مطب . در مطب پیاده شدم و به سمت در رفتم اپارتمان شیک و بزرگ سوار اسانسور شدم و رفتم طبقه 6 و واحد679 منشی که زن خوش پوشی بود و ظاهر بانمکی داشت گرم استقبال کرد رو صندلی نشستم اخرین نفر که رفت من وارد شدم عمو با روپوش سفید پشت میزش سرشو بلند کرد و لبخند زد خوش اومدی

سرمو تکون دادم و رو کاناپه نشستم و بهش زل زدم.

بلند شد کنار پنجره ای که ویوی شهر رو قشنگ نشون میداد ایستاد

به حرف اومد

ترانه عزیزم فکر کنم الان وقتشه که برگردی و سعی کنی از نو بسازی در کنار خانوادت اینجا بدتر افسرده میشی و له تر. میلاد هم مقصر بود اما همیشه باید توی قلبت جایی برای بخشیدن ادما بذاری سعی کن فراموش کنی و از نو بسازی و به جیزای جدید فکر کنی تو افسردگی گرفتی مادر پدرت فکر میکردن با اومدنت بهتر میشی اما متاسفانه بدتر شد منو ببخش که نمیتونم هیچ کاری کنم تنها کارم اینه که این کتاب رو بهت بدم این کتاب رو بخون و بهش فکر کن مطمنم نتیجه میده لبخند گرمی زد و گفت

Make your life from the first please…

خندیدم و بلند شدم جلو اومد و گرم بغلم کرد پیشونیمو بوسید و راهیم کرد از ساختمون که بیرون اومدم بازم به اون برج نگاه کردم و راهی خونه شدم تو راه برای ادیان یکم خوراکی خریدم دم در بغلش کردم و بوسیدمش و خوراکیا رو بهش دادم مهین از تو اشپزخونه لبخند زد و گفت حالت چطوره

لبخند زدم و راهی اشپزخونه شدم بغلش کردمو و سرمو رو شونش گذاشتم و با بغض گفتم دلم برای اینجا و شما و ادیان خیلی تنگ میشه... مهین نرم موهامو بوسید و در گوشم گفت...

تازه اوله راهی دختر قوی باش ...

بهت سر میزنیم عزیزم...

خندیدم و موهاشو که معلوم بود تازه اتو کرده بهم ریختم ادای عصبانی هارو در اورد و زد سر شونم با خنده رفتم بالا جلو ایینه وایسادم و به خودم نگاه کردم حالا که میخام برم بذار یک تغیری هم بخودم بدم این قدم اوله اومدم پایین و از مهین ادرس یه ارایشگاه گرفتم و با ادیان راهی شدم اونو به ارایشگر بچه ها سپردم و خودمو به خانم شیک و خوش برخورد اونجا سپردم بعد از تقریبا 3 ساعت به خودم تو ایینه لبخند زدم به موها و ابروها و صورت صاف و تمیز ... تشکر کردم و رفتم سراغ ادیان موهاش کوتاه شده بود و خیلی بهش میومد بعد از حساب کردن باهم به باغ وحش و شهربازی رفتیم و حسابی سعی کردم خودمو با جیغ زدن و هیجان خالی کنم اخرشب با ادریان به خونه اومدیم وقتی خوابیدم حس کردم چقد خسته شدم امروز کاش همه ی روزا مثل امروز خسته کننده بود چشمامو روهم گذاشتم و خودمو سپردم به خواب...

با حس اینکه یه نفر به سرم ضربه میزنه از خواب بلند شدم ادیان موذی خندید و گفت good morning ………….

خندیدم و لپشو کشیدم فسقلی با چشمای سبزش بهم زل زد و محکم بغلم کرد و فارسی با لکنت گفت ... هانی من خی لی تن هام ....کمرشو مالش دادم ... ادیان همه ما به یه نحوی تنهاییم ولی باید بلد باشیم چجوری با این تنهایی کنار بیایم و زندگی کنیم...

مثل تو که اینجا با یه مامان بابای خوب زندگی میکنی ...

ادیان عزیزم قوی باش ...

بوسیدمش و باهم رفتیم پایین...

مهین جون داشت تو یه ظرف سفالی خوشکل انار دونه کرده قرمز می ریخت اووووووووف اب دهنم راه افتاد با ادیان حمله کردیم و حالا بخور کی نخور و بماند که این دم اخری مهین جون چقد نم اشک به چشماش مینشست چون من داشتم میرفتم، از پشت سرش بغلش کردم و سرمو رو شونش گذاشتم همون طور که ظرف میشست اروم زمزمه کرد ترانه تو منو یاده جوونیم میندازی ..اخم ساختگی کردمو و گفتم مهین جون شما خیلیم جوونی قربونتون برم الهی، مهین جون گونمو بوسید و گفت : این دم اخری که میخوای بری دلم بد میگیره برا شیرین زبونیات اداهات... نم اشک رو گونشو پاک کردم و بوسیدم چقد مهربون بود نشستم رو صندلی و سرمو رو میز گذاشتم ... مهین:ترانه مایلی امشب بریم خرید کنیم هم خودت خرید کن هم سوغاتی بگیر...

با دلخوری گفتم نه که خیلی از حالم میپرسیدن زنگ میزدن...

-ترانه اونا به عموت زنگ میزدن و حالت می پرسیدن

- اما بی وفان دلخورم...

- گاهی وقتا باید تو زندگی ببخشی تا بقیه کنارت داشته باشی

- مهین جون

- جانه دلم

- چرا شما انقد خوبی؟؟؟

خندید و ابروهاشو داد بالا

- میرم اماده شم تا بریم خرید

- باشه

از پله ها بالا رفتم و اماده شدم اومدم پایین که مهین و حی و حاظر دیدم سوت زدم و دست زدم

- اووووووووووووووووووووه ببین زن عمو چه کرده

- -تا دل عموت بخواد

- خیلی میخاددددددددددددددددددددد

- دختره دیونه بزن بریم

دستشو گرفتم و گفتم بریم لیدی من

غش غش خندید و راه افتادیم ...

مهین ریموت زد و سوار شدیم دست بردم ظبط رو روشن کردم و گذاشتم یه اهنگ شاد شاد

و به حالت دنس دستمو تکون میدادم مهینم خندید و همراهیم کرد تو خیابون میگشتیم و برا هم میرقصیدیم و چه لحظه های قشنگی عجب اهنگیم تو فلشش بودا اونم چیییییییی دخترعموجان

وای وای پوکیده بودم

دخترعموجاااااااااااااااااااااااااااااان

یه نگاه به مهین کردمو و با ناز ادامه دادم

چشمای تو دریای محبته عشق تو ، تو قلب من حقیقته

من میخام دستاتو اروم بگیرم با چشام بگم به عشقت اسیرم

باهم دوتایی یک صدا خوندیم

دخترعموجان من تویی ،مهربون من تویی ،ارومه جون من تویی، هم زبون من تویی، اخ بهاره دخترعمو لاله زاره دخترعموووووو

خیلی ماهه دخترعمو....

غش غش خندیدم و دستمو تکون دادم بابا کرمممممممممم

مهین پیچید جلو یه مجتمع که بگم قصر بود بس که خوشکل بود لامصب . پیاده شدیم و رفتیم توووو. اوف چقدرم شلوغه باهم رفتیم سمت لباسا ... هرچیزی که چشمم گرفت خریدم و برای سینا و مامان بابا هم لباس ... یه خرید حسابی مث مانکن ها پرو میکردم و جلو مهین رژه میرفتم و غش غش میخندید بعد از یه عالمه خرید رفتیم یه رستوران باحال . نشستیم و سفارش دادیم من که سر در نمیوردم مهین سفارش داد و کلیم داد زد که خوشمزس منم ساده گفتم باشه بعد یه ربع دیدم یه پیش خدمت با غذا داره میاد غذاها رو چید و غذای اصلی رو وسط گذاشت و پرسید اجازس درشو باز کنم منم از خدا خواسته گفتم اره درشو برداشت و جیغ من به اسمون هفتمم رسید از پشت میز پریدم و جیغ زدم مهین و یارو گارسونه هم غش غش میخندیدند کسافط هشت پا سفارش داده بود با کیفم انداختم دنبالش و حالا بزن کی نزن اخر سر خودمم از خنده روده بر شدم هردومون رو چمنا دراز کشیدیدم و از ته دل میخنیدیدم دستمو گرفت و

گفت

- چطوری

- عالی عالی

- خوشحالم عزیزم

- منم

- زود به زود بهمون سر بزن

- قول میدم کارای ارشدم بکنم بیام اینجا

- راست میگی

- اره دلم میخاد اینجا باشم

- اگه بیای قول میدم یه کیث خارجی خفن برات تور کنم

- او لالا خدای من

- مسخره نکن دیونه جدی

- باشه حتما به عمو هم میگم

- نه نامردی نکن

- خخخخخخخ خدا چقد خوشحالم

بلند شدیم و به سمت ماشین رفتیم و دوباره اهنگ و رقص و شادی اخرشب رسیدیم خونه و تختم بهانه ی در رفتن خستگیم

چشم بهم زدم روز پروازم به ایران رسید روز رفتن...

و سخت تر از رفتن چیزی نیست و نخواهد بود رفتن از پیش عزیزانی که خیلی دوستشون داری خیلی سخته ...با بغض شدیدم تو فرودگاه راه میرفتم سخت ترین لحظه خدافظی از مهین و ادیان بود باید بگم لحظه ای که عمو نصیحتم میکرد که اروم باشم سخت ترین لحظه عمرم بود شونه عمو از اشک های من خیس شد گریه های بی وقفه ی من و ادیان و مهین... که سخت ترین دقایق من بود هیچ وقت فکر نمیکردم که یه روز برگشتنم تا این اندازه سخت باشه پاهام منو میکشیدن به سمت هواپیما اشک هام بی وقفه می باریدند و صورتم غرق قطره های احساسی بود که این اواخر نسبت به اونا پیدا کرده بودم فراموش نمیکنم لحظه ای که مهین در گوشم زمزمه کرد خواهر نداشته ی من ، منو تو این غربت تنها نذار یا لحظه ای که عمو زمزمه کرد...برای زندگیت بجنگ تا سرحد مرگ قوی باش دختر و با چشمای اشکیش مشتشو نشون داد ینی تو میتونی و اما ادیان عزیزم که بی وقفه می بارید مثل بارون بهاری زمزمه میکرد ترانه ترانه

I cant live without u come back plz

سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم چقد ناراحت بودم چقد دل تنگ ... من بازم برمیشگتم ولی این بار نه برای درمان بلکه برای زندگی برای زندگی...

با احساس خستگی شدید خوابیدم ...

چشمامو که باز کردم تو فرودگاه بودم شالمو مرتب کردم و بعد از اجازه ی خلبان و مهمان دارا پیاده شدیم اروم از پله ها پایین اومدم و باد ملایمی به صورتم خورد

ایران بودم توی کشورم و نسیم صورتمو نوازش میداد از گیت رد شدیم و به سمت سالن انتظار به خودم زمزمه کردم...

کاشکی میشد بهت بگم چقد صداتو دوس دارم

بغضمو قورت دادمو وادامه دادم

چقد مثه بچگیام لالایی هاتو دوس دارم

سادگیاتو دوس دارم

خستگیاتو دوس دارم

صورت مامان و بابا و سینا درخشیدند جلوم و تازه فهمیدم چقد دلتنگم بی اختیار شروع کردم به دویدن مثل پرنده ای که تازه راه بیرون به روش باز شده و داره میپره ازاد و رها

لالالالالالایییییییی لالالا

بخواب که میخام تو چشات ستاره ها رو بشمارم

پیشم بمون که تا ابد دنیا رو با تو دوست دارم

لالالالاییی لالا

بی اختیار تو اغوش مادرم جا گرفتم و بوی مادر ارومم کرد تن لرزونم اروم گرفت و حس ارامش به رگ هام تزریق شد نفس های اروم اشک های پی در پی

لالایی لالایی لالا

پیشم بمون که تا ابد دنیا رو با تو دوست دارم

بوسه های شیرین مادر به صورتم و لبخند غم انگیزم به مادرم

دنیا اگه خوب اگه بد با تو برام دیدنیه

باغ گلای اطلسی با تو برام چیدنیه

مااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااادر مادرررررررررر

کاشکی میشد بهت بگم چقد صداتو دوس دارم لالایی هاتو دوس دارم بغض صداتو دوس دارم

از صداها و بوسیدن و بغل ها هیچی جز مادر نفهمیدم کلمه ای که ناخواداگاه به من ارامش میداد مادرم مادررررر

زمزمه میکردم مادر

از نوازش های مادرم به بدن رنجور و نحیفم

مادرم دارو ندارم مادرم

بعد از اون اغوش امن پدر . پدر من

پدرم با مویی سفید

پدرم

پدر من با قطره های اشک

یک مرد

گریه میکند

و این یعنی اوج درد

....

برادرم داداشم دنیای من گریه میکند...

طاقت دیدن اشک هایش را ندارم

ندارم

نخواهم داشت

صحنه ها یکی یکی پشت سرهم مثه یه فیلم سپری میشن از رویا و خاله و عمو بیژن و محمد و وحید و دایی و زن دایی همه و همه و بغل و گریه و اظهار شوق از برگشتم بغض اجازه نمیداد حرفی بزنم تو این چند روز انقدر اشک ریخته بودم که دیگه چشمه ی اشکم بی خود می جوشید لبخند زدم خانوادم بودند هیچ چیز توی دنیا مثله خانوادت برات نمیمونن و پشتت نیستن...

موهامو درست کردم و به بقیه پیوستم بعد از کلی خوش و بش و احوال پرسی رضایت دادن برم خونه

لحظه ای که وارد اتاقم شدم اتاقی که چند ماه خالی از ترانه بود همه چیز سرجای خودش و پر از ارامش...

جلو ایینه وایسادم و به خودم نگاه کردم 3 ماه و 10 روز گذشت به همین زودی قاب عکس منو ادیان و عمو و مهین که کریسمس گرفته بودیم گذاشتم کنار تختم و بوسیدمش رو تختم دراز کشیدم و پتو رو کشیدم روم ترانه از فردا باید دوباره شروع کنی ولی این بار با دفعه های قبل خیلی تفاوت داره این بار نمیبازم به هر قیمتی که شده با یه نفس عمیق و شمارش معکوس خوابیدم...

با صدای معین از خواب پریدم اخه این وقت صبح کی معین گوش میده با بدخلقی بلند شدمو و دستمو تو موهای ژولیدم کردم اه اینم شد مو وی وی

با حرص بلند شدم و رفتم بیرون اتاق صدا از اتاق سینای بیشعور بود در رو باز کردم دیدم نشسته لب پنجره و همچین تو افق غرق شده هرکی ندونه فک میکنه زنش مرده. زدم سر شونش برگشت با استفهام نگام کرد لبخند زدم و اروم گفتم اجازس بشینم با سر تایید کرد کنارش تو بالکن نشستم پامو تو خودم جمع کردم و نگاش کردم تو این چند ماه فقط یکم لاغرتر شده بود . نفس عمیقی کشیدم و گفتم

چی شده کله سحر رفتی تو فاز معین و غم و اندوه؟

- ترانه کاش تو دکتر بودی

- چرا

- چون خوب بلدی ادمو اروم کنی و حال داغونشو بفهمی

- چی شده که اینقد ناراحتی؟؟؟

- هیچی

- سینا با خواهرش غریبی میکنه مسخرس . و قهقه زدم مشتی به بازوش زدم و ابرومو دادم بالا هااااااااا؟

- یک هفتس دریا باهام قهره
- چرا

- چون میگه نمیتونم به این وضع ادامه بدم ... توهم که حالت بد بود و رفتی و مامان بابا هم داغون و من نمیدونستم چیکار کنم فقط سکوت کردم...

به عمق چشماش زل زدم و دستمو دور گردنش حلقه کردم و شمره گفتم همه چیزو درست می کنم مطمن باش

سرمو به سرش تکیه دادم و زمزمه کردم

دلم برات خیلی تنگ بود داداشی

- قطره اشکش سر خورد رو گونه من شونشو مالش دادم و بعد چند دقیقه رفتم بیرون اووووم یه دوش الان خوب میچسبه موافقی؟؟؟

بلههههههههه خندیدم عجب خلی شدم با خودمم حرف میزنم رفتم زیر دوش و اجازه دادم تمام غم و ناراحتیای اخیر از تنم بیرون بریزن نفس عمیق و ارامش نفس عمیق و هم چنان ارامش...

موهامو خشک کردم و مثله یک خانم مرتب و اراسته اماده شدم و اومدم پایین . مامان بابا سرمیز نشسته بودند و معلوم نبود چی تعریف میکردند که از خنده روده بر شده بودند مستقیم رفتم جلوشون تعظیم کردم و بلند گفتم سلام عرض شد خانواده رادمهرعزیزم

هردوشون با خنده جواب سلام دادند رفتم پشت سر مامان و گونشو بوسیدم و اونم با بوسه ی گرمش جواب داد و هم چنین بابا ... از خونه بیرون زدم امروز بی ماشینم چون دلم برای این کوچه این خونه ها و این شهر تنگ شده... با پوتینام مثل بچه ها میپریدم بالا و پایین و مثه بچه ها شاد و شنگول ...

به خیابون که رسیدم یکم مودب شدم و راه افتادم سمت دانشگاه و ثبت نام ارشد و رفتن اگه بشه...

بعد کارای دانشگاه یکم خسته شده بودم از اونجا بیرون اومدم و پیاده از خیابون ارم شروع کردم رد شدن با جلوه ی زمستونی و بهاری که در راهه نمیدونم چرا این لبخند از روی لبای من کنار نمیره

هوووووووووووووووووووووووووم چه خوبه این ارامش

کلاهمو جلوتر کشیدم و رفتم سمت خونه ...

ماشینا جلوی خونه خبر از مهمون میداد...

کلید انداختم و در رو باز کردم صدای همهمه بزرگترا و خنده یک لحظه محو نمیشد در زدم و داخل شدم همه برگشتن و نگام کردن با شور هیجان سلام بلند و بالایی دادم و رفتم سمت مامانجون و اقاجون هردوشون بغلم کردند و بوسیدنم با همه دست دادم و روبوسی کردم و نهایتا با تکون دادن سرم به میلاد سلام کردم رفتم برم بالا که دستمو کشید و اشاره کرد باهام حرف داره ... اه چه کنه ایه میدونه حالم ازش بهم میخوره ها ... سرمو تکون دادم زود بیاد ورش بزنه از شرش راحت شیم

اونم انگار گنج بهش داده باشن با ذوق پله هارو دوتا دوتا پرید بالا جلو اتاقم وایساد پشت چشمی نازک کردمو و کلید انداختم و بدون تعارف اول خودم رفتم خر که تعارف کردن نداره وارد که شدم نشستم پشت صندلی مهندسی چرخ دارم و منتظر نگاش کردم خیلی شیک نشست رو تختم با اون تیپ... اه به این نمیشه فوش داد خدایی خوش تیپه ... دستشو به عادت همیشش تو موهاش فرو کرد

و به حرف اومد

بی تابمممممممممممممممممممممممم بی تاب

دردا که دوریت

دردا

فردا تو بیا

نداری خبری ز حال من نداری

سحر ندارد این شب تار

مرا به خاطرت نگه دار

نگه دارررررررررر

پوزخندی زدم و نگامو به دستام دوختم

بلند شد جلوی میزم وایساد و خم شد سمت صورتم

و زل زد تو چشمام

صدا زد ترانه

پلک زدم و زل زدم تو چشماش

زمزمه کرد خبر ز حال من نداری

منه عاشق

سرمو به علامت تاسف تکون دادم و گفتم روان شناس چو دیوانه شود دیوانه ها دگر چه خواهند شد

خندید و دستمو گرفت ادامه داد

من یک عاشقم عاشقی جرم نیست عشقم را دوست دارم دلش شکسته است و من درستش خواهم کرد ...

به خدای سوگند...

تو یک حرکت سریع بوسه ای سریع به پیشونیم زد و برگشت عقب و و هم چنان زل زد تو چشمم

با استفهام پرسیدم چرا این کارو کردی

- دلم خواست

- الان که ابروت بردم میفهمی

بلند شدم برم سمت در که از پشت سرم بغلم کرد و قفل شدم تو دستاش . اومدم جیغ بزنم که دستش جلو دهنم قرار گرفت در گوشم با اون نفس های داغ زمزمه کرد

ببار ای ابر من مستانه ام کن دیوانه ام کن

دستشو دندون گرفتم و محکم تر بغلم کرد بیشتر به گوشم نزدیک شد و زمزمه کرد اگه اون دنیا اگه خوده خدا اگه تمام عالم بهم بگن دست از عشق تو بردارم برنمیدارم ترانه

دوستت دارم بهتر بگم از بچگیت دوستت داشتم دورادور هواسم بهت بود اون شرط بندی لعنتی همش از سر لج منو ارتام بود ترانه عزیزم منو ببخش من با احساساتت بازی کردم ولی جبران میکنم مسبب تمام ناراحتی هات من بودم من غلط کردم

صداش لرزید و گوشم نم برداشت

ادامه داد غلط کردم منو ببخش من به همکار خودم به ارتام باختم چون اشتباه کردم من خودخواه بودم تورو در نظر گرفتم منو ببخش این خودخواه عوضی میخاد با کمک تو ادم بشه با کمک تو بتونه بسازه خودشو

دوباره ادامه داد ترانه

احساس خفگی میکردم به زور برگشتم و هلش دادم عقب صورتش خیش از اشک بود جلوش ایستادم درسته که ازش بدم می اومد ولی خوب دیدن گریه ی مرد اصلا قشنگ نیست دست بردم سمت صورتش که پاک کنم که کشیده شدم تو بغلش و سرش لابه لای موهام قرار گرفت

اشک ها جوشید و سر خورد رو گونم

صدای قلبش که دیوانه وار می کوبید کنار گوشم بود

اروم موهامو نوازش میکرد و هق میزد

با هق ادامه دادم باید خیلی زودتر میومدی عذرخواهی

- میدونم ولی تو رفته بودی...

محکم تر بغلم کرد و کنار گوشم ادامه داد

اشتی کردی خانم کوچولو؟

- نه

- چرا؟؟؟؟؟

- چون تو یه دیو خون آشامی

- چی؟

- همین که گفتم

- اون وقت تو چی هستی

- یه فرشته پاک

- اره تو زیباترین فرشته ای هستی که تا حالا دیدم

از بغلش اومدم بیرون بارون گرفته بود کنار پنجره رفتم پرده رو کنار زدم و به کوچه ی خیس بارون زل زدم

انگار تو دل منم بارونی بود

پشت سرم قرار گرفت و دستشو رو شونم گذاشت

زمزمه کرد امروز بزرگترا تورو برا من اجازه خواستند

و قرار شد جمعه خاستگاری انجام بشه

بعد از این که من برم باهات صحبت میکنن

که جمعه خاستگاری بشه...

اینو گفت و از اتاق بیرون رفت من موندم و یه عالمه فکر...

به این که ایا میتونم میلاد رو ببخشم یا نه

به این همه مدت

به اون ارتام عوضی

به سادگی خودم

به اینده من

به ارشد و دانشگاه

به رفتن به اتریش

به سینا و دریا

به مامان بابا

به ترانه

به همه چیز

نشستم پشت میزم و به بارون نگاه کردم بارون تندی که می بارید ذهنم خیلی مشغول بود با صدای در زدن اتاقم به خودم اومدم گفتم بفرمایید بابا بود اومد داخل و نشست رو تخت

انگار مظطرب بود

سرمو بلند کردم و مصمم گفتم میدونم چی میخوای بگی بابا

بابا که انگار راحت تر شده بود ادامه داد درسته که از اون حادثه تا الان از میلاد دلخوشی ندارم اما پسرخوبیه ذاتا و این که پسرخالته و احترام خانواده خالت برامون واجبه اونا تو نبودن تو خیلی به مادرت لطف کردن نمیدونم که تو دل تو چه خبره دختر ولی هرچقدرم چرکینه به این فکر کن که خودتم مقصر بودی یا نه به این فکر کن که اینده ای ام هست بخششی هم هست گذشتی هم هست و هم چنان زندگی ادامه داره پس به دل ناارومت تسکین بده و خودتو برای اینده و تصمیمت اماده کن میدونم که میتونی درست تصمیم بگیری نظرت نظر منم هست

بلند شد لبخند زد و دستشو رو شونم گذاشتم موهامو بوسید و رفت بیرون...

بلند شدم گیتارمو برداشتم و نشستم لب پنجره

شروع کردم به زدن

دستشو میگیری نگرانت میشم

دور میشی میری نگرانت میشم

دستتو میگیره دور میشه میره

تورو از دست دادن تلخه نفس گیره

دستام یخ کردن تو سرم اتیشه

وقتی از هم دوریم نگرانت میشه

هزار ساله که رفتی

من هنوز پشت شیشم

موهاتو باد برده

عطرش جا مونده پیشم

حالو روزم خوش نیست

بی تو ناارومم

به یادت که میوفتم نگرانت میشم

نگرانت میشم

نازکی رنجوری

توی ظاهرم اما یاغی و مغروری

چشمات میخندن

توی قاب چوبی

نگرانت هستم

روبه راهی خوبی

هزارساله که رفتی من هنوز پشت شیشم

موهاتو باد برده

عطرش جا مونده پیشم

حال و روزم خوش نیس

بی تو ناارومم

به یادت که میوفتم نگرانت میشممممممممممممممم...

نگرانت میشم.........

"اهنگ نگرانت میشم ابی"

دستمو از رو تارای گیتار برداشتم و نگام به ساعت افتاد 2 شب بود

اروم بلند شدم از اتاق اومدم بیرون در اتاق سینا باز بود و اروم با صورت مهتابیش رو تختش خواب بود رفتم تو اتاق پتوشو صاف کردم و برگشتم تو اتاقم دراز کشیدم و خوابیدم...

با لباس عروس سفید دنباله دار توی سالن میرقصیدم و گل بود که رو سرم پرپر میشد با طنازی قشنگی میرقصیدم و هماهنگ با اهنگ تکون میخوردم با همهمه فهمیدم داماد اومده برگشتم سمتش ولی از چیزی که دیدم تعجب کردم میلاد تو لباس دامادی کنار من

از خواب پریدم چه خوابی دیدم من

چشممو مالیدم و رفتم دستشویی بعد یه مسواک حسابی و شستن صورتم وایسادم جلو ایینه موهامو شونه کردم پریدم پایین صبحونمو خوردم و شال و کلاه کردم و رفتم دانشگاه طبق چیزی که میگفتن باید 2 ترم میگذروندم تا بتونم بورس بشم برم

ساعت کلاسا و استادا رو گرفتم انتخاب واحد کردم و رفتم بیرون دانشگاه از دانشگاه اومدم بیرون که دیدم یه ماشین از پشت سرم داره بوق میزنه ترجیح دادم بی تفاوت رد بشم حتما مزاحم بود دیگه و رد شدم دیدم دست بردار نیست اومدم یه چیزی بهش بگم دیدم میلاده اوووف اخم کردم و راهمو ادامه دادم با دو اومد پشت سرم و شروع کرد به ترانه ترانه کردم با اخم برگشتم گفتم دوس داری کل ملت بفهمن اسمم ترانس؟؟

انگار که حساب کار دستش اومد صاف شد اخم کرد و گفت سوارشو

منم با همون جدیت گفتم نمیشم

یکم صداش بلندتر کرد سوار میشی یا به زور سوارت کنم خانم رادمهر

ایشی گفتم و رفتم سوار شدم پسره خر

سوار شد و راه افتاد

گفتم منوببر خونه لطفا مایل نیستم باهات جایی بیام

اصلا به روی خودش نیورد فقط اروم گفت شما تصمیم نمیکیری من چیکار کنم چیکار نکنم

روم برگردوندم و با جدیت گفتم بله؟؟؟

خیلی ریلکس نگام کرد و گفت همون که شنیدی

چشمام گرد کردم و داد زدم نگه دار ببینم

-نگه ندارم چیکار میکنی

- ابروت میبرم و شروع کردم به زدنش و گفتن نگه دار

کیفمو میزدم تو پا و کتفش و جیغ میزدم

اونم از من رندتر پیچید تو یه فرعی که مگس پر نمیزد کیفمو پرت کرد عقب و محکم کشیدم تو بغلش

قلبم تند تند مثل یه گنجشک میزد هرچی تقلا کردم بیام بیرون نشد

انگار هرکول بود با این زورش

چشمامو بستم و الکی خودمو زدم به بی حسی و بی اعتراضی تا بعد از شرش راحت شم

اونم دید دیگه تقلا نمیکنم شل تر شد و اومد سرمو بلند کنه که با مشت رفتم تو دماغش از ماشین پریدم بیرون حالا بدو کی ندو وای عجب جایی هم بود ناکجا اباد بود مگس پر نمیزد هیچکس نبود وای خدا بیرون از شهره ای خدا محکم پامو به زمین کوفتم دردم گرفت و گفتم لعنت به تو برگشتم عقب نگاه کردم با یه نیشخند داشت نگام میکرد اروم راه افتادم سمت ماشین جلوم وایساد و زل زد بهم

یه مشت دیگه زدم تو بازوش وای ده تا دیگم زدم انقد زدم که دستم درد گرفت

خستم شد رفتم نشستم تو ماشین و سرمو تکیه دادم به شیشه بعد چند دقیقه سوار ماشین شد و زل زد بهم

به درک انقد زل بزنه که چشماش در بیاد خرشرک غول بیابونی هرکول بتمن مردعنکبوتی

تازه زبونممم در اوردم براش

خندید و اومد زبونمو بگیره که روم کردم اون طرف

بعد چند دقیقه دستشو برد سمت پخش ماشینش و یه اهنگی پلی کرد اوفی مردیم بذار حداقل از یه اهنگ فیض ببریم

دستشو گذاشت رو دستم پسش زدم از رو نرفت و باز دستمو محکم چسبید اروم با حرص گفتم غول بیابونی کلاچ گرفت دنده جا زد و راه افتاد هرچی تلاش کردم دستم در بیارم بی فایده بود

بیخیال شدم و تکیه دادم به شیشه و نگای خیابونا و ماشینا میکردم یهو دونه های سفید رو شیشه حواسمو گرفت به خودش با ذوق پریدم بالا و گفتم وای اخخخخخخخخخ جووووون برف

اونم انگار ندیده ها افتاد غش غش خندیدن بعد با طعنه گفت اخی بچم برف ندیده تو عمرش اخم کردمو رومو برگردوندم

زد رو شونم و گفت حالا قهر نکن

منم با ناز گفتم اگه میخای قهر نکنم پس ببرم بام که پر برفه برف بازی کنم

نگام کرد و سرشو تکون داد

منم بلند گفتم نشنیدم بگی چشم

چشم غره ای رفتو گفت از کی تا حالا مرد به زن میگه چشم

- همین که هس میخای بخا نمیخایم بخا

- دخترم دخترای قدیم

- پسرم پسرای قدیم

- مگه من چمه

- هیچی زیادی قدی

- تو هم زیادی زبون داری

- به توچه

- به تو چه همممممممممم

رقتیم بام و پریدم پایین کلی برف بود هورا کشیدم و رفتم تو برفا و تا دلم میخاس برف بازی کردم و چقدرم با گوله های برف به میلاد بدبخت زدم اخر سر دیگه دستام یخ کرد سوار ماشین شدم میلاد بخاری رو زیادتر کرد و کتشو انداخت رو دوشم دستاشو گرفت تو دستام و هو کشید تو دستام که گرم بشه

دستام که گرم شد بغلم کرد و یه اهنگ عاشقونه گذاشت و شروع کردن به نوازش کردن موهام به منظره برفی جلوم نگاه میکردم و اروم بودم یهو به حرف اومد و گفت فکراتو کردی راجب جمعه

چیزی نگفتم

و تا رسوندنم دم در خونه حرفی نزدیم در خونه دستمو بوسید و خدافظی کرد یه خدافظ گفتم و رفتم داخل ...

مثل چشم بهم زدن جمعه 29 دی رسید و منم بی قرار و هنوز بین دوراهی از صبح مامان مشغول تمیز کاری و بند و بساط بود ساعت 5 که شد مامان اومد تو اتاقم و گفت دختر چرا هنوز حاظر نشدی با بی رمغی گفتم همین خوبه

پوفی کشید و گفت این کارا کنی شوهر گیرت نمیادا

رفت سر کمدم و یه لباس استین سه ربع گلبهی با شلوار مشکی بیرون کشید و داد دستم

ابروشو داد بالا و گفت تا نیم ساعت شیک و تمیز پایینی وگرنه من میدونم و تو

رفت و در و بست خوب طبیعی بود بچه خواهرش خاستگارم بود بلند شدم لباسامو تن کردم و موهام شونه کردم و باز گذاشتم و گیس گردم یه طرفم یه رژ قرمزم زدم و به سادگی خودم خیره شدم یعنی امشب چی میشد

شونه بالا انداختم صندل صورتیمم پوشیدم و رفتم پایین همه اماده بودند زنگ رو زدند قلبم به تپش در اومد اه استرس چی داری دختر... سینا ایفون رو برداشت و در رو زد

دایی مهداد و عمو بیژن اول اومدن تو باهاشون دست دادم و بعدش زن دایی نازنین و خاله نیلو

خاله نیلو با ذوق بغلم کرد و گفت وای عروس گلم

به زور لبخند زدم لپمو ماچ کرد و رفت تو

محمد و وحید اومدن زد سر شونمو گفت بادا بادا مبارک بادا ایشالا مبارک بادا

منم گفتم مرض

اونام خندیدن و گفتن عروس بداخلاق و با خنده رد شدن

رویا کفششو در اورد و بغلم کرد و چشمک زد بهم

و بعد اونا بابابزرگ و مامان بزرگ و اخرهمه میلاد گل و شیرینی رو داد دستم و لپمو کشید همه رفتن داخل

رفتم تو آشپزخونه و گل رو که همه رز بودن تو گلدون گذاشتم

و شیرینی هارو تو ظرف گذاشتم شروع کردم پذیرایی باز باب تعریف بود و دورهمی

پذیراییم کردم نشستم رو مبل رو به روم میلاد بود و تک تک حرکاتمو تحت نظر داشت شک نداشتم تعداد نفسامم میشمرد

بهش نگاه کردم

کت اسپرت قهوه ای پیرهن کرم و شلوار مشکی و کمربند قهوه ای و اون جورابای سفید موهایی که مثل همیشه بالا زده بود و دستشو تکیه گاه چونش کرده بود که ساعتش پیدا باشه و مردونه به صحبت مردا گوش میداد...

و منو زیر نظر داشت

بعد خوردن چایی

بحث شروع شد خاله که رسما منو عروس خودش گرفته بود

مامان بزرگ به حرف اومد و خواست منو میلاد بریم حرف بزنیم سرمو تکون دادم و بلند شدم رفتم تو اتاق میلاد هم پشتم اومد تو اتاق .

نشستم رو تخت کنارم نشست و دست سردمو گرفت بین دستاش

زل زد بهم سرمو بلند کردم و نگاش کردم

پرسید:فکرات کردی

سرمو تکون دادم

- خوب به چه نتیجه ای رسیدی

- به...

رمان خواندنیرمان عاشقانهرمانرمان جذابرمان ترانه
کارشناس ارشد IT، عکاس، طراح و پشتیبان وب سایت، گرافیک سایت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید