سامانتا
سامانتا
خواندن ۱ دقیقه·۷ سال پیش

امید می‌فروشند

کمی مانده تا مغازه‌ها باز شوند و تا آن وقت توریست‌ها یا هنوز به خیابان نیامده‌اند یا در کافه‌ها صبحانه می‌خورند و قهوه می‌نوشند. من هم مثل یکی از همان توریست‌ها در کافه نشسته‌ام و از پنجره بیرون را تماشا می‌کنم.

بیشتر کسانی که در خیابان دیده می‌شوند کارمندان اداره‌ها یا مغازه‌ها هستند. پیرزن‌ها و پیرمردهای احتمالا بازنشسته هم زیادند.

از پشت پنجره‌ی رستوران آدم‌ها را تماشا می‌کنم و به آرزوهای هرکدامشان فکر می‌کنم. به این که آیا به همه یا دست کم بخشی از چیزهایی که می‌خواستند رسیده‌اند؟ آیا از امروزشان راضی‌اند؟ کمی آن‌طرف‌تر یک دکه کوچک است که مردی پشت دخل آن ایستاده و چند مشتری دارد. بهتر که دقت می‌کنم معلوم می‌شود دکه فروش بخت آزمایی است! البته قدیم‌ترها به آن بخت‌آزمایی می‌گفتند امروز می‌گویند لاتاری - یه مدتی هم می‌گفتند ارمغان بهزیستی آخر قرار بود برای عده‌ای به‌زیستن به ارمغان بیاورد. راستی آورد؟ -

به هر حال آن دکه بلیت شانس می‌فروخت، بلیت امید به زندگی، بلیت خوشبختی! و چقدر مشتری داشت و چقدر آدم‌های زیادی هر روز به امیدی تازه نیاز داشتند و ...

بعدترها به این فکر کردم که من چرا بلیت نمی‌خرم؟ امیدی به بهتر شدن اوضاع ندارم یا یاد گرفته‌ام به هرآنچه دارم راضی باشم؟ - که نمی‌دانم خوب است یا بد - شاید هم می‌خواهم خودم برای رسیدن تلاش کنم. هرچند که هزارسال طول خواهد کشید ...

دلنوشتهامیدلاتاریشانس
گذر عمر را به نظاره نشسته‌ام
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید