Samenza
خواندن ۷ دقیقه·۱۷ روز پیش

داستان کوتاه



چشمانش را باز کرد، تاریکی آنقدر غلیظ بود که گویی پرده‌ی سیاه‌رنگی میان جهان و چشمانش کشیده بودند.
دستانش را احساس می کرد که در چنبره‌ی طناب‌هایی زبر بودند و تا مغز استخوانش را می‌فشردند.
منشا ترسش را دنبال کرد، صدای قطرات آب که به گوشش میرسید، نظم ضربان قلبش را برهم می‌زد : <<چک . . . چک>> پس از سکوتی دوباره <<چک . . . چک >>.
شروع به تکان دادن پاهایش کرد ولی هیچ تکان نخوردند گویی به تابوتی از سیمان میخکوب شده بود. تنها توانست انگشتان پایش را با دستانش لمس کند.
تقلایش بی‌ثمر بود و با هر حرکت، طناب‌ها را همچون اره به جان دست و پایش می‌انداخت. چکه‌ها حالا دیگر نه صدا، بلکه پتک‌هایی بودند که با هر فرود، سرش را متلاشی می‌کردند.

سرعت ضربان قلبش از سرعت قطرات آب پیشی گرفت. در حال تقلا کردن بود که : تاریکی پیش چشمانش چرخید و صدای چکه‌های آب در اعماق گوشش محو شد.

و از هوش رفت.

صدایی خش‌دار از بلندگوی زنگ‌زده او را به این جهان بازگرداند. پیش از آنکه بتواند کلمات را تشخیص دهد، صدای بلندگو قطع شده بود.
بازتاب نوری کم‌فروغ به رنگ قرمز که روی دیوار افتاده بود توجه او را جلب کرد. سرش را به سمت منبع نور چرخاند و متوجه‌ بلندگوی زنگ‌زده شد که چراغی همچون چشم اژدها بر روی آن به‌صورت ممتد روشن بود.
زیر آن، دری فلزی، با لولاهایی بزرگ زنگ‌زده و حلقه‌ای فلزی نسبتاً بزرگ در وسطش دیده می‌شد.

چنان بوی نم و اهن زنگ زده در اطراف خود احساس میکرد که انگار وسط اقیانوس در یک گاو صندوق بزرگ رها شده است.

دست‌هایش هنوز می‌سوخت. پوست مچ‌هایش قرمز و ملتهب بود، گویی ساعت‌ها تحت فشار بوده است، اما دیگر اثری از طناب نبود.
دیوارها را کاشی‌های سفیدِ براق پوشانده بود، هر کدام به اندازه‌ی کف دست. بینشان درزهای سیاه‌رنگی مثل تار عنکبوت روی دیوار پخش شده بودند.
کف اتاق اما متفاوت بود: کاشی‌های سبز تیره با سطح زبری که زیر پاهای برهنه‌اش مثل سمباده می‌سایید. صدای چکه‌ی آب هنوز ادامه داشت و حالا دیگر فهمیده بود از کجا می‌آید: از پشت در فلزی.

کمی آن‌طرف تر، روی دیوار، ساعت دایره‌ شکلی قرار گرفته بود، عقربه‌ی کوچک آن روی ۱۱ و عقربه‌ی بزرگ آن روی ۲۷ بدون حرکت ایستاده بود.
لحظاتی که به ساعت خیره بود، متوجه شد ساعت از کار افتاده است.

بر روی دو پا ایستاد و اطراف اتاق را بررسی کرد، در حالی که به در فلزی خیره شده بود، به قبل از حضورش در اتاق فکر می‌کرد.
مشغول کاوش خاطراتش به دنبال پاسخی برای حضور ناگهانی اش در اتاق می‌گشت، که ناگهان چراغ بلندگو به رنگ سبز درآمد سپس صدای خش‌خشی از آن بلند شد و در آرامش کلماتی را ادا کرد:
«کلید را پیدا کن، قبل از آنکه آب تو را پیدا کند.»
بلندگو خش‌خشی کرد و چراغ به رنگ قرمز ممتد تغییر وضعیت داد و صدا قطع شد.
پس از آن، استرسی وجودش را فرا گرفت. با خودش کلمه‌ی «کلید» را زمزمه می‌کرد و سراسیمه به این طرف و آن طرف می‌رفت.
وقت را تنگ دید، ضربان قلبش سریع‌تر و نفس کشیدن برایش سخت شد، به گونه ای که احساس می‌کرد فضای اتاق کوچک شده است.

در نهایت خیسی کف اتاق او را از توهماتش بیرون آورد و با واقعیت روبه‌رو شد.
«کف اتاق را آب گرفته بود.»
آب شروع به بالا آمدن کرد و پس از گذشت زمان اندکی متوجه شد آب به زیر زانوهایش رسیده است. اکنون بیشتر احساس ترس می‌کرد.
در جستجوی کلید، شروع به بررسی کاشی‌ها کرد، یک به یک. همه‌ی کاشی‌ها را لمس کرد؛
یکی از کاشی‌ها که شکستگی‌هایی غیرمعمولی داشت نظرش را جلب کرد.
به سمتش رفت سپس شروع به بررسی کرد.
بعد از گذشت زمانی کم، الگوی خاصی در کاشی پیدا نکرد و متوجه شد تلاش‌هایش بیهوده است.
کاشی را رها کرد و آب را دید که تا بالاتنه‌اش رسیده است، زمان سریع‌تر از همیشه می‌گذشت و هنوز کلید را پیدا نکرده بود.
سردی آب حرکتش را کند کرده بود و او را وادار می‌کرد خودش را در دست آب رها کند.

چه احساس تلخی بود؛ تلاش کردن و به نتیجه نرسیدن.
از وقتی آب از زانوهایش گذشته بود خاطره‌ی عجیبی را در ذهنش مرور می‌کرد. خاطره‌ای پر ارزش که انگار هیچ پایانی نداشت.

خورشید می‌درخشید و آسمان آبی بود، چند لکه ابر در آسمان دیده می‌شد و صدای پرندگانی که از روی رودخانه عبور می‌کردند به گوش می‌رسید.
سنگ‌های بزرگ جریان رودخانه را کند کرده بودند.

پشت سنگ چین، انگار برکه‌ای بود متروکه.
اما آن‌طرف سنگ‌چین برعکس، آب خروشان بود و صدای آن کل فضای رودخانه و ساحلش را پر کرده بود.
فرزندش را به یاد می‌آورد، با لباس‌های شنای بچه‌گانه اش در آب بالا و پایین می‌پرید و سکوت پشت پرچین را برهم می‌زد.
سپس همسرش را به یاد می آورد که با لبخند زیبایش نوشیدنی خنکی را همراه با بیسکویت تعارف می‌کرد.
ذهنش بیشتر از این یاری نمی‌کرد و در همین نقطه، خاطرات محو می‌شدند و بار دیگر پرندگانی که از رودخانه می‌گذشتند را به یاد می‌آورد.

همین‌طور که خاطرات را مرور می‌کرد، به ذهنش رسید در را وارسی کند، به سمت در رفت و شروع به تکان دادن لولاها کرد.

آب از گردنش گذشته بود و میدانست زمان زیادی برایش نمانده است.
پاهایش کم‌کم داشت از زمین زبر فاصله می‌گرفت.
در جستجوی کلید، حلقه‌ای که به در متصل بود را هم بررسی کرد ولی هیچ نشانی نبود.
کاملاً ناامید شده بود، کف اتاق آنقدر تاریک بود، که وقتی به پایین نگاه می‌کرد سیاهی بی‌کرانی را میدید و از ترس به خود می‌لرزید.
وقتی آب به اندازه‌ای بالا آمد که دستش به سقف رسید، به دنبال کلید شروع به بررسی سقف کرد.
سقف به رنگ سفید و به زبری کف اتاق بود و روی آن همچون سایر قسمت‌های اتاق اثری از کلید نبود.
فضای باقی‌مانده برای نفس کشیدن کم شده بود.
سرش را از آب درآورد و در حالی که داشت از شدت ترس به کلید فکر می‌کرد نفس عمیقی کشید و به زیر آب رفت.

برای زنده ماندن حلقه ی بزرگ در را گرفته بود و ناامیدانه آن را میکوبید.

شاید در این لحظه در اتاق زیر آب بود اما داشت کنار رودخانه، برای آخرین بار خاطراتش را زندگی میکرد.
چه علاقه شدیدی به فرزندش و چه لبخند زیبایی همسرش داشت!

در آن سکوت کرکننده زیر آب، ناگهان صدای چکه‌ها را به یاد آورد.
«چک . . . چک . . . »
«چک . . . چک . . . »
به نظرش ارتباطی میان چک‌چک آب و حلقه‌ی در می‌آمد.
بار دیگر انرژی گرفت سپس آخرین تلاش خود را کرد و با ریتم چکه‌های آب حلقه را به در کوبید.
<<گوم. . . گوم. . . >>
<<گوم . . . گوم . . . >>
کارساز نبود، کار از کار گذشته بود و موفق به یافتن کلید برای خروج نشد.
همانطور که بلندگو شرط کرد، آب داشت او را می بلعید.

لحظات آخر را هم پشت سر گذاشت. در حالی که به خاطراتش فکر میکرد، چشمانش داشت بسته می‌شد که ناگهان آب شروع به پایین آمدن کرد و هر ثانیه مقدار زیادی آب از اتاق کم می‌شد.

آب اتاق کاملاً تخلیه شده بود.
نفس عمیقی کشید و به سرفه افتاد.

همینطور که به سقف خیره بود، چشمانش را بست و خوابید گویی که به خواب زمستان رفته است.

<<بیب . . . بیب . . . >>
<<بیب. . . بیب . . . >>

ریتم آشنایی بود که در گوشش تکرار میشد ،قبل از آن که چشمانش را باز کند .
وقتی چشمانش باز شد هنوز گیج بود. کمی به خودش زمان داد و سپس صدا را دنبال کرد، صدا از دستگاهی آنطرف تر بود که داشت جریان زندگی اش را هر ثانیه با ریتم «بیب … بیب . . . » یادآوری میکرد.
در حالی که قطره اشکی از پهنای صورتش میگذشت همسرش را دید که آرام خوابیده بود.
نگاهش به ساعت جیبی‌اش افتاد که شکسته شده و ساعت ۱۱:۲۷ دقیقه را درحالی نشان میداد که از کار افتاده بود.

ناگهان همسرش بیدار شد و فریاد زنان دکتر را صدا کرد :«از کما برگشت، بیدار شد، شوهرم بیدار شد، او از کما برگشت».

حال می‌توانست لحظه‌ای که کنترل ماشین در دستش نبود و تصادف کرد را به یاد بیاورد ولی هرچقدر در خاطراتش کاوش می‌کرد نمی‌توانست تکه‌ خاطرات قبل از تصادف، کنار رودخانه را به یاد بیاورد.

از خاطره‌ی رودخانه برایش فقط پایان تلخش به یاد مانده بود.

پایان

نویسنده سعید امین زاده - samenza

علاقه مند به نوشتن داستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید