عمق آخرین حرف ها
مثل ایستادن در کنار دره ای
میترساندم
وسنگ ریزه ای
که به اعماق
می غلتد
همه چیز را باخود برده است
ماجرا برای تو کوچک بود
مثل سوزنی که در قرنیه ام فرو کنی
و تازه می فهمم
این رگ سرخ کاموا
که روز هاست بر میز رها شده
از گردنم شکافته است
نبودنت
نقشه ی خانه را عوض کرده
و هرچه می گردم
آن گوشه ی دیوانه ی اتاق را
پیدا نمی کنم
احساس میکنم
کسی که نیست
کسی که هست را
ازپا در می آورد...