من شش لایه پوشیده بودم باز سردم بود.
اون با یه تیشرت ایستاده بود. قیافشم اصلا شبیه آدمایی نبود که سردشونه.
بی معطلی پرسیدم تو یخ نمیزنی؟
گفت من سرمایی نیستم ولی الان واقعا سرده! در چنین مواقعی میدونی چیکار میکنم؟
گفتم چیکار؟
گفت قبول میکنم که الان سرده و من سردمه. قبول میکنم که همینه که هست دیگه! او نوقت سرما دیگه اذیتم نمیکنه.
خیلی خندیدم. فکر کردم به اینکه من در زندگیم هیچوقت از اول به این حقیقت آگاه نیستم، حالا تو هر شرایطی. هربار هی خودمو به در و دیوار میزنم که وای چرا اینه چرا اونه، حالا چیکار کنم! ای وای، ای داد، ای بیداد!
وسطا یه جایی میرسم به اینکه انگار دنیا با سیستم «همینه که هست!» کار میکنه و تو هم بهتره خودتو با همین سیستم کوک کنی!
تا میپذیرم همینه که هست یا همهچی شروع میکنه به درست شدن یا حداقل به یه آرامش موضعی میرسم.