ویرگول
ورودثبت نام
آرمیس بی‌رنگ
آرمیس بی‌رنگ
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

من از سی سالگی می ترسم (قسمت پایانی)

در وادی حرمان

سنتی و صنعتی اش فرقی دارد؟ چطور زن کسی شوم که تا حالا ندیدمش؟ با خودم کلنجار می روم.


پسره همه چیز تمام است. مامان پشت تلفن می گوید.


کاغذ آچارِ پرسوال را برمی دارم می برم می گذارم توی اتاقی که قرار است حرف بزنیم.

می آیند.

مامان سعی می کند با دوست بچگی هایش گرم بگیرد. از گذشته می گویند. از صفای قدیم، از سرنوشت آدم های مشترکی که می شناسند. تلاش می کنند از تمام زندگی هم، در این سال های بی خبری سر در بیاروند.

بابا و بابایش حرف های سیاسی آبکی می زنند، تحلیل های مسخره اقتصادی می کنند، از چیزهای بزرگ و دور حرف می زنند.

چیزی سنگینی توی هوا هست که تا عمق استخوانمان حسش می کنیم. همه تلاش می کنند هرجایی باشند غیر از توی این اتاق.

پسر ساکت است. زل زده به گل های فرش کف خانه.

من اولش ساکت نیستم اما بعد ساکت می شوم.

می روند، بی که کسی رفته باشد سر اصل مطلب.

فنجان ها را جمع می کنیم. پیش دستی ها را می شوییم.
مامان و آبجی بزرگه یواشکی پچ پچ می کنند.

بابا سیگار آتش می زند.

سرم را می کنم توی گوشی. عکس های جشن فارغ التحصیلیمان را نگاه می کنم. به چهره ی سفید محدثه وسط چادر مشکیش زل می زنم و یادم می آید توی حرم امام رضا چقدر دعا کرد و دفعه بعد با احمد، دو نفری رفتند آنجا.

به صورت خندان و موهای پریشان فریناز زل می زنم ، یاد حمید می افتم که از ترم دو ول کنش نبود. آن بله ی پرتردید فریناز در ترم هشت آیا رساندشان به سفره عقد؟
روی چهره ی با نمک شیوا مکث می کنم، ساره می گفت خواهر شوهرش که فروشگاه لباس مجلسی داشته، ساره را که دیده گفته شما همانی هستی که برادرم می خواد و توی دو ماه وصلت را جوش داده.

چرا زندگی به من همچین گزینه هایی نداد؟ چرا زندگی هیچ گزینه ای به من نداد؟

روی چهره ی تک تک دخترها زوم می کنم. بعد روی صورت خودم.

می روم توی اتاق. می ایستم جلوی آینه.

واقعیت زل می زند به من. سرم فریاد می کشد.

انکار بی فایده است.

من یک دختر نامرئی نیستم. من یک دخترِ زشتم.


در وادی استحاله

می روم سر کار؛ یک عالمه پول لازم دارم.

دندان پزشک اخم هایش را می کشد توی هم؛ با ترش رویی می گوید توی سن شما، فک خوب جواب نمی دهد.

بعد پرونده را دستش می گیرد، اخمش را بیشتر می کند و می گوید یه کاریش می کنیم.

عکس شام های دو نفره را لایک می کنم. فیلم جشن های عقد و عروسی را . سفره های یلدا و نوروزِ دونفره را. عکس های جهیزیه و فرمالیته را. اولین خانه ی مشترک را ، اولین قبض برق من و آقایی را.

زیر پست های دوستانم کامنت می گذارم : عشقتان پایدار.

تراپیستم می گوید انقدرها هم که تو می گویی مهم نیست. چرا خودت را با چیزهای دیگر سرگرم...
حرفش را با آرامش قطع می کنم: مثلا باچی؟ نقاشی؟ نوشتن؟ ورزش؟ آشپزی؟ کتاب خواندن؟ والله که همه را انجام می دهم. اما باز هم یه چیزی کم ...

سر تکان می دهد و می گوید: بیخودی شلوغش کرده ای، همه می دانند که باطن مهم تر...
حرفش را قطع می کنم: تا ظاهرت را نپسندند اشتیاقی برای شناخت باطنت...
حرفم را قطع می کند: مشکل تو این است که توی کلیشه ی انتخاب شدن گیر افتاده ای، اصلا تو چرا تابو شکنی نمی کنی؟ می توانی انتخاب کننده ...

حرفش را قطع نمی کنم. جوابش را نمی دهم. سرم را تکان می دهم ، به چشن های سبز و ابروهای کمانیش زل می زنم و سعی می کنم بر اساس همین چشم و ابرو بقیه چهره اش را از زیر ماسک تصور کنم. بعد تا پایان سخنرانی طولانیش زل می زنم به حلقه ی طلایی توی دستش. با خودم فکر می کنم مثل بقیه پزشک هایی که می شناسم ازدواجش داشجویی بوده؟

وقتی از اتاق بیرون می آیم برای جلسه بعد نوبت نمی گیرم.

یک عالمه اسکرین شات از سفرهای دونفره و ماه عسل ها دارم. حدسش راحت است که شوهر کی پولدار است و شوهر کدام خوش سفرتر.
هرکس که جشن تعیین جنسیت پست می کند آنفالو می کنم؛ آن هایی را که شوی خوشبخت نمایی راه انداخته اند بلاک.
ولی برای عکس بچه هایشان تا انگشتم جان دارد ایموجی قلب می فرستم.

دو سال بعد، وقتی روی یونیت جراح پلاستیک می نشینم می گویم سیم های ارتودنسی را همین امروز صبح باز کرده ام. منشی نیش خند محوی می زند و تاریخ عملم را می زند برای 9 ماه بعد.

منشی حلقه دارد. همه زن های شهر حلقه دارند.


در وادی سرگشتگی

اوضاع عوض شده.

می آیند. می نشینند. حرف می زنیم.

حتی یکبار یکی وسط خیابان صدایم زد و پرسید: خانم ببخشید. شما مجردین؟

می پرسم رابطه مامان با زن داداشتان خوب است ؟
می گوید عالی است. اوایل مشکلاتی داشتند ولی بعد زن داداشم اخلاقش را درست کرد و خوب شدند. به قول مادرم. عروس را باید بار آورد.


با نفر بعد کمی بیشتر پیش می روم. ما را دعوت می کنند خانه یشان. گیر می دهند که برویم بالا خانه خود حضرت آقا را هم ببینیم.
شب وقتی برمی گردیم خانه، مامانم ذوق آشپزخانه بزرگش را می کند، بابایم می گوید دیدی سه تا اتاق خواب داشت؟
من اما هیچ جوابی برای این سوال پیدا نمی کنم که چرا جلوی بالکن را کامل دیوار کشیده بودند؟

دفعه بعد که می بینمش جواب سوالم را می گیرم.

جلوی همه باید چادر سرت کنی. هرجا که نامحرمی بود ، حتی توی مهمانی های خانه خودمان.
راستی یه سوال: این دستبندی که همیشه دستت می کنی یادگاریه؟ کس خاصی بهت داده؟ می شه گوشیتو 24 ساعت بدی دستم؟

بعدی لطفا.

چرا پس انداز ندارم؟ راستش را بخواهی خیلی در لحظه زندگی می کنم. مثلا می روم بازار یک ساعت می بینم خوشم می آید می خرم، دیگه مهم نیست چند ملیون باشه. آره می دونم ولی دست خودم نیست. از همسرم چه انتظاری دارم؟ قناعت. راستش پول طلا و مراسم ندارم. بله نزدیک 10 سال سابقه کار دارم ولی گفتم که هرچه درآوردم به طریقی خرج شده. برای ازدواج همه چیز را ساده می گیریم. زن نباید چشم و هم چشمی کند. اسباب زندگی را خدا می رساند.


دوست ندارم بعدی را ببینم. اما می بینم.

و بعدی را. و بعدی و بعدتری را.
هرکدام خنجری بر روحم می زنند و ناامیدترم می کنند.

و حالا باااامب، پایان گلدن تایم

یک هفته دیگر 30 ساله می شوم.

کتاب خواندنازدواجافسردگیسی سالگیتجرد
چطور می شه اصیل زندگی کرد؟ سوال من اینه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید