صدتا خانه توی محله ی مادربزرگ بود. همه با هم همسایه،
به جز یکی از خانه ها که یک جزیره ی تنها بود.
هر کدام هزارتا قصه داشتند؛ درِشان باز بود و قصه ی آدم هایشان پخش و پلا وسط کوچه؛
به جز یکی از خانه ها که فقط یک قصه داشت.
مامانبزرگِ کم حافظه، سالی چندبار ماجرای اهل آن خانه را برایمان می گفت؛
یک پدر پیر، یک مادر پیر و یک پیردختر که خیلی از مامان من و همه ی خاله ها بزرگتر بود.
هر که آمده بود و دختر را طلب کرده بود،گفته بودند: تک دختر را شوهر دهیم؟ چه حرف ها. به کس کسونش نمی دیم.
گفته بودند: یک روزی شاه میاد با لشکرش، شاهزاده ها دوروورش واسه پسر کوچیکترش، آیا بدیم، آیا ندیم.
آن روزهایی که من ِ هفت هشت سال از جلوی در آن خانه می گذشتم، از روزگارِ دم بخت بودن دختر بیست ، سی سالی گذشته بود.
چطور یک بومیِ اجتماع ندیده ی سرزمین های غارت شده به دوربین های تصویربرداری نگاه می کند؟
نگاه دختر چنین حالی داشت.
به کسی سلام نمی کرد، صورتش پر از مو بود، با آدم ها گرم نمی گرفت. جواب سوال ها را کوتاه می داد.
به چشم هفت سالگیم، این دختر راپونزلی بود در محبس. شاهدختی اسیر طلسم پیردختری.
ترسیده بود، مو نینداخته بود که شاهزاده برای نجاتش بیاید و تا آخر عمر در برج نفرین شده مانده بود.
تغییر جهان که سرعت گرفت، مادر و پدر و تک دختر با دنیای ترسناک بیرون قطع ارتباط کردند.
هنوز خودشان نان می پختند. از دگردیسی های جامعه به رکود خانه پناه بردند.
به عالم و آدم بدبین شدند، در به روی اغیار باز نکردند، بارها و بارها شد که آب و برق خانه را قطع کردند و دردسرهای بزرگ به پا شد از بس که در به روی مامورهای آب و برق بسته ماند.
سیاه بختی شاهدخت پیر، شد یکی از آن ترسهای ریشه دارِ ضمیرم.
شاید همین شد که بعدها، سر هر پیچ و انتخاب و تغییری در زندگی، ترس می افتاد به جانم که نکند تهش برسد به تنهایی؟
ادامه دارد ...