گمان میکنم جهنم شبیه یک مدرسه است، وقتی منتظرم اما قرار نیست هرگز زنگ آخر بخورد. همه ی آدم هایی که روزی بودنشان رنج ام می داد، آنجا همکلاسی ام هستند. یکی از همکارانم که چند سال پیش پشت سر من به مدیر عامل حرفهای نامربوطی زده بود حالا روی یک نیمکت با من نشسته است و من در حالیکه ناباورانه کودن شده ام، باید مدام از او بپرسم که معلم چه می گوید و او جواب سربالا بدهد.
من همان دانش آموز شوربختی شده ام که دلم برایش می سوخت چون در همه سالهای تحصیل کسی اورا آدم حساب نمی کرد. همانیکه هیچ وقت در حلقه دوستان من نمی توانست وارد شود. همانیکه به شاگرد اول قد بلند کلاس با حسرت نگاه می کرد و همیشه از خوانده شدن نمراتش خجالت می کشید.
و همان کسانی که عمیق ترین زخم ها را در زندگی بر روح من زده بودند، در این مدرسه جهنمی معلم من هستند. باید بنشیم پشت نیمکت اول کلاس و زل بزنم به آنها، همان هایی که گاهی جان کندم تا از یاد بردمشان. حالا من را به پای تخته فرا می خوانند و انتقام تمام لحظه هایی که نگذاشتم بیشتر آزارم بدهند را از این دخترِ محصلِ خنگِ قدبلندِ انگشت نما می گیرند.
راهی برای خلاصی از این جهنم نیست، زنگ آخر نمی خورد، من با همه ی تاریکی زندگی خودم در یک ساختمان قدیمی و کثیف گیر افتاده ام. هرگز اینقدر ضعیف نبودم و هرگز درد اینچنین اتحاد در عذاب من نیافته بود. آنها همه باهم بودند، در من و من تنها و بی پناه در خودم درد می کشیدم.
زنگ آخر نمی خورد، معلم فیزیک پای تخته ایستاده و به من زل زده است. با نگاهش من را بخاطر اینکه فراموشش کرده بودم ملامت می کند . دلم میخواهد فریاد بزنم و بگویم همیشه مجبور بودم کار درست را به هر قیمتی انجام بدهم اما چیزی نمی گویم.
به در و دیوار نگاه می کنم، راه خلاصی از این جهنم چیست ؟ همان همکلاسی ام را در آغوش می کشم و آرام در گوشش نجوا می کنم " منو ببخش " .
زنگ می خورد.