ماجرا از آنجایی شروع شد که تصمیم گرفتم از سرزمین واژه ها و ژانر های مورد علاقه ام ،اندکی فاصله بگیرم و به تماشای فیلم هایی بپردازم که در حالت عادی برایم جذاب نیستند و کتاب هایی بخوانم که موضوعشان برایم غیر معمول است.به چالش کشیدن ذائقه راه خوبی برای کسب تجربه است!
در حالت عادی،هرگاه این کتاب را در اپ کتابخوانی ام میدیدم و متون به اشتراک گذاشته شده اش را میخواندم،در دلم نویسنده را تحسین میکردم و سپس با خودم میگفتم:علاقه ای به تراژدی های عاشقانه ندارم ولی خوب است...قابل تحسین است!
تا اینکه چند روز پیش این کتاب را تهیه کردم(نسخه الکترونیکی) و ...در همان مراحل ابتدایی مطالعه،متوجه شدم این کتاب دو نویسنده دارد که پا به پای هم مینویسند(اروین یالوم و همسرش مریلین یالوم)
تماشای دیدگاه ها و روایت های دو فرد فرهیخته و اینکه چگونه به چشم انداز مرگ و جدایی مینگرند برایم شگفت انگیز و زیبا مینمود!!
این کتاب نمونه بارز یک دفتر خاطرات زنده و آموزنده است و خواننده را هم پای خود در سفر این دو عاشق و دلبسته همراه میکند.
در ادامه ،میرسیم به هایلایت های من:
-کوندرا حرف درستی زده است:فراموشی نوعی مرگ است که همیشه در زندگی حضور دارد.
-اضطراب بی دلیل،فورا خود را به اُبژه ای ملموس و محسوس میچسباند!
-مرگ شیوه خاصی برای جلب توجهت دارد و خودش را تا ابد در ذهن حک میکند.
-نمیتوانم بگویم چقدر از قدرت انکار شگفت زده ام.برای چندمین بار یادم رفته چند سال دارم و دوستان و همکلاسی های قدیمی ام مرده اند و من هم نفر بعدی هستم.من همچنان خودم را همان منِ جوان میشناسم،تا اینکه مواجه ای خشن مرا به واقعیت بازگرداند.
-من پرسیدم:چه چیزی درباره مرگ هست که تورو بیشتر میترسونه؟
او پاسخ داد:همه کارهایی که انجام نداده ام.
-هیچ درمانی برای این واقعیت ساده وجود ندارد که مجبوریم از همدیگر جدا شویم.
-مریلین عاشق زیبایی بود؛نه به شکلی لذت جویانه،بلکه به شکلی امید بخش،بعنوان نمادی از نیکی انسان!
-حاضرم هرچیزی...هرچیزی دارم بدهم تا دوباره لبخندش را ببینم.
-اگر در قلب های بازمانده هایمان زنده باشیم،هرگز نمیمیریم!