خاکستری که گرم میکند
آن حالتی را تصور کن که در آن، انسان، به عنوان یک وجه متناهی از ذات بیکران طبیعت، خود را در انجماد یک ضرورتِ طبیعی مییابد. این سرما، یک دشمن خارجی نیست؛ بلکه همان قانونی است که بر کل هستی، از جمله بر وجود خود او، حاکم است. در این میان، یک آتش کوچک، نه به عنوان یک ابزار، بلکه به عنوان یک «انفعال نفسانی» ظهور میکند: یک امید لرزان در برابر ترسی عظیم.
این آتش، که روزی از پی یک علت ساده و برای یک معلول کوچک (یک فنجان چای) برپا شده بود، اکنون به خطا، به علتالعللِ بقای او بدل گشته است. انسان، وجود خود را به این پدیدهی خارجی و ناپایدار گره میزند و این، سرآغاز اسارت اوست. او در دایرهی کوچک این توهمِ گرما محبوس میشود، غافل از اینکه هم او، هم آتش و هم سرما، همگی تجلیات گوناگون یک طبیعت واحد و ضروری هستند.
آتش، برای استمرار در وجود خود، نیازمند علتی دیگر است: خوراک. و انسان، که تحت سلطهی انفعالِ ترس قرار گرفته، به شکلی جبری به این نیاز پاسخ میدهد. او شروع به قربانی کردن میکند. ابتدا اجزای بیارزش طبیعت را میسوزاند، اما این زنجیرهی علّی به همین جا ختم نمیشود. این ضرورت، او را به سوزاندنِ وجوه دیگرِ وجودِ خودش سوق میدهد: داراییهایش، که هر یک نمایندهی بخشی از تاریخ و هویت او هستند.
هر تکهای که به آتش سپرده میشود، یک گذار است؛ گذار از قدرتی بیشتر به قدرتی کمتر. انسان با هر سوزاندن، از شناختِ فعالانهی خود دورتر شده و در انفعالِ محض فرو میرود. او تصور میکند که در حال «انتخاب» برای بقاست، اما در حقیقت، او صرفاً معلولِ یک زنجیرهی علّی است که از ترس او نشأت گرفته و به نابودی تدریجیاش میانجامد. این «منطق بقا»، در واقع منطقِ اسارت است.
او آنچنان در این رابطهی علّی با آتش غرق شده که از درک شبکهی بیکران علل و معلولات، یعنی خودِ طبیعت، بازمانده است. آن کلبهی احتمالی در دوردست، استعارهای است از یک شناختِ برتر؛ درکی که به او اجازه میدهد تا جایگاه حقیقی خود را در نظام کل بشناسد. اما امید به آتش و ترس از سرما، دو روی یک سکهی انفعالیاند که او را از حرکت به سوی این شناختِ رهاییبخش باز میدارند. او به جای درکِ ضرورتِ سرما، به پرستشِ تصادفیِ آتش روی آورده است.
و اما موضع من در این میان چیست؟
موضع من، تلاش برای گذار از انفعال به فعالیت است. من به سوی کوه میروم، نه برای ستیز با سرما، بلکه برای درکِ آن. من خود را در آب یخ فرو میبرم، نه برای ریاضت، بلکه برای آنکه خود را به عنوان جزئی از این ضرورتِ طبیعی بازشناسم و بپذیرم.
آتش چیست؟ آتش، تنها یک توهمِ جدا افتاده است؛ یک دلخوشیِ دروغین که انسان برای فرار از درکِ حقیقتِ جایگاهش در طبیعت، به آن پناه میبرد. چرا باید قدرتِ خود را صرفِ تداومِ یک انفعالِ تحلیلبرنده کنم، در حالی که میتوانم با شناختِ نظامِ ضروری طبیعت، به سرور و آرامشی برسم که از درکِ فعالانهی کل هستی نشأت میگیرد؟ رهایی، در پذیرشِ این ضرورت است، نه در جنگیدن با آن به وسیلهی شعلهای لرزان.