ویرگول
ورودثبت نام
سانیا علی نژاد
سانیا علی نژاد
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

تولدِ امشب :)

به کیک تولد مقابلم چشم می‌دوزم؛ تاریکی خانه را در آغوش کشیده است و هاله‌ای از نور زرد و نارنجی شمع‌ها در چشمانم سوسو می‌زند. به عکس روی کیک خیره می‌شوم‌ و لبخندی بر لب‌هایم می‌نشیند.‌

انگشتان کشیده‌ام‌ در حصار دستانش در بند است و در‌حالی که هردو به دوربین خیره شده‌ایم خنده‌ نشسته بر قلب‌هایمان‌ به فانوسِ عشق چشمک می‌زند.‌ چه ظالم مرا در سیاهی عشق می‌خنداندی و در عمیق‌ترین قسمت دستانم را رها کردی!

نه تنها آن روز، من تک‌تک ثانیه‌هایی که کنار تو گذشت را حتی بهتر از روز اولش به یاد دارم؛ به وقت اولین قرار هنگامی که تا خود خانه لبخند می‌زدم، اولین باری که دو گوی شب‌رنگت را به چشمانم سپردی و لبخندی زدی که تا ابد مرا در سیاه‌چال گونه‌هایت دفن کرد، روزی که دستانم را سخت فشردی و زیر لب جمله مقدس "دوستت دارم" را زمزمه کردی، روزی که حروف عین، شین و قاف را برایم هجی کردی، حتی روزی که در ازدحام افکار رهایم کردی هم به خوبی یاد دارم.

اکنون که بیست و یک سالگی‌ام را به‌ همراه تمام رفت و آمدهای چند سال اخیر‌ رهسپار خاطرات می‌کنم، در من چیزی به نام من وجود ندارد؛ هرچه هست تار و پودی‌ست از تکه‌هایی که تو در من به جا گذاشتی. بی‌ تو من در لابه‌لا‌ی بیهودگی‌هایم هنوز هم نفس می‌کشم، مانند گذشته کتاب می‌خوانم، برای آینده می‌جنگم و گه گداری هم گریه می‌کنم. اما هیچ‌گاه، تاکید می‌کنم هیچ‌گاه هیچ سالی بدون‌ تو برایم مبارک نشد!

سیگاری که همدم تنهایی‌های پس از تو است را روی شعله کوچک شمع تولد می‌گیرم؛ آن را لابه‌لای لب‌هایم می‌گذارم و سرم را به صندلی تکیه می‌دهم. چشمانم را آهسته روی هم می‌گذارم و از اعماق روزهایی که دیگر بازنمی‌گردند پُک عمیقی به سیگار می‌زنم.

تو رفتی؛ حق هم داشتی. دنبال ساختن خاطرات جدید بودی و من هنوز هم که هنوز است زیر سال‌ها خاطره‌ گم شده‌ام. اما قول می‌دهم یک شب به جای همه نگفتن‌ها، در رویایت ماندن‌ها و آرزو کردن‌ها محکم خودم را در آغوش می‌کشم و تو را در حد جنون فراموش می‌کنم.

ثانیه‌ها و ساعت‌ها می‌گذرند و من هر روز دنیای بدون تو را بیشتر استشمام می‌کنم. عاقل‌تر می‌شوم و محتاط‌تر؛ نمی‌دانم شاید هم ترسوتر. اما این را ‌می‌دانم امروز منِ بیست و یک ساله کمتر رویا می‌بافم، دیرتر آدم‌ها را باور می‌کنم، کمتر از رفتن‌های بی‌خداحافظی متعجب می‌شوم و بیشتر نبودن‌ها را باور می‌کنم. روزها می‌گذرند و من هر روز، بیشتر از دنیای سادگی‌ام فاصله می‌گیرم...


تولددلنوشته
اینجا اتاق درد و دله و چیزی جز همدلی وجود نداره ... .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید