اول) دور میز شیشه ای نشسته ایم و من دارم سعی می کنم با دستمال کاغذی اثر انگشت های روی شیشه میز دودی را پاک کنم. قرار است در مورد موضوع "جیم" تصمیم بگیریم. از آن طرفِ میز آقای "صاد" جمله اش را این طور شروع می کند " به نظر من. . . " و باقی جمله، عینا راه حلی است که من دیروز پیشنهاد کرده بودم؛ البته دور میز چوبی. آقای صاد می تواند هم تیمی من باشد می تواند یک مدیر همتراز من باشد و یا حتی می تواند مدیر بالاسرم باشد. تحلیلِ خوشبینانه ماجرا این است: وقتی در معرض اطلاعات و ورودی های بیشمار هستیم، احتمالا فراموش می کنیم کدام نظر، ایده یا دیدگاه در ذهن ما شکل گرفته و کدام به ذهن ما وارد شده . من اوایل از این سرقت های سهوی یا عمدی عصبانی می شدم. اما بعد به این نتیجه رسیدم که مقداری رواداری و بخشش در این زمینه ضروری است.
دوم) بخش مهمی از تلاش من، معطوف به دیده شدن است. احتمالا شما مثل من نیستید و از آن اکثریتی هستید که اهداف والا و متعالی دارند! چون در قاموس ما دیده شدن اساسا چیز ناجوری تلقی می شود. من این میل را به رسمیت می شناسم.اما از عوارض میل به دیده شدن این است که گاهی من را بخیل می کند. برای برخورد با این عارضه من یک دلیل منطقی یافته ام که دست و دلبازتر و تا حدودی آرامترم می کند.
سوم) ما توصیفات زیادی در مورد مقوله " رهبری" شنیده ایم. تعاریف و استعاره ها و تصاویر مختلف که هر کدام از زاویه ای به این مفهوم کلیدی نور افکنده اند. رهبرها تک خوان نیستند، اجازه می دهند دیگران آوازشان را بخوانند، حتی گاهی اجازه می دهند دیگران آوازشان را لب بزنند!
چهارم) تجربه کوچک من می گوید: اگر می خواهم یک تیم خوشحال داشته باشم؛ باید بخشی از دارایی معنویم را ببخشم. بگذارم دیگران خود را مالک آن چیزی بدانند که من خودم را مالک مطلقش می دانم.اسمش را گذاشته ام " دهش ایده ها" و " بذل راه حل ها" . اولش دشوار است. اما گاهی لازم است حرفهایم را دیگران بزنند. به ویژه دیگرانی که انتظار دارم من را در رسیدن به اهدافم همراهی کنند. اگر دیده شدن را در کنار پول، پاداش و سایر انگیزه های معنوی به عنوان یک مطلوبیت به رسمیت می شناسم، پس باید در آن با دیگران شریک شوم. این منطق من است.