ویرگول
ورودثبت نام
کتابخونه سنجاقک📚✨️
کتابخونه سنجاقک📚✨️
خواندن ۵ دقیقه·۳ ماه پیش

بلاخره تمومش کردم...

تو لیوانه هیچی نیست آبه😅
تو لیوانه هیچی نیست آبه😅

خب بعد از مدت تقریبا سه هفته از خرید این کتاب دیروز نه پریروز تمومش کردم خوندن کتاب کار دو سه روز بود 🙂 ولی هی وقت نمیشد و هی تیکه تیکه میخوندم تا خلاصه یه نصفه روز وقت گذاشتم و کاملش کردم.

از اینا بگذریم بریم سراغ کتاب...👇🏻

کتاب برای منی که تا حالا تو این ژانر نخونده بودم کتاب خوبی بود ولی یسری اما داره که میگم در ادامه؛ اینم بگم من متخصص بررسی کتاب نیستم صرفا نظر خودمو میگم و قرار نیست تحلیلای عجق وجق( امیدوارم درست نوشته باشم😅) ارائه کنم👀📚

از روند داستان بگم که پیوسته بود و هرچی جلوتر میرفت بیشتر جذب خوندن میشدم؛ مخصوصا برای قسمتای ترسناک تر کتاب( ترسناک که میگم، خیلی چیز خاصی نبود) یسری بخش های کتاب هست که من خیلی دوست داشتم، یکمشو ادامه همین پست میزارم بقیشو حتما توی پستای بعدیم مینویسم

چیزی که به چشمم اومد پایان بندیش بود که خیلی سریع و یهویی اتفاق افتاد یعنی فرض کنید من دارم کتابو میخونم بعد یهو میبینم رسیدم به آخرای داستان و از اون مهم تر حس کردم توی نتیجه گیری نویسنده خیلی سَرسَری رد شده و رفته🤔 و در پایان از هدفی که راجبش تو کل کتاب نوشته بود حرفی زده نشد

در کل میتونم بگم به خوندنش می ارزید، اگه ژانر داستان و ماجراجویی با کمی چاشنی ترس( فقط کمی) دوست دارین بخونیدش. نمیخوام الکی زیاد حرف بزنم پس این پایین یه قسمت از کتابو میزارم:


راهنما با لحن آرام اما جدی تری ادامه داد: احتمالا بابی مهربان ترین روحی است که در میان این سنگ ها پیدا خواهید کرد . این گورستان خانه ای برای استخوان های قا*تلان و مق*تولان به شمار می رود. در اینجا مکثی کرد و اجازه داد سکوت، تنش موجود در فضا را زیاد کند و ناگهان دست ها را به هم کوبید : خب از حالا یک ساعت وقت دارید تا نگاهی به اطراف بندازید . سعی کنید از ارواح خبیثه ی بالای تپه دوری کنید.

توریست ها به گروه های کوچک تری تقسیم شدند و شروع به گردش در طول مسیر کردند. برگشتم و بالا و پایین گورستان را زیر نظر گرفتم . سنگ قبر ها همه جا دیده می شدند حتی روی دیوار های قبرستان به بلندای تابوت های ایستاده که مثل دندان سر از خاک بیرون آورده بودند.با هر قدمی که بر میداشتم پرده سنگین تر می شد و مثل لباس هایی که از آب رودخانه خیس شده باشند؛ مثل هوای یخبندان، احاطه ام می کرد . ریه هایم درد می کردند، همه چیز در مقابل چشم خاکستری شد و قبل از این که بفهمم چه اتفاقی در حال افتادن است، همه چیز شروع شد. به سمت دیگر پرده کشیده شدم و بعد... در سمت دیگر بودم.

توریست ها رفته بودند و قبرستان خالی؛ ترسناک و شوم به نظر می رسید . این اتفاق را قبلا هرگز تجربه نکرده بودم؛ البته خیلی جاها پرده به شدت سنگینی می کرد اما نه آنقدر سنگین که بتواند مرا به سمت دیگر بکشاند.به پایین نگاه کردم و چنبره نور آبی درخشان را در سینه‌ام دیدم .به دنبال راه برگشت به هر طرف نگاه می کردم اما انگار پاهایم در زمین مرطوب ریشه زده بودند. زمین زیر پایم خش خشی کرد. قلبم در سینه می کوبید.چشمم به سگ شکاری افتاد که در بین سنگ قبر ها جست و خیز می کرد؛ بابیِ گورستان، سگی که روی قبر صاحبش جان داد.

جنبش بیشتری در انتهای سراشیبی حس کردم. آنجا مردی گور خود را با قدم هایش اندازه می گرفت. مرد پیپی بر لب داشت. سایه ها اطراف او را گرفته و فضای آنجا را سیاه کرده بودند. با این فکر می کردم که شاید اینجا آنقدرا هم بد نباشد، که صدای جیغی به گوشم رسید. به سمت صدا چرخیدم و پرده در مقابل چشمانم به رقص درآمد و اشکال بیشتری در مه شکل گرفتند.

من نباید آنجا می ماندم؛ باید می رفتم. باید به سمت دیگر پرده بر میگشتم و در همین لحظه چشمم به زنی افتاد که به من خیری شده بود. اولین چیزی که در این زن توجهم را جلب کرد، رنگ شنل او بود، قرمز فوق‌العاده روشن و شفافی که مثل قطره ای در دریاچه خاکستری پرده به نظر می رسید. دسته موهای مشکی اش مانند انگشت، کلاه شنلش را در بر گرفته بودند.پوستش تا جایی که دیده می شد به سفیدی برف و لب هایش به رنگ خون بودند. دلم می خواست می توانستم عکسی بگیرم اما دستانم بدون استفاده در دو طرف بدنم آویخته شده بودند. جایی در آن سوی پرده کسی اسمم را صدا می زد اما صدا دور و مبهم بود. نمی توانستم از زن قرمز پوش چشم بردارم.

زن به من خیره شده بود و نگاهش مانند سایر ارواح، از من رد نمی شد. مستقیما به من زل زده بود. چشمان تیره اش روی من به حرکت درآمدند و نگاهش در محل نور روشن سینه ام ثابت ماند. نگاهی که در چهره‌اش به چشم می خورد، گرسنه بود. صدا دوباره به گوش رسید: کیسدی! اما با زمزمه زن قرمز‌پوش ، صدا دوباره دور شد. صدای زن، نرم و شیرین و آرام ، به سرعت در قبرستان پخش می شد. انگار کسی نواری محکم به دور دنده هایم می کشید. سرم گیج میرفت.نفس کم آورده بودم انگار که مدت زیادی زیرآب بوده باشم . دست زن به آهستگی بالا آمد و بعد تنها چیزی که به خاطر دارم این بود که راهم را از میان قبر ها باز می کردم و به سرعت به سمت دستان باز شده ی زن کشیده می شدم

و بلاخره جیکوب راهم را قطع کرد: کیسیدی....


نظرتون چیه راجب این کتاب؟✨️🍓

کتابکتابخوانیداستانرمانمعرفی کتاب
اگه به نوشتن و کتاب خوندن علاقه داری اینجا برای توئه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید