ویرگول
ورودثبت نام
کتابخونه سنجاقک📚✨️
کتابخونه سنجاقک📚✨️
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

سحرگاه من

از خنکی نسیمی که از پنجره وارد اتاق میشه بیدار میشم؛ سرمای لذت بخشش رو در تمام سلول هام حس می کنم.

پلک هام رو به زور از روی همدیگه بر میدارم و نگاهم مستقیم به سمت پنجره میفته، نور ملایم ماه به داخل می تابه و فضای تاریک مطلق رو به محیط روشن تری تبدیل می کنه.🌙

برای اینکه بیشتر از این سردم نشه پتو رو تا نیمه روی خودم می کشم تا هم از گرمای پتو لذت ببرم و هم از خنکی باد؛ دوباره نگاهم به سمت پنجره سر میخوره و به پرده حریر سفید رنگ که با رقص و عشوه در حال خودنماییه مدت طولانی ( لااقل از نظر خودم) خیره میشم.

تقریبا خواب از سرم پریده و همچنان ناز و کرشمه ی یک تیکه پارچه رو توی هوا تماشا می کنم و برعکس همیشه به هیچی فکر نمی کنم و توی ذهنم درگیر گذشته و آینده نیستم، چقدر تا الان زمان گذشته؟!

یک ربع؟

نیم ساعت؟

یک ساعت؟

نمیدونم!

دوست ندارم زمان بگذره و این لحظه ها تموم شه!! صبح که از راه برسه دوباره دل مشغولی ها و فکر و خیال و شلوغی ها شروع میشه.

کم کم با ناپدید شدن ماه و روشن تر شدن هوا و شنیدن جیک جیک گنجشنگ ها ، صبح نزدیک میشه و حدودای ساعت رو میتونم حدس بزنم ولی با این حال بازم به ساعت نگاه نمی کنم...

از وقتی یادم میاد همیشه حوالی صبح و سحر رو خیلی دوست داشتم ، همهمه و هیاهو و سر و صدای اضافی وجود نداره و همه چی و همه جا آروم تره، خیابونا، چهار راه ها، کوچه پس کوچه ها و....

و...

بله ، بلاخره خورشید ظاهر شد و شهر خمیازه کشید! نقطه های مشخصی از اتاق به وسیله ی پرتو های خطی آفتاب روشن تر از سایر نقاط است و... حقیقتا زیباست.

از این صحنه رویایی دل می کنم و پتو رو کنار میزنم و از جایم بلند می شوم؛ رو به روی آینه در آن سمت اتاق می ایستم... تی شرت و شلوار گله گشادی که بر تن دارم راحتترین لباس های دنیا هستند، اگر می توانستم، در همه جا حتی رسمی ترین مکان ها و جلسات از آنها استفاده می کردم، حین برانداز سر تا پایم در آینه آلارم ساعت به طرز اعصاب خورد کنی به صدا در می آید و برای اینکه از صدای بلندش بیشتر از این مغزم جابجا نشود به سمت آن می دوم و روی دکمه off می کوبم.

خب از حالا یک ربع فرصت آماده شدن و صبحانه و دارم و نیم ساعت فرصت رانندگی تا سرکار( بدون احتساب ترافیک)؛ به سریع ترین حالت ممکن حاضر می شوم و یک روز دیگر را آغاز می کنم و پس از چندین ساعت دوباره با ذوقِ تجربه سحرگاه گذشته به خانه بر می گردم...


پ.ن۱: خب این یه داستان بود و بر اساس واقعیت نبود و صرفا برای علاقه خودم به صبح نوشتمش.

پ‌ن۲: به آدم صبح یا آدم شب بودن اعتقاد دارید؟! چی میشه واقعا یسریا صبح ها عملکرد و انرژی بهتری دارن و یسریا شب ها !!

داستانصبحنوشتنخواندننویسندگی
اگه به نوشتن و کتاب خوندن علاقه داری اینجا برای توئه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید