زندگی ما آدمها پر از قصه اس. هر کسی تو زندگیش کلی قصه تلخ و شیرین داره. قصه ای که خودش دنبالش میکنهو خودش داره مینویسدش. منم دارم قصه زندگی خودم رو مینویسم و شاید توی نوشتن قصه زندگی خیلی آدمهای دیگه هم دخیلم. دوست دارم قصه ام رو طوری بنویسم که قصه زندگی خیلیای دیگه رو شادتر کنه٫ با معناتر کنه٫ دوست داشتنی تر کنه.
تکلیف امروزم توجه به قصه زندگی ها بود. میخواستم بشینم پای حرف یکی و قصه زندگیش رو گوش کنم٫ یا بهتره بگم یکی از قصه های زندگیش رو گوش کنم. اما سرِ کارم و همه سرشون شلوغه و الان فرصت نیست که بشینم و قصه زندگی کسی رو بشنوم. راستش کارم رو هم تازه شروع کردم و خیلی شاید آدما راحت نباشن که کنارم سفره دلشونو باز کنن. اما یه قصه میگم از یه دختر فرانسوی که تو آزمایشگاهمون کار میکنه. این دختره وقتی از فرانسه اومد اینجا٫ تنها اومد و یکسال از همسرش دور بود. بعد از کلی مدت کار همسرش درست شد و همسرش اومد و یک هفته بعد از اومدن همسرش٫ باردار شدند. وقتی این قصه رو شنیدم کلی خندیدم.
یا قصه این روزهای من که هیچ ارزشی به کارهای کوچیک کوچیکی که انجام میدم نمیدم و برای همین احساس رضایتم از زندگی کمه و این در حالیه که اکثر زندگی همین کارهای کوچیک کوچیک هست که بدونشون زندگی جلو نمیره.