دلم گرفته بود. دلم برای خونواده ام تنگ شده بود و جبر جغرافیا دستش رو گذاشته بود روی خرخره ام و داشت محکم فشار میداد. برای اینکه حالم بهتر بشه، توی سرما شال و کلاه کردم و رفتم یه کیک گرفتم. از همون کیکی که دوستم چندماه پیش برای تولدم خریده بود. قیمتش برای جیبم مناسب بود و به شددددت خوشمزه بود. حس میکردم کیکی که دو ماهه حوسش رو کردم، "باید" حالم رو خوب کنه.
اما وقتی رسیدم خونه، دیدم همخونه هام نیستن، خونه تاریک و ساکته، تنهایی داره اذیتم میکنه و کیکه از گلوم پایین نمیره. حس کردم دلتنگم و حالم خوب نیست. به خاطر همین زنگ زدم به Donna، همسایه پایینی مون. Donna یه پرستار بازنشسته است که 5 تا بچه داره و تنها زندگی میکنه به خاطر مریضی اش مجبور شده بازنشسته بشه.
میدونستم امروز روز سختی داشته. یه پسر ناخلفی داره که امروز صبح اومده بود و باهم دعواشون شد. پسرش پارسال مدام weed میکشید و پیش دانا زندگی میکرد. یه مدتی هم تیمارستان بود. اما الان یه چندماهی میشه که دیگه اینجا نیست. سروصدای دعواشون اینقدر بلندبود که همخونه ام به Donna پیام داد که همه چی خوبه؟ به کمک نیازی نداری؟ و اونم درجواب گفت که حالش خوبه و فقط احوال پرسی کرده بود.
خلاصه که زنگ زدم بهش که من یه کیک خریدم و بیا باهم با چایی بخوریم. با کله اومد. با یه لیوان بزرگ از مشروب خونگی اش که قبلا یه بار دیگه هم توی دستش دیده بودم. زیر چشماش دوتا کیسه صورتی رنگ درومده بود و معلوم بود حالش خوب نیست. یه کم مست بود.
از شما چه پنهون، یه کم ترسیدم. گفتم عجب غلطی کردم دعوتش کردم. با دمپایی بیرونش اومد توی خونه، اما همون نزدیک در درشون آورد. کیک رو که دید کلی ذوق کرد و گفت من این برند فلان رو میشناسم، کیکهاش خیلی خوشمزه است. نشستیم و شروع کرد درد و دل کردن.
گفت توی این چندوقت که خونه نبود، رفته به دخترش و بعد هم به یک دوستی که ۳۵ ساله میشناستش و درحال مرگه کمک کرده. و اینکه دوستش از دست Donna ناراحته، چون دانا نمیتونه ۲۴ ساعته پیشش باشه توی این وضعیت، چون پسرش، همونی که معتاد بود، بی خانمان شده و توی مرکز شهر، کنار بی خانمان های دیگه زندگی میکنه و دانا نمیتونه تمام وقتش رو درکنار دوست درحال مرگش باشه. اینا رو که میگفت زد زیر گریه. اون کیسه های صورتی زیر چشماش سرخ تر شدن. منم همراهش زدم زیر گریه. مدام مشروب میخورد و مست و مست تر میشد، و منم چایی مو با اشک میدادم بالا.
گفت امروز هم پسرش اومده بود که دانا لباس هاشو بشوره و بهش یه کم غذا بده. میگفت این انتخاب پسرش بوده که الان اینطوری زندگی کنه. بهش گفتیم نکن. اما برگشت گفت مامان، تو منو اینطوری بزرگ کردی. دانا میگفت من اینطوری بزرگش نکردم. من ۵ تا بچه مو، دست تنها اینطوری بزرگ نکردم. ۲۶ سالم بود که دنیا اومد. بچه اولم رو ۱۶ سالگی به دنیا آوردم. بعدی رو ۱۷ و بعدی رو ۱۸. من اینطوری بزرگش نکردم.
یکی دوبار بلند شد اون وسط و منو بغل کرد. منم بغلش کردم. شکننده بود. کیک و مشروب میخورد، گریه میکرد و مدام آروغ میزد و هی تعریف میکرد.
میگفت الان مثلا همخونه ات رو درنظر بگیر. یه ساله داره دنبال کار میگرده و کار پیدا نکرده. الان دولت هیچ کاریش نمیکنه. نمیندازتش بیرون. دانشجوهای بین المللی میگیره و خرجشون رو میده و بعدشم اینطوری. اما پسر من چی؟ دولت کمکی بهش نمیکنه. به یه دانشجو بیشتر از پسر من که متولد اینجاست کمک میکنه. سعی کردم بهش بگم که بابا، ما داریم پاره میشیم به خاطر هزینه هایی که میدیم و دولت شما فقط ما رو تیغ میزنه. کدوم کمک؟ اما خب توی اون وضعیتش، این توضیحات آب در هاون کوبیدن بود...
بعد میگفت فلان دانشجوهای بومی (Indian) نمیدونم کجا رو داره میگیره و خرجشون رو میده. (اسم نژادشون رو یادش نمیومد). میگفت من یکی شونو دیدم. وضع مالیش خوب بود. اما وقتی ازش پرسیدم چرا اینجا اومدی و برنمیگردی و چرا داری از دولت ما پول میگیری برای تحصیل، گفت چون دولت خودمون ما رو میکشه و امنیت نداریم. میگفت من توی کشورش نبودم و درک نمیکنم، اما از دولت کشور خودم متنفرم برای اینکه به پسرم کمک نمیکنه و به یه خارجی کمک میکنه.
میگفت من پسرم رو دوست دارم، اما ازش میترسم. میدونی چی پیدا کردم توی جیبش امروز وقتی داشتم لباساشو میشستم؟ یه shiv.
(منم نمیدونستم shiv چیه.) گفت یه چاقوی دست سازه که عملا با هرچیزی که تیز باشه درستش میکنن و پارچه دورش میپیچند به جای دسته. میگفت من خودمم از اینکه این کلمه رو بلد بودم تعجب کردم. بعد فهمیدم به خاطر سریال هایمربوط به زندان و زندانی هاست که دیدم. پسر من هر شب با یه shiv زیر بالشش توی پناهگاه بیخانمان ها میخوابه و همه اونجا یکی دارن. اگر یه شب یکی بهش حمله کنه و به جای درستی ضربه بزنه، بچه ام میمیره. و من نگرانشم.
بعد از مادرش گفت که دوتا بچه اش رو دزدیده بودن و ۲۰ سال ندیده بودتشون. شوهر سابقِ مادرِ دانا، بچه ها رو میدزده و میبره آمریکا. چندسال بعد هم مادر دانا با یکی دیگه ازدواج میکنه و دانا به دنیا میاد. داستان دم مرگ مادرش رو تعریف کرد، که حاضر نمیشد بچه خودش رو که شوهر سابقش بزرگ کرده و دچار آزار و اذیت قرار داده، بذاره قبل از مرگش بیاد بالای سرش. میگفته دوست ندارم این بچه بیاد بالای سرم موقع مرگ. و دانا میگفت من مادرم رو درک نکرد و نمیکنم. طرف بچه ات بوده. چرا نمیخواستی بیاد پیشت؟ من حاضرم هرچی دارم رو بدم که وضعیت پسرم بهتر بشه.
بعد داستان این رو تعریف کرد که خودش بعدا مجبور شده به عنوان یه پرستار، از شوهر سابق مادرش که بچه ها رو دزدیده بوده نگه داری کنه و غیره و غیره. میگفت من پر از داستانم. در مورد عشق. در مورد زندگی. اگر بتونم بشینم پشت کامپیوتر و بنویسمش، یه کتاب میشه.
من توی چشماش دیدم که من خارجی رو هم دلیلی میدید برای وضعیت بد بچه اش. ازم پرسید چند سالمه و بعد گفت پسر من فقط دو سال از تو بزرگته. و من توی صورتش میدیدم که حس میکرد من جای بچه اش رو توی کشورش گرفتم...
اما خب، منم تموم دلیل ها و داستان هایی رو که با خودم داشتم رو به عقب هل دادم و سعی کردم اون لحظه کنارش باشم و درکش کنم، چون تنها چیزی که میخواست، درد و دل کردن و یه گوش شنوا بود.
آخرش دوباره منو بغل کرد، دوید رفت دستشویی، دوباره اومد و منو بغل کرد، مشروبش رو تموم کرد و مست تر از قبل، رفت سراغ دمپایی هاش. یه کم از کیک رو توی ظرف کشیدم که با خودش ببره. دم ورودی هی لخ لخ راه رفت و دور خودش چرخید. گفت که نگران نباشم و دمپایی ها رو امروز انداخته توی لباسشویی و شسته، چون پسرش از پناهگاه اومده بوده و باید همه چیزو مینداخته میشسته، چون معلوم نبود چه مریضی هایی رو با خودش میتونه بیاره. آخرش هم خداحافظی کرد و سکسه کنان از در بیرون رفت.
وقتی داشتم جلوی در و رد کثیف دمپایی هاش رو که معلوم بود باهاشون قبلا برای سیگار کشیدن بیرون رفته رو تمیز میکردم، حسکردم کار خوبی کردم دعوتش کردم. حال خودم که بهتر نشده بود. اما حداقل سعی کردم به یکی دیگه کمک کنم...
(نیاز داشتم اینا رو یه جا بنویسم. ببخشید اگر خیلی تمیز و ویرایش شده نیست)