
شوهرخاله ام، عزت آقا، یه پیکان سفید داشت.
یه پیکانِ سفیدِ تر و تمیز که همیشه خدا بهش میرسید. یعنی جونش بود و ماشینش، و وقتی پشتش مینشست، قدرتی خدا، (و قدرتی شوهرخاله!)، پیکان تبدیل میشد به ماشین پرنده و عملا در سطح شهر پرواز میکرد.
حدودا ۲۵ سال پیش بود که مادربزرگم، مامانجون فرنگیس، تصمیم گرفت به بزرگترین آرزوش جامه عمل بپوشونه و بره زیارتِ یار. برای حج اسمنویسی کرد، چمدونمکهای بزرگش رو خرید، و بار سفر بست.
روز پروازش، قرار شد ما همه همراهش بریم و بدرقهاش کنیم. وقتی میگم همه، دقیقا منظورم "همه" توی خانواده کوچیکمون بود:
منِ هشت ساله، بابا و مامانم و خواهر دو سالهام،
خاله بزرگه و عزت آقا و سه تا دخترخالههام،
خاله کوچیکه که باردار بود، به همراه پسر 1ساله و همسرش.
جمعا با مامانجون فرنگیس ۱۳ نفر میشدیم. قرار بر این شد که با دوتا ماشین بریم؛ ۵ نفر با پیکان سفید شوهرخاله، و بقیه هم با ونی که اجاره کردیم و قرار بود در حکم ماشین VIP, مامانجون و چمدون بزرگ و مستطیلی رنگش رو به مقصد، یعنی فرودگاه مهرآباد (که اون موقع هنوز فرودگاه بین المللی بود) برسونه.
خلاصه که سوار شدیم و رفتیم و رسیدیم؛ از دوری یک ماههی مامانجون اشک ریختیم و زاری کردیم و حسابی بغلش کردیم و بوسیدیم و برای یک ماه آینده، بوس و بغلش رو ذخیره کردیم. طوری گریه و زاری راه انداخته بودیم که هرکی ما رو میدید، احتمالا فکر میکرد داریم پیرزن رو میفرستیم وسط بیابون برهوت و باید راهش رو تنهایی از بین هزاران راهزن و گرگ و مار و عقرب پیدا کنه؛ نه اینکه داریم با هواپیما میفرستیمش بره مکه و دوستاش هم کنارشن و با تاسف برای جمعیت غمزدهی ما سر تکون میدن.
تا وقتی مامانجون سوار پلهبرقی بشه و از نظرها ناپدید بشه، ما داشتیم پشت شیشه براش دست تکون میدادیم و اشک میریختیم. وقتی بالاخره پر شال مامان جون فرنگیس هم از نظر ناپدید شد و آخرین گریهها با آخرین هق هقها به پایان رسید، عزت آقا، شوهرخالهام، خطاب به جمع با صدای بلند گفت:
- خب، به راننده ون گفتم بره. بریم سوار پیکان شیم برگردیم.
با این حرف، سکوت شد. میتونم بگم شاید حتی کل بخش پروازهای خارجی فرودگاه در سکوت رفت، چون جمعی که تا چند لحظه پیش قیل و قال میکردن و از دوری یک ماههی مادرشون مثل اسپند روی آتیش بودن، حالا با چشمان حیرتزده که گوشهاش ته مانده اشک رویداد قبلی جمع شده بود، به عزت آقا خیره شده بودن.
بابام حاج و واج پرسید:
- یعنی چی که راننده رفت؟
عزت آقا جواب داد:
- آره دیگه. بهش گفتم بره چون خودمون برمیگردیم. الکی لازم نیست پول برگشت رو حساب کنیم.
خاله بزرگهام گفت:
- خب الان چطوری همگی توی یه ماشین بشینیم؟
شوهرخاله ام، طوری که انگار داره برای یک بچه دوساله جمع زدن یک و یک رو توضیح میده جواب داد:
- مامانجون فرنگیس و چمدونش رو پیاده کردیم دیگه. الان دیگه جا میشیم.
خالهام سعی کرد از در منطق وارد بشه:
- ببین عزت، ما فقط یک نفر رو پیاده کردیما. بقیه آدمایی که سوار ون بودن هنوز اینجان! "دوازده" نفریم! چطوری "دوازده نفری" توی پیکان "تو" جا شیم؟
خاله هی روی واژه دوازده تاکید میکرد بلکه فرجی حاصل شه. بعد با عصبانیت بیشتر ادامه داد:
- اینطوری که باید بریم صندوق عقب بشینیم!
عزتآقا با لحنی که انگار یک موضوع کاملا منطقی رو توضیح میده گفت: یه کم مهربونتر میشینیم، جا میشیم.
بعد مثل یک چوپان، جمعیت رو به طرف پیکان راهنمایی کرد. به ماشین که رسیدیم، همه ایستادن و در سکوت به عزت آقا خیره شدن تا بلکه اون تعداد آدم رو در کنار ماشینش ببینه و بالاخره به این نتیجه برسه که حجم پیکان کمتر از حجم مورد نیاز برای جا دادن اون تعداد آدمه و "این ره که میرود به ترکستان است".
اما خب، عزت آقا، خیلی فرز در سمت شاگرد رو باز کرد و رو به دو فرد دیگر مذکر گروه (بابای من و اون یکی شوهرخاله) گفت:
- آقایون بفرمایین این صندلی جلو کنار هم بشینین. میدونم که دو باجناق در اقلیمی نگنجند، ولی یه کم دلهاتون رو باز کنین و مهربونتر بشینین که جا بشین.
و یک مرد 120 کیلویی و یک مرد 60 کیلویی که دل چندان خوشی از هم نداشتند رو با هم به طرف در جلویی پیکان هل داد و سوار ماشین کرد. بعد رو به شوهرخاله دومی گفت: آقا فرشاد، لطفا یه کم مهربونتر بشین، نصف اکبرآقا از در زده بیرون!
بعد، با دست بازوی لاغر بابا رو فشار داد تا بره تو و دو باجناق رو در یک اقلیم که نه، عملا در آغوش هم قرار داد و در رو با زور و فشار به زحمت بست. یه کم به دور و برش نگاه کرد. اولین بچهای که دید، پسرخالهی یک سالهام بود که در آغوش مامانش جا خوش کرده بود. بچه رو از مامانش گرفت و زد زیر بغلش، بعد دوتا تقه به شیشه جلویی ماشین زد و با اون یکی دستش علامت چرخش رو نشون داد که یعنی: دستگیره شیشه رو بچرخون و شیشه رو بکش پایین.
بابا با سختی، درحالی که دستگیره به بدنش چسبیده بود، دستگیره رو چرخوند.
عزت آقا بچه رو از پنجره به سمت باباش رد کرد و گفت: اینم نگه دارین!
بعد رو به ما کرد و گفت:
- خب دخترا! نوبت شماست.
به سه تا دختر خودش اشاره کرد و گفت: بپرین برین تو. مهربون بشینینها!
دخترخالههام تا جایی که تونستن به صورت فشرده کنار هم نشستن. عزت آقا به مامان من اشاره کرد که بره بشینه. مامان با تردید رفت و نشست.
بعد نوبت خاله بزرگهام بود. خاله گفت:
- عزت، به قرآآآآن جا نمیشیم!
- چرا! شما اجازه بده من کارم رو بکنم، میبینی که جا میشیم. برو بشین.
خاله عصبانی شد و فضای کمِ باقیمانده را با دست نشان داد و گفت:
- جا کو؟ جا هست برم بشینم؟
عزت آقا همسرش رو نادیده گرفت و بلند گفت: اون تَهی ها! یه کم مهربونتر بشینین.
دخترخالهها و مامان سعی کردن کمی جا به جا بشن و بیشتر در دلِ هم فرو برن تا برای خاله بزرگه هم جا باز بشه.
عزت آقا زنش رو به طرف ماشین هدایت کرد و گفت:
- ببین جا شدی!
خاله به خواهر باردارش که سرپا مونده بود نگاه کرد و رو به همسرش گفت: الان نرگس رو میخوای چه کار کنی؟
عزت آقا رو به ساکنین ماشین فریاد زد: یه کم مهربونتر! آهااا! مهربون تـــــــــــــــــــر!
بعد که دید ساکنان ماشین دیگه مهربونتر از این نمیتونن بشینن که به مقدار لازم برای یک خانم باردار جا باز بشه، رو به دخترهاش گفت: منیژه، پاشو روی پای الهه بشین. مونا شما هم روی پای خالهات بشین.
دخترها، ناراضی اما فرمانبردارانه، چینش لگویی را اجرا کردند و روی پای همدیگه نشستند. اما خب به شدت هم لاغر بودن و از اول هم یک طرفی نشسته بودن و جای زیادی نگرفته بودن. با اینحال، کمی که جا باز شد، عزت آقا خاله کوچیکه رو به سمت صندلی هدایت کرد و گفت: شما هم بفرما بشین.
خاله کوچیکه به زحمت خودش رو جا داد، اما هنوز هم به طور کامل داخل ماشین نبود.
عزت آقا دوباره ورد جادوییش رو به زبون آورد و بلند گفت: یه کم مهربونتر! یه کم دیگه! یه کم دیگه! آهاااا! مهربونتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر!
و همزمان سعی میکرد در ماشین رو با زور و فشار ببنده.
وقتی بالاخره تونست با موفقیت میزان مهربونی رو به ماکسیمم برسونه و در پیکان رو ببنده، دستاش رو طوری به هم کوبید که انگار داره گرد و خاک رو ازشون میتکونه، و اومد به سمت در راننده حرکت کنه که نگاهش افتاد به من و خواهر دوساله ام که دست در دست هم ایستاده بودیم و منتظر بودیم ما رو هم به اون ملغمه مهربونی اضافه کنه.
توی نگاهش دیدم که جا خورد. پاک من و خواهرم رو فراموش کرده بود! مامان و بقیه هم دیدن، اما کسی چیزی به روی خودش نیاورد و همه منتظر موندیم که ببینیم چه کار میکنه تا شاید بالاخره به این نتیجه برسه که پیکانش کشتی نوح نیست که برای همه جا داشته باشه.
عزت آقا دست من و خواهرم رو گرفت و برد اون طرف ماشین و دوباره دوتا تقه به شیشه زد. الهه که سنگینی خواهرش رو روی پاهاش کامل حس میکرد، به زحمت دستگیره رو چرخوند و شیشه رو پایین داد. عزت آقا خواهر دوسالهام رو از شیشه رد کرد تو و گفت:
- اینو بدین دست مامانش.
خاله بزرگه به کسی مهلت حرف زدن نداد و سریع جواب داد: مامانش بچهی 20 سالهی تو رو روی پاش گرفته! دستش جا نداره دیگه!
عزت آقا خودش رو از تک و تا نینداخت و گفت:
- اشکالی نداره. الان یه فکر دیگه میکنیم.
بعد دوباره دست من رو گرفت و با خواهرم ماشین رو دور زدیم و رفتیم اون طرف. در ماشین رو باز کرد و به خاله کوچیکه گفت:
- شما یه دقیقه پیاده شین لطفا!
خاله کوچیکه که پیاده شد، عزتآقا من رو به طرف ماشین فرستاد و گفت:
- برو بغل خالهات بشین.
خاله بزرگه، درحالی که منِ هفت هشت ساله رو بغل میگرفت، زیر لب غر میزد و شوهرش و آبا و اجداد شوهرش رو بی فیض نمیگذاشت.
عزت آقا بعد به خاله کوچیکه دوباره گفت که بشینه و اینبار، خواهر دوسالهام رو داد دستش رو گفت: نرگس خانم شما یه چندوقت دیگه بچهات دنیا میاد. اینو بگیر از الان یه تمرین ریزی بکن!
خاله کوچیکه که بچه یکسالهاش جلوی ماشین دست شوهرش بود، بزرگواری کرد و چیزی نگفت.
و بعد دوباره عزت آقا با صدای بلند گفت: مهربونتــــــــــــــــــر! آها!! مهربــــــــــــــــــون!
و بعد از اینکه همگی در مهربانانه ترین حالت ممکن در هم فشرده شدن، در عقب رو بست، سوت زنان به سمت صندلی راننده رفت و به صورت تکی روی صندلی نشست. ماشین رو روشن کرد و بعد ما عملا پرواز کردیم. ساعت 2 نصف شب که خیابونها خالی و خلوت بود، با سرعت نور حرکت میکردیم و با بیاعتنایی کامل به نیم دوجین (شاید هم یک دوجین!) از قوانین راهنمایی و رانندگی، از غرب به شرق میرفتیم.
با این کاری ندارم که با هربا پیچیدن ماشین، من هم حس میکردم دل و رودهام به هم مپیچه و ناخواسته میخواستم که تمام اون جمعیت مهربون رو مزین کنم. با این هم کاری ندارم که اون وسط، پسرخالهی یک ساله و بدخوابشدهام هق هق گریه میکرد و از قضا کارخرابی هم کرده بود و همه رو با بوش مستفیض میکرد. اما راستش رو بخوایین، درحالی که مثل یک دسته ساردین در یک قوطی به صورت کاملا مهربان کنار هم و روی هم چیده شده بودیم، یا به عبارت دیگه، درون فضایی شبیه فضای داخل کیف مری پاپینز به هر زور و تقلایی که بود نفس میکشیدیم تا زنده بمونیم، و با اینکه رانندگی شوماخرگونهی عزت آقا در ساعت ۲ نصف شب با یک دوجین مسافر خسته و نیمهعصبانی هیچگاه توصیه نمیشه که هیچ، خطر جانی هم داره، اما با اینحال...
نه تنها بوی رودههای پسرخاله مزه خاطرهام رو دستخوش تغیر قرار نداد، بلکه مزه مهربانی اون روز رو که تا خود خونه همگی مشغول شوخی و خنده بودیم تا زمان زودتر بگذره و اون حجم از فشردگی برامون قابل تحملتر بشه رو در مغزم حک کرد، طوری که هربار به اون موقع فکر میکنم، یاد زمانی میفتم که مامانجون فرنگیس هنوز زنده بود، خاله کوچیکه و شوهرش هنوز قطع رابطه نکرده بودن، مونا آن طرف دیگر کره زمین نبود، پیکان سفید عزت آقا مثل کشتی نوح همیشه و برای همهکس جا داشت،
و اینکه اون روزها، با تمام مشکلات و سختیش، چه قدر سادهتر و قشنگتر زندگی میکردیم... و چه قدر مهربون تر...