بخش اول را از اینجا مطالعه کنید.
فِلَش بَک به گذشته: ارتباط اطلس با لی لی بیشتر شده است. او از برنامه هایش می گوید؛ رفتن به بوستون و نیروی دریایی.
لی لی چند لحظه بعد به سراغ اطلس می رود تا حالش را بپرسد او چند سالی در ارتش بوده و حالا این رستوران کوچک را دارد. روزها به همین منوال سپری می شود و فصل ها تغییر می کند.
شبی آلیسا اعلام می کند که باردار است و همگی جشن می گیرند. همان شب لی لی متوجه می شود که رایل برادر بزرگتری به نام امرسون داشته که در بچگی مرده است. رایل از این موضوع به او چیزی نگفته بود. حقایق پنهانی در زندگی گذشته ما وجود دارد که تا زمانی که لزومی به ابراز آن نداشته باشیم سعی می کنیم از دیگران و حتی از نزدیک ترین فرد زندگی مان آن را پنهان نگه داریم. دلایل مختلفی برای این کتمان واقعیت وجود دارد. رایل چه چیزی را پنهان می کند؟ چرا آلیسا در ادامه وقتی متوجه شد لی لی بی اطلاع است سکوت اختیار کرد؟
عمل جراحی بزرگی در پیش است و برای رایل اتفاق بزرگی در پیشرفت حرفه ای اش محسوب می شود. در یک لحظه که رایل می خواهد سینی را از فری که دود از آن بلند می شود خارج کند ناگهان اتفاقی می افتد که ببینده درست متوجه نمی شود چه شده است، چون لی لی روی زمین افتاده،کنار ابرویش کمی خراشیده شده و دقیقا نمی داند چه اتفاقی افتاده است، رایل معذرت خواهی می کند و لی لی تکرار می کند اتفاقی بود، اتفاقی بود. چه چیزی اتفاقی بود؟ کمی فکر کنید تا آرام آرام گره همه چیز باز شود.
ارتباط بین لی لی و رایل بعد از آن ماجرا خوب پیش می رود و مخاطب هم غیر از این چیز دیگری را توقع ندارد، مسائلی هست که هنوز از آن بی خبریم. آنها دوباره به دعوت آلیسا به همان رستوران دنج می روند. به محض ورود لی لی، آلیسا متوجه کبودی زیر چشم او می شود و با نگرانی می خواهد بداند که چه اتفاقی افتاده است، رایل می گوید: «یهو همه چیز افتضاح شد» و در ادامه لی لی با گفتن چیز جدی نبود خیال همه را راحت می کند، هر چند نگاه های نگران آلیسا ما را به فکر فرو می برد.
اطلس هم چیزی که آلیسا را نگران کرده بود می بیند. آنها یکدیگر را در انتهای رستوران می بینند و اطلس با آشفتگی از لی لی توضیح می خواهد:
«چه اتفاقی افتاد؟»
«دستش سوخت و من افتادم، اتفاقی بود.»
«ترکش کن»
«من مثل مادرت نیستم اطلس»
«پس حتما می خواهی تبدیل به مادر خودت بشوی.»
فکر می کنم کم و بیش متوجه شدید که داستان چگونه پیش رفت و نگرانی آلیسا و اطلس برای چه بود. افرادی مثل لی لی در محیط خانوادگی بزرگ شده اند که در آن شاهد خشونت بوده اند بنابراین ناخودآگاه به نزدیکترین و قابل اعتمادترین افراد زندگی خود بی اعتماد می شوند و احساس ناامنی می کنند. تله هایی مثل بی اعتمادی، نقص و شرم/بی ارزشی، اطاعت و رهاشدگی در همین جا شکل می گیرد و هر کدام تبدیل به یک صدای درونی می شود که متاسفانه تا زمانی که در صدد تغییر بر نیاییم با ما خواهد ماند. پیامدهای رفتاری در بزرگسالی از دو حالت خارج نیست؛ از رفتار والد پرخاشگر و آسیب رسان الگو می گیریم و دقیقا مثل او آن را رفتار را تقلید می کنیم تا احساس قدرت کنیم (سبک مقابله ای حمله) یا مانند والد دیگر تحمل می کنیم و دَم نمی زنیم و تاب آوری را به حد اشباع می رسانیم طوری که کاملا شرایط خانه کودکی را بدون تغییر بازسازی می کنیم (سبک مقابله ای تسلیم).
زیگموند فروید در کتاب مکانیزم های دفاع روانی از شیوه دفاعی به نام توجیه استفاده می کند که دقیقا با رفتار لی لی مطابقت دارد. از نحوه توضیح دادن ماجرا برای آلیسا و اطلس می توان استنباط کرد که او برای موجه جلوه دادن اتفاقی که رخ داده دلائلی ارائه می دهد تا خودش را قانع کند که هیچ گونه عمل بدی صورت نگرفته است. او خودش را با شرایط رایل تطبیق داده است. ممکن است شما هم مثل لی لی فکر کنید و حدس بزنید همه چیز در یک لحظه و کاملا تصادفی رخ داده است. اما واقعیتِ شخصیت افراد به مرور خودش را به طور کامل نمایان می کند و نباید از هر چیزی به سادگی عبور کرد. با این توضیح کوتاه حدس زدید علت نگرانی اطلس چه بود و چرا تا این حد پریشان و مشوش شد؟
رایل متوجه می شود که صاحب رستوران همان پسر بی خانمانی است که لی لی از آن صحبت کرده بود. بین اطلس و رایل درگیری شدیدی به وجود می آید و لی لی مجبور می شود به رایل اطمینان دهد که چیزی بین او و اطلس نیست و او فقط به دلیل کبودی زیرچشمش نگران حالش بوده است.
فِلَش بَک به گذشته: پسر بی خانمان و لی لی عاشق یکدیگر شده اند. پدر لی لی اتفاقی آن دو را می بیند و طوری پسر بینوا را کتک می زد که او راهی بیمارستان می شود.
اطلس برای اولین بار بعد از ماجرای آن شبِ رستوران به گل فروشی لی لی سر می زند و بابت رفتارش ابراز پشیمانی می کند و شماره اش را روی کاغذی می نویسد و در قاب موبایل لی لی می گذارد تا اگر روزی لازم بود با او تماس بگیرد. لی لی تاکید می کند که واقعا لازم نمی شود.
لی لی و رایل در مورد احساساتشان صحبت می کنند، اینکه آیا خوشحال هستند؟ رایل می گوید با وجود او شاد است اما لی لی بابت شادی زیادی دلیل می آورد و می گوید من ذاتا شاد هستم چون سازگاری مادرم در من نهادینه است. روزی می رسد که ما کاملا متوجه می شویم کدام بخش از رفتار والدین مان را به همان شکل تکرار می کنیم. ممکن است در آن رفتار زیاده روی کنیم یا روی دیگر آن رفتار را بروز دهیم، افسوس که در هر دو حالت احتمالا به خود، رابطه یا فرزندمان آسیب می رسانیم در حالیکه واقعا چنین قصدی نداریم. لی لی برای اولین بار راجع به برخورد خشونت آمیز پدر با مادرش می گوید و رایل بابت آن شب در رستوران و رفتارش که باعث یادآوری دوباره آن ناراحتی ها بوده شرمندگی خود را اعلام می کند و می گوید که عاشق لی لی است و می خواهد همیشه از او محافظت کند.
اگر دقت کنید در روابط یا زندگی مان هم مسائل به همین شکل بروز می کند؛ اتفاقی می افتد ما رفتاری آموخته شده را از خود بروز می دهیم، بعد از مدتی بیشتر به پیرامون و رفتارمان توجه می کنیم و وقتی به شریک عاطفی یا همسرمان اعتماد بیشتری پیدا کردیم رازی از خود یا خانواده مان را که تا به حال جایی فاش نکرده بودیم به او می گوییم. تا اینجا از رایل چه توقعی داریم؟ حالا که از جزئیات زندگی لی لی و خشونت های پدرش مطلع شده است می تواند با درک بهتر و بیشتر در موقعیت های مشابه رفتار مناسب تری داشته باشد تا لی لی در کنار او احساس امنیت و آرامش داشته باشد.
فرزند آلیسا به دنیا می آید. رایل در بیمارستان از لیلی خواستگاری می کند و آنها با هم ازدواج می کنند. همه چیز همانطور که توقع آن را داریم مثل داستان های عاشقانه پیش می رود. روزی آنها تصویری با مادر لیلی حرف می زنند که ناگهان صدای افتادن چیزی از اتاق رایل می آید.
«گوشی تلفنت افتاد، قابش جدا شد و این شماره که من بهش زنگ زدم اونجا بود. تو به من قول دادی.»
رایل با عصبانیت اتاق را ترک می کند، لی لی به دنبال او می رود و در بین دعوا لی لی ناگهان از پله ها می افتد. شقیقه لیلی خون آلود است و دقیقا نمی داند چه اتفاقی افتاده است.
«چی شد؟»
«پات لیز خورد و افتادی، سعی کردم بگیرمت اما دیر شده بود. چیزی نشده، زود خوب میشی.»
زخم پیشانی لیلی رو به بهبود است و دوباره زندگی به جریان می افتد. آلیسا با خوشحالی مجله ای را به لیلی نشان می دهد که مغازه گل فروشی در Top 10 شماره 7 را به دست آورده، لیلی به شماره 1 لیست نگاه می کند که رستوران ROOT است (رستوران اطلس).
رایل مجله به دست به خانه می آید، قرار است به مناسبت این انتخاب دوتایی جشن بگیرند. مطالبی در بخش رستوران ROOT از زبان اطلس نوشته شده که رایل را عصبانی کرده است (داستان قلب دست ساز چوب درخت بلوط و ...). در مورد آن با لی لی حرف می زند اما آتشی درون رایل است که هر لحظه بیشتر زبانه می کشد تا جایی که رفتاری از خود نشان می دهد که کاملا مطابق با خشونت پدر لی لی با مادرش را یادآوری می کند. در هر لحظه لی لی ملتمسانه از او خواهش می کند که دست نگه دارد چون او تنها پدر و تصاویر وحشتناک گذشته را می بیند. تمام اتفاق های این مدت به سرعت از ذهن لی لی عبور می کند، آیا در تمام آن موارد هم همین رایل به شدت خشمگین رفتاری را مرتکب شده است و هیچ چیز تصادفی رخ نداده بود؟ برای یک لحظه ابری که روی حقایق را گرفته بود به کناری رفت و لی لی حقیقت دردناک این مدت را که از نظرش پنهان مانده بود به وضوح دید، او حس کرد دیگر آن خانه جایی برای ماندن نیست.
لیلی با حالی پریشان به رستوران اطلس می رود.
می خواهم به شما خواننده عزیز کمی استراحت بدهم، قسمت پایانی را دو هفته بعد در همین صفحه بخوانید.