سارا قرائي
سارا قرائي
خواندن ۹ دقیقه·۲ سال پیش

ديگر دوستت ندارم، مي خواهم بروم!

اگر مطالب مرا دنبال كرده باشيد متوجه شده ايد كه معمولا سعي مي كنم از تار و پود يك فيلم نكته روانشناختي، اجتماعي و ... كه به نظرم قابل درنگ و تامل بوده است را در چند پاراگراف تحليلي بنويسم. اين بار يك فيلم نروژي و نماینده‌ اسکار ۲۰۲۲ در بخش بين المللي را انتخاب كردم.

فيلم The Worst Person in the World «بدترین آدم دنیا» كه در 14 بخش خودش را روايت مي كند.

داستان روايتگر دختري به نام جولي(Julie) است كه گويا تكليفش با خودش معلوم نيست، البته شايد كمي هم مقتضاي سنش باشد. خودتان را در 20 يا 30 سالگي به ياد بياوريد همگي همين وضع را داشتيم. (البته اگر در سنين پايين تر هستيد در آينده تجربه خواهيد كرد) سرگشته و مستاصل بوديم تا بتوانيم علايقمان را پيدا كنيم و دقيقا بدانيم مي خواهيم با زندگي مان چه كنيم.

اگر علاقه مند شديد فيلم را ببينيد، حتما سري به سايت زومجي بزنيد و نقد تحليلي را بخوانيد، چون اين مطلب نقد فيلم نخواهد بود.

موضوعي كه توجه مرا براي نوشتن اين مطلب جلب كرد، بيشتر روابط جولي بود كه مي­ توان از نگاه پروفسور كارل گوستاو يونگ آن را آناليز و بررسي كرد. ابتدا لازم است كمي با آنيما (بخش زنانه روان مرد) و آنيموس (بخش مردانه روان زن) آشنا شويم. به طور خلاصه، آنیما بخش ناخودآگاه زنانه مردان است که تحت تأثیر مادر و دیگر زنان در طول زندگي فرد شكل مي گيرد و آنيموس بخش ناخودآگاه مردانه زنان است که تحت تأثیر پدر و فرهنگ جامعه شکل می‌گیرد.

وقتي از كسي خوشمان مي آيد و ناگهان احساس خاصي نسبت به او در خودمان كشف مي كنيم، در واقع اين طور فكر مي كنيم كه اين اتفاق در سطح خودآگاه و بين «من» دو نفر برقرار مي شود. سوال اينجاست كه «من» چه كسي است؟ من همان چيزي است كه از خودمان مي دانيم و جهان بيرون، ما را با آن مي شناسد. اما گويا واقعيت چيز ديگري است، آنيما و آنيموس بازيگران خودِناآگاه ما هستند و هر كدام نشان دهنده جنس مخالف در روان ما مي باشند، بله درست حدس زديد تصميم گيرنده نهايي شما نيستيد! تا به حال چند بار در مواجه با فردي كه شما از او خوشتان آمده اين جمله ها را گفته ايد : او با ديگران متفاوت است، حس خاصي را كه نسبت به او دارم تا به حال نداشتم، او همان كسي است كه بايد باشد و من بالاخره پيدايش كردم. صادقانه به رابطه هاي خود نگاهي بيندازيد و ببينيد اين الگو و صداي درون ذهن تان را چند بار تجربه كرده ايد؟



اولين ارتباط تقريبا جدي جولي در فيلم با آكسِل(Aksel) است، كسي كه جولي بعد از چند رابطه نه چندان پايدار در يك مهماني با او آشنا مي شود. آكسل هنرمند است، براي كتاب هاي كميك نقاشي مي كشد و در شهر اسلو بسيار معروف است. جوليِ سردرگم، در ابتداي فيلم دنبال رشته پزشكي است، بعد به دنبال روانشناسي مي رود و بر حسب يك اتفاق ناگهان سر از دنياي عكاسي در مي آورد. البته در بيشتر فيلم او را شاغل در يك كتاب فروشي مي بينيد.

آكسل بعد از چندين ملاقات و كمي با هم بودن از جولي مي خواهد كه ديگر همديگر را نبينند چون از نظر او اختلاف سني آنها با هم زياد است و اگر عاشق بشوند شايد نتوانند به راحتي الان از يكديگر جدا شوند. چهل سالگي براي آكسل يعني شروع دوراني جديد از زندگي كه در كنار سي سالگي جولي كه ادامه شور، هيجان، تلاش و تجربه كردن است از نگاه او در توازن نيست.

براي جولي قضيه كاملا برعكس است، بخشي از آنيموس او با ويژگي هاي آكسل هماهنگ شده و حس مي كند اين رابطه خيلي هم خوب است، در طول داستان مشاهده مي كنيد كه اين آشنايي از روابط قبلي او پايدارتر است.

همان طور كه اشاره كردم، آنيموس يك زن بيشتر تحت تاثير رفتار پدر اوست. چرا جولي فكر مي كند بايد در رابطه با آكسل بماند؟ ما در يك موقعيت مشابه چگونه فكر مي كنيم؟

طرفین رابطه، تمام آنچه را که خودشان به‌صورت خودآگاه تجربه نمی‌کنند یا در خود پيدا نمي كنند، به طرف دیگر منعکس ‌کرده و در او می‌یابند. از نظر ما، فردی که عاشقش شده‌ایم بسيار منحصر به فرد است. اما حقيقت اين است كه در پشت این تصورات، تنها یک انسان عادی مثل خودمان وجود دارد و اين دقيقا همان چيزي است كه اصلا متوجه نمي شويم.

جولي با پدرش بيگانه است يا بهتر بگوييم سالهاست ارتباطي وجود ندارد. پدر در زندگي او غايب است، مدتها قبل آنها را ترك و زندگي جديدي را شروع كرده است. در جشن تولد سي سالگي جولي بهانه مي آورد و شركت نمي كند. متوجه مي شويم به خاطر مسابقه دختر جديدش- دختري كه به شدت از او در مقابل جولي تعريف و تمجيد مي كند- از آمدن امتناع كرده و البته دردهاي جسماني اش را هم به ترتيب مي شمرد تا بهانه اش موجه تر به نظر بيايد. جولي آخرين مقاله اي را كه نوشته براي پدرش ايميل كرده است، او مي گويد به دستش نرسيده و احتمالا كامپيوترش دچار مشكل شده است.

پدري كه او را ناديده گرفته، از كي؟ نمي دانيم ولي آن قدر زمان گذشته است كه به اندازه كافي در روان جولي تاثيراتش را بگذارد. حالا شايد بهتر بتوان درك كرد كه چرا آكسل را با آن همه اختلاف سني مناسب ديده است. او هر چه از پدر نگرفته است را در آكسل ديده بود. سوال اينجاست : اگر اين بخش از روان جولي انرژي لازم را از پدرش دريافت كرده بود چه اتفاقي مي افتاد؟ آيا باز هم او را انتخاب مي كرد؟

معمولا در شروع رابطه، ما آنیما یا آنیموس خود را روی فرد مقابل منعکس می‌کنیم و متاسفانه عاشق نداشته های وجود خود می‌شویم. حس صمیمیت و علاقه اي كه از اين بازتاب حاصل مي شود بسیار مطلوب است و امیدی را در ما ايجاد می كند که از دست رفتن آن براي ما فاجعه بار به نظر می‌رسد. به روابط گذشته خود نگاهي بيندازيد و ببينيد در ابتداي آشنايي جذب چه چيزي شديد و آناليز كنيد كه چه كسي عاشق شده، شما يا آنيما و آنيموس؟

مدتي از رابطه آنها گذشته و جشن امضاي كتاب جديد آكسل است، جولي حس مي كند كه آكسل خيلي موفق به نظر مي رسد و وقتي خودش را در مقايسه با او قرار مي دهد دچار حسي مبهم مي شود. اگر ملاك ارتباط با او در ابتداي رابطه موقعيت اجتماعي مطلوب، شهرت، قدرت يا هر چيزي مرتبط با اين مفاهيم بود، حالا او در اين جمع از موفقیت‌های آکسل می‌ترسد و ديگر دلش نمي خواهد در اين رابطه بماند. اتفاقا در يك سفر تفريحي، آكسل از جولي مي خواهد بچه دار شوند و مرحله ديگري از زندگي را كنار هم تجربه كنند. اما جولي كه هنوز خودش را نمي شناسد و تكليفش با خودش معلوم نيست، نمي خواهد مادري بي هدف و نظاره گر زندگي پر از موفقيت آكسل باشد.

گاهي واقعا نمي دانيم چه مي خواهيم يا منتظر چه چيزي هستيم و در اين شرايط تصميم گيري بسيار دشوار است. شايد اگر جولي كمي خودش را مي شناخت بهتر عمل مي كرد. او جشن كتاب را رها مي كند و بدون هدف در خيابان ها قدم مي زند.ناگهان خودش را با هويت جعلي يك پزشك به عنوان مهمان در خانه اي ناشناس جا مي زند.

بيشتر ما در شرايط تشويش و نگراني كارهاي بيهوده اي انجام مي دهيم. به جاي اينكه بنشينيم و ببينيم چرا در اين موقعيت قرار گرفته ايم و راه چاره اي براي برون رفت از شرايط بلاتكليفي خود پيدا كنيم، بيشتر تمايل داريم خودمان را مشغول كنيم و به فراموشي بزنيم تا شايد مسئله مان خود به خود حل شود!

در ميان اين جمع غريبه اي به نام ایویند (Eivind) نظرش را جلب مي كند، جالب است كه هر دو بهم مي گويند كه با كسي هستند و نمي خواهند امشب كار اشتباهي انجام دهند و اتفاقا از ديد خودشان مرتكب خطا و خلافي هم نمي شوند. ايويند يك باريستاي معمولي در يك كافه است. انتخاب جولي براي بار دوم بسيار متفاوت از قبل است. او حالا مي خواهد اعتماد به نفس از دست رفته خود در ارتباط با آكسل را بازيابد پس به ‌سراغ باریستایی می‌رود که از سطح خودش پایین‌تر است، شور و حرارتي مثل خودش دارد، اما بسيار معمولي است. اين بار هم خود واقعي جولي اين رابطه را انتخاب نمي كند. او همچنان سردرگم است، فقط به آكسل مي گويد بايد تركش كند و با شوقي وصف ناپذير به سوي فردي مي رود كه مثل دفعه قبل فكر مي كرد درست ترين انتخاب است و مي تواند جلوي بازنده بودن او را در زندگي پيش رو بگيرد.

ماجراي شور و هيجان اوليه هر ارتباطي دوباره تكرار مي شود. حجم زيادي از انرژي هاي خوب بين دو طرف رد و بدل مي شود. بيشتر شما آنچه را كه مي گويم با پوست و استخوان تان تجربه كرده ايد، اين طور نيست؟ اما زندگی روزانه با ايويند هم تصورات و توهمات خوش روزهاي اول را به تدریج از بین می‌برد. جولي يك بار ديگر متفاوت بودن او را با آنچه فكر مي كرده مي بيند. دوباره همان عواملي كه حدس مي زد مي توانند تصورات و انتظارات بزرگ او را برآورده کنند در مقابلش محو و ناپديد مي شوند.

واقعيت اين است كه تصورات، يا به عبارت دقيق تر توهمات ما از يكديگر هیچ گاه دقيقا آن چيزي كه در ذهن ما شكل مي گيرد نخواهد بود. هرچند كمي دردناك است ولي هر کدام از ما همیشه شخصی دیگر و غریبه‌ای بوده ايم که ديگري را نشناخته ايم و تنها بعد از مدت كوتاهي، اندکی روي يكديگر شناخت واقعي پيدا مي كنيم و به قول معروف چشم مان باز مي شود.

جولي و همه كساني كه مدل او زندگي مي كنند قبل از هر عاشق شدني بايد نحوه ارتباط با خود را بهبود دهند. كيفيت رابطه ما باخودمان كاملا تعيين كننده كيفيت رابطه ما با ديگران خواهد بود. وقتي به نقاط قوت، ضعف، استعدادها، مهارت ها، نوع شخصيت و موارد مشابه نسبت به خودمان آگاهي كامل داشته باشيم كمتر تحت تاثير شرايط قرار مي گيريم و هوشمندانه تر عمل مي كنيم، حتي اگر خطايي هم داشته باشيم مطمئن باشيد كه درصد تخريب دروني كمتري خواهد داشت.

در نظر داشته باشيد كه هر رابطه صميمانه اي به نوعي هويت واقعي ما را در شروع آن بازگو مي كند. پس بهتر است قبل از در بوته آزمايش قرار دادن حالات دروني خود در روابط، كمي بيشتر به خود واقعي و ضمير ناآگاه مان بپردازيم. روان جولي يك بار آكسل موفق و تحليل گر و بار ديگر ایویند، باریستای خنده‌دار و سرخوش را طلب كرده بود. هر كدام از روابط ما چه عالي باشد يا بسيار معمولي شخصيت خودمان را به ما معرفي مي كند و مسيري را به ما نشان مي دهد تا بتوانيم قهرمان قصه زندگي مان باشيم.

در انتهاي داستان مسائلي اتفاق مي افتد كه جولي را مجبور مي كند بيشتر فكر كند. آرام آرام متوجه مي شود كه چه مي خواهد، چه كاري بايد انجام دهد و چگونه بايد بهتر زندگي كند. رابطه اش با ایویند را تمام مي كند، خانه كوچكي مي گيرد و تمركز اصلي خودش را روي عكاسي مي گذارد. او سعي مي كند از اين تجارب به خوبي استفاده كند و حتي به ديگران هم كمك كند.

هر چند مضمون فيلم حرفهاي بيشتري براي گفتن دارد و آنچه كه خوانديد شايد جزء تِم اصلي نباشد اما به هر ترتيب قابل تحليل و نگارش بود. اميدوارم به مرور خودمان را بيش از پيش بشناسيم و از تجارب خوب گذشته پله اي براي رشد و توسعه فردي خود ايجاد كنيم.



پيشنهاد كتاب براي مطالعه :

  • يار پنهان چگونه مرد و زن درونمان بر روابط ما تاثير مي گذارند نوشته جان.ا.سنفورد
  • احساس رضايت نوشته رابرت الكس جانسون/جري رول
  • مرداب روح نوشته جيمز هوليس


رابطهفیلمسلامت روانخودشناسييونگ
گاهي دوست دارم بنويسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید