ویرگول
ورودثبت نام
سارا قرائي
سارا قرائيگاهي دوست دارم بنويسم
سارا قرائي
سارا قرائي
خواندن ۸ دقیقه·۹ ماه پیش

روایت یک پایان: از شعله‌های عشق تا خاکستر سکوت(بخش اول)

عاشقی رسم خوشایندی است. با اجازه از سهراب سپهری به جای کلمه زندگی از عاشقی استفاده کردم. هرچند علم امروز عشق را به ترشح چند هورمون تقلیل داده است و آن قلب تپنده را تنها عضوی می داند که مسئول خون رسانی به بدن است و هیچ حسی را هیچ گاه نه کاملا احساس کرده و نه منتقل کرده است. کسانیکه عشق را تجربه کرده اند به خوبی می دانند که همان عضو خون رسان چگونه بارها تپیده است و آنها را مشتاق و منتظر نگه داشته است. عشق آمدنی است به دست یافتنی نیست. وقتی می آید همه چیز را تحت الشعاع قرار می دهد و با نیرویی خیره کننده که گریزی از آن نیست تو را تا مرز ناکجا می کشاند. ای کاش این موهبت الهی برای زندگی کافی بود، عاشق می شدیم، عاشق می ماندیم و زندگی مان برای همیشه به سامان بود.

برخی از رابطه ها از نگاه بیرونی جذاب و عالی به نظر می رسند اما هر چه بیشتر به آنها نزدیک شوی پوسیدگی و فرسودگی را در همه جا مشاهده می کنی؛ در نگاه هایی که بی رمق است اما رد و بدل می شود، در حرف هایی که نشانی از همدلی در آن نیست اما زده می شود و در رفتارهایی که عاری از هر گونه محبتی است اما تکرار می شود. در ظاهر همه چیز به خوبی چیده شده و انگار هیچ چیز غیر عادی نیست اما در درون هر فردی که به آن رابطه تعلق دارد غوغایی است که صدایش به ما نمی رسد. ممکن است تشبیه مناسبی نباشد اما تصور کنید کیک داغی را از فر بیرون آورده اند و شما آن را از دور می بینید که ظاهر خوبی دارد و بوی خوش وانیل هم در هوا پیچیده است، کمی جلوتر می روید و مشاهده می کنید رویه کیک ترک بزرگی خورده است و کمی از جلوه زیبایی آن گرفته شده است، چاقو برمی دارید و آن را برش می زنید و این بار مواد کیک را می بینید که به چاقو چسبیده است و متوجه می شوید که اصلا بخشی از این کیک نپخته است. هرچند هنوز عطر وانیل به مشام تان می رسد اما احتمالا آن کیک را نمی خورید یا از تکه های پخته شده برای کار دیگری استفاده می کنید. روابط آسیب دیده و فرسوده چنین شکلی پیدا کرده است. سوال مهمی که می خواهم از شما بپرسم این است: چگونه رابطه عاشقانه ای در سرازیری سقوط قرار می گیرد؟ چرا عشق اولیه به کمک نمی شتابد؟ به نظر شما عشق تنها شرط لازم است اما کافی نیست؟

فیلم Blue Valentine داستان رابطه عاشقانه و پر فراز و نشیب سیندی (میشل ویلیامز) و دین (رایان گاسلینگ) را روایت می‌کند. داستان در دو خط زمانی موازی پیش می‌رود: گذشته‌ای که عشق میان این دو شکل می‌گیرد و مملوء از امید و اشتیاق است و زمان حالِ تلخ که ازدواج آنها به بن ‌بست رسیده است.

از اینجا به بعد بخش هایی از داستان فیلم را اسپویل می کند.

زمان حال: صبح زودی است و دختربچه ای به دنبال سگ خانگی می گردد. پدرش را که روی صندلی راحتی خوابیده بیدار می کند تا به دنبال آن بگردند. کمی بعد مادر را با شیطنت بیدار می کنند. سیندی برای دختر کوچولو اوتمیل درست می کند، دین از او ایراد می گیرد و کشمش های ظرف را جداکرده و به شیوه ای نامناسب از روی میز آن را می خوردند. نوع نگاه و رفتار سیندی و دین با احترام و مهربان نیست و می شود از همه چیز آن را فهمید، انگار مجبورند در کنار هم باشند در حالیکه اصلا نمی خواهند.

دین ساختمان ها را نقاشی می کند و سیندی در بیمارستانی پرستار و دستیار پزشک است. هر چند همیشه موقعیت شغلی افراد ارتباطی به شخصیت واقعی آنها ندارد اما در این داستان گویا کمی مرتبط است و این مساله را به مرور بیشتر متوجه خواهید شد.

نوع نگاه افراد با توجه به شغل و جایگاه اجتماعی که دارند متفاوت است. اینکه در محل کار با چه افرادی در ارتباط هستیم و دوستانی که انتخاب می کنیم چه کسانی هستند حتما به شخصیتی که داریم مرتبط است. هنگام آشنایی با دیگری این تفاوت ها را زیاد حس نمی کنیم چون یکی از قدرتمندی های عشق این است که شما را کاملا کور می کند!

زمان گذشته: دین به دنبال شغل است، نه مدرکی دارد و نه تخصصی. به عنوان کارگر در شرکت اسباب کشی مشغول می شود. روزی وسایلی را به خانه سالمندان می برند و قرار می شود اتاق فردی که از وسایلش مشخص است قبلا نظامی بوده را بچینند، دین با حوصله و سلیقه اتاق را چیدمان و تزئین می کند، هنگام خروج چشمش به دختری در اتاق کناری می افتد و شماره شرکت را به او می دهد.

زمان حال: سیندی سگ را که ماشین به او زده کنار جاده پیدا کرده است. هر چند حال خوبی ندارد اما دین او را مقصر می داند چون درب قفس را نبسته بوده است.

وقتی محبت بین افراد کمتر می شود در شرایط ناگوار به جای درک کردن یکدیگر بیشتر سعی دارند به دنبال مقصر اتفاقی باشند که افتاده است. همدلی و شفقت از ویژگی های پر رنگ در روابطی است که طرفین به یکدیگر عشق می ورزند و سعی می کنند در موقعیت های سخت و دشوار زندگی حال یکدیگر را بیشتر بفهمند و در کنار هم تاب آوری را تجربه کنند.

سیندی مشغول جمع و جور کردن خانه است و دین سگ را خاک کرده می کند و ناراحت است. او می خواهد از بلیط هدیه ای که دارد برای رزرو شبی در اتاقی رویایی استفاده کند تا از این حال و هوا دربیایند. هر چند سیندی مخالف است چون فردا صبح باید تا محل کارش بیشتر رانندگی کند اما دین از بین دو اتاق با نام های غارخدای عشق و آینده، اتاق آینده را انتخاب میکند.

آنها در مسیر اتاق آینده از سوپرمارکتی خرید می کنند و خیلی اتفاقی سیندی دوستی قدیی را آنجا ملاقات می کند و کمی با هم حرف می زنند. او در ماشین به دین می گوید که بابی آنتاریو هم در فروشگاه بود. ناگهان بحثی بین آن دو به وجود می آید و دعوا به قدری بالا می گیرد که سیندی به بهانه ای ماشین را به کناری می زند.

گاهی رد پای داستان های گذشته هنوز در زندگی مان وجود دارد هر چند ممکن است همه چیز تمام شده باشد اما گویا فقط سرپوشی روی همه چیز کشیده شده است و با یک کبریت همه چیز شعله ور می شود.

زمان گذشته: سیندی در دانشگاه به سراغ پسر کشتی گیری می رود (همان بابی آنتاریو چند خط بالا). آنها با هم در ارتباط هستند. او در خانه پدری زندگی می کند و خیلی مراقب مادربزرگش است. روزی از مادربزرگ می پرسد آیا عاشق شده است؟

او می گوید:« فکر نکنم، چون پدر بزرگت به عنوان یک شخص به من اعتنا نمی کرد. تو باید حواست به این قضیه باشه. اگر عاشق میشی باید اون فرد لیاقت عشق داشته باشه.»

سیندی نمی خواهد مثل پدر و مادرش باشد چون آنها همدیگر را دوست ندارند، چیزی که گویا قبل از داشتن او بینشان وجود داشته. سر میز شام پدرش با عصبانیت ظرف ها را بهم می زند و باعث ناراحتی و ترس می شود.

کمی با پیش زمینه زندگی گذشته سیندی آشنا شدیم. او در یک خانواده سرد و خشن بزرگ شده است و احتمالا یکی از الگوهای دلبستگی ناایمن در او شکل گرفته است. کمی جلوتر از نظریه دلبستگی جان بالبی و الگوهایی که می‌توانند بر روابط بزرگسالی تأثیر عمیقی بگذارند بیشتر خواهم گفت.

ارتباط درستی بین سیندی و بابی شکل نمی گیرد. سیندی بیشتر وقت خود را با مادربزرگ می گذراند. روزی در خانه سالمندان در حالیکه می خواهد درب اتاق مادربزرگش را ببندد دین را برای اولین بار در اتاق روبه رو می بیند.

زمان حال: سیندی و دین وارد اتاق آینده می شوند. هر چند قرار است همه چیز به بهترین شکل پیش برود و آنها از این خلوت دو تایی بهره ببرند اما مسائل بیان نشده بین آن دو آنچنان وارد صحنه عاشقانه شان می شود که همه چیز را بهم می ریزد و اینجا متوجه می شویم که مشکلات آنها از کجا پدید آمده است. این قسمت را خوب به خاطر بسپارید چون قرار است در مورد آن بیشتر توضیح بدهم.

زمان گذشته: بابی آنتاریو (هم کلاسی کشتی گیر) منتظر سیندی است تا از او معذرت بخواهد اما او که با مادربزگش به سمت خانه می رفت حاضر نمی شود کلمه ای با او حرف بزند.

بسیاری از افراد به عشق در نگاه اول باور ندارند، از نظر آنها عشق باید ساخته شود نه اینکه صرفا احساس شود. عشق در فرایندی زمان بر عمیق و پخته تر می شود. برخی از همان ابتدا حس می کنند که عاشق شده اند اما تا زمانیکه از چالش های مهم زندگی عبور نکرده باشند نمی توان ادعا کرد عشق واقعی میان آنها شکل گرفته است. دین به دوستانش می گوید که به عشق در نگاه اول ایمان دارد و عاشق دختری زیبا شده و هر روز از مسئول تلفن می پرسد کسی زنگ زده یا نه.

روزی در مسیر خانه سالمندان دین اتفاقی سیندی را که به دیدن مادربزگش می رود در اتوبوس می بیند. اینکه چه اتفاقی بین آن دو می افتد و حضور بابی آنتاریو چه تاثیری بر رابطه آن دو نفر دارد را دو هفته دیگر در همین صفحه بخوانید.

قسمت پایانی را از اینجا بخوانید.

دلبستگیخانوادهزندگیرابطه عاطفیعاشقانه
۱۱
۰
سارا قرائي
سارا قرائي
گاهي دوست دارم بنويسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید