
به نظر من تصمیمگیری در موقعیت های دشوار یکی از بزرگترین چالش های روان انسان است؛ مغز ما تحت استرس، اضطراب یا فشارهای احساسی، توانایی تحلیل صحیح اطلاعات و انتخاب بهترین گزینه را به سادگی از دست میدهد. این موضوع موجب میشود فرد یا تصمیم را به تعویق بیاندازد، یا بر پایه ترس ها و استدلال های هیجانی و غیر اصولی، انتخابی انجام دهد که ممکن است به ضررش تمام شود. به عنوان مثال، زمانی که فرد باید بین ماندن در شغلی پایدار اما بیروح و یا پذیرفتن یک فرصت شغلی جدید و ناشناخته تصمیم بگیرد، غالباً نگرانی از عواقب و ترس از آینده باعث میشود مدت ها در تردید بماند و حتی فرصت ها را از دست بدهد. گاهی تصمیم گیری به دلایلی حتی سخت تر می شود چون با تروما و مسائل گذشته ما ترکیب می شود که انتخاب را دشوارتر می کند. اگر برای هر مساله ای که در زندگی مان ظهور و بروز می کند در زمان خودش وقت کافی را برای حل آن اختصاص ندهیم امکان دارد سال ها بعد آن مشکل حل نشده پایش را روی گلویمان بگذارد و اجازه درست نفس کشیدن را به ما ندهد!

چند روزی است که دنبال فیلم خوب برای نوشتن در ویرگول بودم که مادرم خیلی اتفاقی متنی از فیلمی که چندین سال قبل دیده بودم را برایم خواند و جرقه نوشتن در مورد آن زده شد.
فیلم Mine داستان یک سرباز تکتیرانداز بهنام مایک را روایت می کند که پس از یک مأموریت ناموفق، به تنهایی در صحرایی بی انتها سرگردان میشود. پانزده دقیقه ابتدایی فیلم مایک و هم رزمش تامی را به عنوان تیراندازهایی می بینیم که در بالای صخره ای قرار است ماموریتی را انجام دهند، به دلایلی آنها لو می روند و مجبور می شوند فرار کنند بنابراین مسیر صحرایی بی نشان را در پیش می گیرند، جایی که هیچ چیزی حتی برای لحظه ای سر جای خود قرار نمی گیرد.

اگر تجربه سفر به کویر را داشته باشید متوجه منظورم می شوید، در کویر حتی ردپای همان لحظه تان هم باقی نمی ماند و هر چه نگاه کنید رمل های یک دستی است که گویی شما اصلا به آنجا پا نگذاشته اید.
طوفان شن حرکت را برای آن دو نفر سخت می کند.
اگر بخواهیم از منظر روانکاوی به آن نگاهی بیندازیم می تواند ناخودآگاه فردی هر کسی باشد؛ تنهایی یا خلاء وجودی که کمی جلوتر مایک را در بر می گیرد و او را با تردیدها و تعارض های درونی اش روبه رو می کند. هیچ مکانی مناسب تر از فضای یک بیایان نمی تواند بیانگر زخم های پنهان و ترس های سرکوب شده مان باشد. جایی که به عنوان مرحله جدایی از جایگاه قبلی مان است و باید با برهنگی روانی خویش مواجه شویم تا شفا یابیم.

مایک و تامی به سختی حرکت می کنند، کمی بعد که طوفان فروکش می کند، باد تابلوی خطری را جلوی پای مایک می اندازد: هشداری برای خطرناک بودن آن منطقه. تامی هشدار را جدی نمی گیرد و به حرکت ادامه می دهد که ناگهان اتفاقی می افتد، او روی مین می رود. مایک می خواهد برای کمک به او برود اما ناگهان زیر پای خود صدایی می شنود: تِق و به یک باره تمام واقعیت را می فهمد آنها در منطقه ای مین گذاری شده هستند.

تکلیف تامی مشخص است متاسفانه پاهایش را از دست داده و ممکن است بر اثر خونریزی جانش را از دست بدهد، اما وضعیت مایک پیچیده و دشوار است و آینده اش کاملا نامعلوم، او میان دو گزینه گیر افتاده است: اگر پایش را بردارد ممکن است مین عمل کند و از بین برود و اگر همان طور بخواهد ثابت بماند به مرور خسته شده و از گرسنگی و تشنگی ضعیف می شود و ...

کمی فکر کنید این موقعیت برایتان آشنا نیست؟ منظورم زمین مین گذاری شده ای که شما در آن قرار گرفته باشید نیست! دقت کنید اینجا شبیه چه شرایطی در زندگی تان است؟
به یاد بیاورید اضطراب فلج کننده ای که در مواجه با تصمیم های دشوار تجربه کرده اید. زمانی که باید در برابر عوامل بیرونی (خانواده، شریک زندگی، رئیس شرکت و ...) مقاومت می کردید و هم زمان افکارتان نیز لحظه ای دست از سرتان بر نمی داشت. شما باید در مقابل خودتان هم می ایستادید.
برای من زمانی بود که مجبور شدم کارم را رها کنم و مسیر زندگی ام را تغییر دهم. با افکار خودم درگیر بودم، احساس بی ارزشی لحظه ای مرا رها نمی کرد، قضاوت دیگران برایم مهم بود و خلاصه ترکش های بیرونی و درونی زیادی به من وارد شد تا با در نظر گرفتن همه چیز و بعد از چند ماه تعلل و فکر کردن های طولانی این مین را خنثی کردم!
تامی به خودش چند مورفین می زند اما نمی تواند شرایط را تحمل کند و ناگهان به خودش شلیک می کند. مایک می ماند با بیابانی بی انتها و ساکت و رادیویی که در کوله پشتی تامی مانده و او می داند هیچ وقت دستش به آن نمی رسد.

او سعی می کند با احتیاط و به دقت از حالت ایستاده خارج شود و بنشیند، البته اگر بشود آن وضعیت را نشستن نامید! با تلاشی بی پایان سعی می کند تا کوله پشتی تامی را به سمت خود بکشد که بعد از مدتی موفق به این کار می شود.
وقتی احساس کنیم چاره ای نداریم و گیر افتاده ایم بعد از مدتی کمی از حالت آشفتگی و پریشان حالی مان کاسته می شود و می توانیم حواسمان را جمع کنیم که با داشته ها و دانسته هایمان در این شرایط چه کاری می توان انجام داد.

مایک وسایل کوله را بررسی می کند و می خواهد باتری رادیو را با نور خورشید شارژ کند.
تا اینجا اگر بخواهید به مایک و تامی امتیاز بدهید از ده نمره به هر کدام چند امتیاز می دهید؟ به نظر شما تامی کار درست را انجام می دهد یا بیشتر با رفتار مایک هم سو هستید؟
مایک سعی می کند با مرکز تماس بگیرد که بعد از مدتی این کار میسر می شود و او با گروهبان مربوطه حرف می زند و از موقعیت و شرایطی که در آن قرار دارد می گوید و از آنها درخواست کمک فوری می کند. اما در کمال تعجب گروهبان خیلی معمولی و بدون در نظر گرفتن وضعیت دشوار مایک از ماموریت ناتمام سوال می کند و می گوید: به علت طوفان شن تا پنجاه و دو ساعت آینده امکان پرواز هلی کوپتر وجود ندارد!

مایک مستاصل شده است و می گوید: «نمی تواند این همه مدت دوام بیاورد. گروهبان از او می خواهد که اگر نتوانست مانند مانور شومن رفتار کند!
گاهی زندگی از شما درنگ و مکث می خواهد. اگر آگاهانه باشد که انتخاب خودتان بوده و خیلی بهتر است اما وقتی به نشانه ها توجه نکنید به زور و ناگهانی مسیر زندگی شما را متوقف می کند و تنها و بی پناه تان می کند. می دانید چرا؟
چون باید سکوت کنید و دست از کارهای همیشگی تان بردارید، باید عمیق شوید و دوباره نگاه کنید تا بتوانید از موهبت هیچ کاری نکردنِ موقت بهره مند شوید. اگر در این موقعیت قرار گرفتید دست از تقلا بردارید چون بیشتر فرو می روید، طمانینه بیشتر و سکوت چاره ساز است.

دوربین به سرعت از مایک دور می شود و قابی زیبا و ترسناک از وسعت بیابان و حس تنهایی بی انتهایی شکل می گیرد. کمی بعد به این قاب طوفانی سهمگین از شن هم افزوده می شود.

با توجه به اینکه مایک نباید ذره ای حرکت کند به نظر شما طوفان چه تاثیری در موقعیت او ایجاد می کند؟
آیا معجزه ای رخ می دهد و او نجات پیدا می کند یا به سرنوشت تلخ تامی دچار می شود؟
در چه موقعیت هایی شرایط به گونه ای رقم خورده که مجبور شده اید با تمام وجود مقاومت کنید و صبور باشید؟
دو هفته دیگر در همین صفحه جواب این سوال ها و سرنوشت مایک را بخوانید.