معشوق نشسته روبه رویش. دو دستش را بر زیر چانه چفت کرده و به دوردست نگاه میکند. عاشق لبخند رضایت بر لب، به معشوق خیره شده و از موی سر تا ناخنهای تک تک پاهایش را تجلیل میکند. عاشق با خود میگوید: مگه داریم این همه قشنگی یکجا! معشوق برمیگردد و به عاشق لبخندی میزند. عاشق دلش ضعف میرود.
عاشق: دارم درست میبینم؟ این خودتی؟ تو داری به من لبخند میزنی؟
معشوق با همان لبخندِ کمی باز تر از ژکوندش سرش را بالا و پایین تکان میدهد. عاشق کم مانده پس بیفتد.
عاشق: چی شد یهو پری؟ محل سگم بهم نمیذاشتی. حتمی دارم خواب میبینم.
رویش را برمیگرداند. دستهایش را مشت میکند و مالشی جانانه به چشمانش میدهد و چند بار سفت باز و بستهشان میکند دوباره سمت معشوق برمیگردد و با دقتی متمرکز شده نگاهش میکند. نیشش تا بناگوش باز میشود و میگوید: (نه پری خود خودتی، خیال نیستی لعنتی!)
معشوق: اینجا واقعیتی است در خیال.
عاشق: چی چی؟
معشوق: اینجا زبان رابطهی ماست!
عاشق (خندهی هندلی میکند): نفهمیدم چی گفتی ولی قربون رابطهی ما!
معشوق دوباره لبخندی میزند و مثل قبل به افق خیره میشود. دستانش همچنان چفت شده زیر چانهاش.
عاشق: پری حالا چرا مثل مجسمه نشستی اونجا؟ بیا یه قدمی بزنیم یه اختلاظی بکنیم دلمون باز شه.
معشوق(با نگاهی هپروتی): انتظار برای عشقبازی با واژهها.
لبخند معشوق پهن و پهنتر میشود و هر سی و دو دندان بلیچ مانندش را نمایان میسازد. دل عاشق کم مانده در لباس زیرش بیفتد، با صحنهای که جلوی چشمانش نمایان میشود. جماعتی از جوانان دلبر و رشید و خوشتیپ یکهو دور معشوق را گرفته و …
عاشق(فریاد میزند): شماها دارین چه غلطی میکنید!
معشوق که حسابی سرش گرم خلوت عاشقانهاش با یک دسته جوان رشید است، محل سگ هم به عاشق نمیگذارد.
عاشق: آهای با شماهام، دور شین نکبتهای بیشرف!
اما جماعت خوشتیپ تنها برایش دستی تکان میدهند و مشغول بوسیدن خاک پای معشوق میشوند. عاشق که از شدت خشم چهرهاش شبیه زودپز در حال انفجار شده، هرچه فحش ناموسی و غیر ناموسی و آب نکشیدهای که به خاطرش میرسد با سخاوت تمام، سمتشان سرازیر میکند. جماعتِ محاط بر معشوق، ککشان هم نمیگزد و همچنان مشغولند.
معشوق ( در حالی که دستها و چشمهایش با تفقد، جماعت حلقه به دورش را مورد عنایت قرار میدهد): نمیبینی؟انسانیت مضاعفِ تو، واژهها رو هم عاشق من کرده.
عاشق: چی چیم؟ چرا یه جوری حرف میزنی انگار از وسط کتاب حافظ آقاجونم افتادی بیرون!
معشوق: تو من رو به این واژهها سپردی. من فقظ به تو تعلق ندارم. حالا تنها کار من آبستن کردن واژههاست.
عاشق (در حالی که دود از گوشهایش بیرون میجهد): آبس.. آبستن! چه غلطا! مگه من میذارم… منو آوردی اینجا که این خاکبر سر بازیاتو به رخم بکشی؟ صبر کنن ببینم گفتی چی؟ واژه؟ واژه کدوم خریه؟ کدوم یکشیونه جرات داره بیاد جلو!
معشوق ( نخودی میخندد): عزیزم واژههایی که خودت خلق کردی. اینها همه مخلوق توان. به دعوت تو اینجا اومدن.
عاشق ( تته پته کنان): من… چی؟… خلق؟ اصلن اینجا کجاست؟
معشوق( با خونسردی و همان لبخند پت و پهنی که دیگر روی مخ عاشق اسکی میرود): خوب دقت کن.
عاشق به دور و برش نگاه میکند. به غیر از تصویر مصیبتِ دل و قلوه دادن معشوق با آن گله جوان سوسول سرخوش، جوی آبی میبیند و سرو بلندی و دشت و دمن و باده و… همان تصویر کلیشهای در شعرهای عاشقانه!
عاشق ( انگار دو زاریش افتاد): شعر!
معشوق (در حالی که یکی از آن جوانکها از سر و کولش بالا میرود): درسته. این هالهی اطراف من، هالهی تجلیلی هست که تو خلق کردی.
عاشق( چشمانش تبدیل به دو خط صاف شده و کینهتوزانه به جوانها زل زده): هاله رو من خلق کردم، اینجام که شعر منه، این نرهخرها اینجا چی کار میکنن؟
معشوق ( دوباره به طرز لجدراری ریز ریز میخندد): خب اینها واژهها هستن. همونهایی که خودت روی ورق آوردی. الان داری با چشم درونت ماهیتشون رو میبینی.
عاشق: برو پری، خودتی! من غلط بکنم برا خودم رقیب بتراشم اونم یه گله!
معشوق با دلبری روی پاهایش بلند میشود و به همان مدل خرامان معروف سمت عاشق میآید. گلهی جوانان دلبر، یا همان واژگانِ تبدیل به جوانان دلبر شده هم پشت سرش. انگار که چهرهی معشوق مثل جیپیاس بهشان جهت میدهد.
معشوق (با عشوه): عزیزم من دیگه فقط متعلق به تو نیستم. تو من رو از پشت دیوارهای سنگی و آهنی سانسور بیرون کشیدی. الان من متعلق به بشریتم.
عاشق: عزیزم اونقدرها هم مالی نیستی دیگه هوا ورت نداره. هه! بشریت!
معشوق روی انگشتان پاهایش میچرخد و میرقصد. احتمالن احساس بالرین بودن بهش دست داده.
معشوق: بله بشریت. تو مثل یک واسطه عمل کردی. اما یک وقت موجب ملالت نشه! تو روح معصوم بشریت رو نجات دادی!
عاشق (صورتش به رنگ گل قرمز رنگ قالی درآمده): من به روح بابام خندیدم. پری اصلن جنبه نداری برات شعر بگم. نخواستم بیا بریم.
معشوق با دلبری مضاعف از عاشق دور شده و مانند خوانندگان راک ولو میشود روی دستان جماعت دلبر پشت سرش. جوانکهای ندید بدید هم مثل طرفداران دیوانهی سر از پا نشناخته، او را روی دستانشان حمل میکنند.
عاشق که رو به زار زدن است. دنبالشان میدود و معشوقش، همان پری را، صدا میزند. اما پری رفت که رفت.
عاشق هم به یکباره از خواب میپرد و به حالت نود درجه روی رختخوابش مینشیند. همینطور دارد فکر میکند. خب احتمالن به زمان نیاز دارد. بله به خود میآید و کاغذ افتاده کنار بالش را برمیدارد، نگاهی به محتوایش میاندازد و آن را جر و واجر میکند. بعد هم نفس راحتی میکشد و دوباره زیر پتو گوله میشود.