جمعیت را که مثل مگس های مزاحم دائم سر راهم ظاهر میشدند کنار زدم. طبق معمول چند جوان علاف هم تا سرحد مرگ مشغول فیلمبرداری و گرفتن سلفی بودند. درست وسط جمعیت پیدایش کردم. تا به حال آنقدر از نزدیک ندیده بودمش. سعی میکرد حفظ ظاهر کند اما میدانستم چیزی به انفجارش نمانده. کمی ایستادم به تماشایش. گویا کسی او را متهم به دزدی کرده بود. بله طلا فروش کنج خیابان. پلیس علاف چهارراه هم حالا که پس از چند ساعت ایستادن بیحاصل و خمیازه کشیدن یک مورد واقعی به پستش خورده بود، موقعیت را دو دستی چسبیده و سعی میکرد به هیجانانگیزترین شکل ممکن (احتمالن برای خودش) مساله را پیگیری کند. فرد مورد نظر بنده هم که گویا به قول خودش تهمت دزدی به او زده شده، سعی میکرد پلیس وظیفه شناس را قانع کند که انسان شرافتمندی است و این حرفها در قامت او نمیگنجد. اما طلافروش دست بردار نبود. از آنجایی که از شانسش دوربینهای مغازهاش خراب شده بودند، نمیتوانست مدرکی رو کند برای اثبات حرفهایش. مظنونِ به قول پلیس، محترم هم که دید مدرکی بر علیهاش وجود ندارد ابراز شکایت کرد از طلافروش محترم به پلیس وظیفه شناس محترم. اما آقای پلیس دلش میخواست هیجان این قضیه کمی بالا برود. انگار بدش نمیآمد حتی این وسط دعوایی هم سر بگیرد شاید یک پروندهی زد و خورد پدر مادردار به پستش بخورد؛ در هرحال دید با این بِکش بِکشها اتفاقی نمیافتد رو به خانوم مظنون کرد گفت: (تا شاهد نداشته باشید اثبات حرفهاتون امکان پذیر نیست.) خانوم مظنون هم لجش گرفت و گفت: (این طلا فروش محترم هم مدرکی علیه من نداره.) پلیس بعد از کمی مکث گلویش را صاف کرد و نگاهی به طلا فروش انداخت و برای یکدیگر چشم و ابرویی آمدند. پلیس با لبخند ادامه داد که: (براساس قوانینی که خودمون میدونیم دیگه الان میشه که بدون مدرک حداقل تا پاسگاه کشوندتون، البته محترمانه.) خانوم مظنون هم در جواب با لبخندی به پهنای صورت ادامه داد: (جناب سروان حالا من تو این هیر و ویر شاهد از کجا پیدا کنم.) پشت هم چند بار برای جناب سروان چشمکهای کشنده زد. جناب سروان هم که احتمالن محو مژههای ریمل خورده مظنون شده بود، آب دهانش را قورت داد و خواست چیزی بگوید که طلا فروش خود را انداخت وسط و دل و قلوه دادن مظنون و پلیس را نقش برآب کرد.: (اشکال نداره خانوم محترم میتونید همینجا کیفتون رو باز کنید و محتویاتش رو به نمایش بذارید تا دیگه نخواید تو زحمت هم بیفتید. البته با حفظ احترام.) خانم مظنون لبخند زورکی که تلاش میشد همچنان با عشوه همراه باشد به طلافروش زد و گفت: (چه حرفیه که میفرمایید، بنده آبرو دارم. کم کسی نیستم. نمیدونم من رو میشناسید یا نه من..) فکل بیرون آمده از شالش را که رو به افول بود با یک حرکت سریع به نقطهی اوجش بازگرداند وادامه داد: (من یکی از نویسنده های محترم این سرزمین هستم. آیا به نویسندهای میاد که اهل دزدی باشه جناب؟) ج جناب را چنان غلیظ ادا کرد که برای چند لحظه طلافروش هیپنوتیزمِ دهانش شد. البته من هم. پلیس که اوضاع را خطری یافت برای پریدن سوژه اش، دستش را مانند برف پاک کن پراید میان آن دو بالا پایین برد و رو به نویسنده مظنون گفت: (خب خانوم محترم بریم.) مظنون محترم هم که گویا کم کم داشت بداخلاق میشد گفت: (آقایون خیلی دیگه دارن کم لطفی میکنن. مثل اینکه متوجه نشدین من نویسندهی بافرهنگ، چرا باید دست به یک همچین کار بیفرهنگی بزنم؟!) پلیس هم که کش پیدا کردن این داستان داشت حوصله اش را سر میبرد گفت: (خانوم نویسنده محترم، شما باید یک شاهد داشته باشین...) که ناگهان صدای خودم را شنیدم که گفتم: (من شاهدم..) قبل ازینکه بفهمم چه کار کردهام، رفتم سمت نویسنده مورد علاقهام گفتم: (تو اینجایی دو ساعت منو جلوی در کافی شاپ علاف کردی..) پلیس و طلافروش محترم جوری به من نگاه کردند که انگار با فحش ناموس سرتاپایشان را مورد عنایت قرار دادهام. نویسنده محترم خودش را جمع و جور کرد و گفت: (عزیزم یک سو تفاهمی پیش اومده بود این آقایون خیال میکنن من به این مغازه دستبرد زدم.) تخم چشمهایم را به تخم چشمهایشان دوختم و جوری که نخواهم رگهای گردنم پاره شوند نعره زدم: خانومها آقایون. آیا به روح اعتقاد دارین؟ ملت چپ چپ نگاهم کرد.
دستپاچه و با صدایی ادامه دادم: نه از اون روحا... حالا... حالا بگید دارید یا نه تا بگم؟
جمعیت: داریم.
من(با خیال راحت دوباره نعره زدم) : آیا به غذا اعتقاد دارید؟
جمعیت: داریم.
من: خب پس چطور به غذای روح اینطور بیاعتقادید؟
جمعیت:...
من ( بادی به غبغب انداخته): بله تک تک شما که شاهد این منظرهی جگرسوز هستین، یا به غذای روح بیاعتقادین یا اصلن خبر از ارزش اون ندارید. وگرنه چطور ممکنه شاهد تحقیر یکی از پایههای ادبی، فرهنگی و هنری مملکتمون باشین ولی لب از لب باز نکنید برای اعادهی حیثیت این بانو.
جماعت کمی رنگ به رنگ شد و معذب، پس رو به موبایلهایی که به سمتم نشانه رفته بود، ادامه دادم. چنان از ارزش نویسنده و حق احترام او سخن راندم که جماعت تماشاگر با دهانهای نیمه باز تحت تاثیر سخنانم قرار گرفتند. با لحنی که احقاق حق پایمال شده از گوشه و کنارش سرازیر شده بود، رو کردم به پلیس محترم و شاکی محترم. هردو که از قضا همزمان به آسفالت ترک خورده و چالهی پر از آشغال دم جوب علاقهمند شده بودند، به روی مبارکشان هم نیاوردند. ِاهم ِاهم کنان توجهشان را از سوسکپارتی مورچههای داخل چاله، به خودم جلب کردم. رفتم جلو با سینهای جلو داده و دستانی از پشت قفل شده و صدایی سرد و استوار گفتم: (آقایون من شکایت دارم.)
هر دو دهانشان را مانند ماهی قرمز در کف دست گیر افتاده باز و بسته کردند که چیزی بگویند. احتمالن آن چیز به ذهنشان نرسید چون یکهو زدند به تعارفات زورکی و ادای آدمهای متاسف را درآوردند. نویسندهی محترم جلو آمد و با چشمانش صاعقهی زیکزاکیای سمتشان پراند. هر دو میخکوب شدند. بعد با همان عشوهی چند لحظهی پیش نگاهی به من کرد و عینک آفتابیاش را همزمان با یک حرکت دورانی سر، روی صورتش گذاشت و دستش را دور بازوانم حلقه کرد و گفت: (بریم؟) من که تازه یادم افتاد باید نفس بکشم، سرفهای کردم و گفتم: (ب...بریم.) پس از آن صحنهی جلوی چشمانم اسلوموشن شد. مثل فیلمها. جماعت را دیدم که با دهانهای باز. خیلی باز، به همراه زبان کوچیکهی ته حلقشان برایمان دست تکان میدهند و راه باز میکنند. آن جوانکهای علاف برای رقابت در گرفتن سلفی با ما، از سر و کول هم بالا میروند. دخترکانی که لبخندهای مکش مرگ ما، نثارم میکنند و من هم برای جبران دلبری، سری از روی تواضع برایشان تکام میدهم.
با بیشگونی از جا پریدم. نویسنده زیر لب گفت: (پس چرا ماتت برده بریم دیگه) سرم را بالا آوردم و صد جفت چشم را دیدم که به من زول زدهاند. نویسنده محترم که کم مانده بود میان جمعیت کرال سینه بزند، سقلمه زنان راه را باز کرد و من هم مانند کیف دستی همراهش، به دنبالش کشیده شدم. بعد از چند قدم نه چندان آرام، ایستاد. از داخل کیفش یک آدامس موزی درآورد و انداخت در دهانش، شلپ شلوپ کنان گفت: (ای شیطون منو از کجا میشناختی؟) شانهای بالا انداختم و گفتم (فالوورتم.) با دماغ باد کرده از غروری کاذب به تنها خوانندهی آثارش نگاهی انداخت و گفت: (خب شهرت به درد همین روزا میخوره دیگه..حالادستتو بیار بالا.) دستانم را بالا آوردم. دست کرد در کیفش، چیزی درآورد و انداخت کف دستم. برق نگین انگشتر چشمانم را زد با تعجب نگاهش کردم. چشمکی زد و گفت: (برای داستان بعدیم احتیاج به یه تجربهی عملی داشتم میدونی که؟) میدانستم؟... با بیخیالی خمیازه ای کشید و گفت: ( از بس فک زدم دهنم خشک شده. یه آب انار بزنیم؟) انگشتر را در جیبم گذاشتم و گفتم: (بزنیم.. )