سلام ... با یه تاخیر طولانی برگشتم، بریم که این شعر رو با هم ببندیم و بعدش بریم سراغ کلی جنگ و کینخواهی و فتوحات یکی از مهمترین شاههای شاهنامه (منوچهر)
چون این شعر خیلی طولانیه، یکم متفاوت میذارمش این سری و فقط یه بار شعر رو مینویسم.
برای مشاهده بخش قبلی شاهنامه (آگاهی شدن سلم و تور از منوچهر (بخش دوم): پیغام فرستادن پسران نزد منوچهر)، اینجا کلیک کنید.
فریدون صحبتهای فرستاده (که در بخش قبلی خواندیم) را شنیده و پاسخ میدهد. میگوید شما پدر منوچهر را خوراک حیوانات کردید و او را کشتید، حالا چطور توقع دارید که با شما مهربان باشد و دوستی کند؟ ما چهرهی واقعی شما را قبلا دیدهام و این حرفها را باور نمیکنیم. منوچهر پیش شما خواهد آمد؛ ولی نه مثل ایرج تنها و با نیت خیر و بدون سلاح. منوچهر برای کینخواهی میآید و سپاهی بسیار بزرگ و گنجینههای فراوان دارد. اگر این همه سال به خونخواهی ایرج نیامدم، چون شما پسرانم بودید و نمیخواستم شما را بکشم، و حالا منوچهر انتقامم را از شما خواهد گرفت. من خون پسرم را به گنجهایی که فرستادهاید، نمیفروشم.
فرستاده از ترس میلرزد و سریع نزد سلم و تور برمیگردد. هرچه دیده و شنیده را بازگو میکند. سلم و تور میترسند و رنگشان میپرد. با هم مشورت میکنند و تصمیم میگیرند برای جنگ با منوچهر آماده شوند. اما نمیخواهند منتظر منوچهر بمانند و تصمیم میگیرند که پیشدستی کرده و به ایران حمله کنند.
چو بشنید شاهِ جهانْ کدخدای ... پیامِ دو فرزند ناپاک رای
یکایک بِمرد گرانمایه گفت ... که خورشید را چون توانی نهفت
نهانِ دلِ آن دو مرد پلید ... ز خورشید روشنتر آمد پدید
فریدون حرفهای سلم و تور را میشنود و بعد سریع به فرستاده میگوید: قصد و نیتِ آن دو مرد، حالا از خورشید روشنتر است و تو نمیتوانی نیت اصلی آنها را با این حرفها و این گنجها پنهان کنی
شنیدم همه هر چه گفتی سَخُن ... نگه کن که پاسخ چه یابی ز بن
من تمام حرفهایت را گوش کردم و حالا نوبت توست که پاسخ تکتک حرفهایت را گوش کنی.
بگو آن دو بیشرم ناپاک را ... دو بیداد و بد مهر و ناباک را
که گفتار خیره نیرزد به چیز ... ازین در سخن خود نرانیم نیز
به آن دو مرد بیشرم و پلید بگو که چنین حرفهایی اصلا ارزش ندارد و من کسی نیستم که به زبان خودشان با آنها صحبت کنم.
اگر بر منوچهرتانْ مهر خاست ... تنِ ایرج نامورْتانْ کجاست
که کامِ دد و دام بودش نهفت ... سرش را یکی تنگ تابوت جفت
کنون چون ز ایرج بپرداختید ... به کین منوچهر بر ساختید
شما ایرج را کشتید و تن او را خوراک حیوانات وحشی و اهلی کردید. آن موقع مهرتان کجا بود که حالا یادتان افتاده به منوچهر مهرورزی کنید؟ شما ایرج را کشتید و باعث شد که منوچهر به کینخواهی او اقدام کند.
نبینید رویش مگر با سپاه ... ز پولادْ بر سر نهاده کلاه
ابا گرز و با کاویانی درفش ... زمین کرده از سم اسپان بنفش
شما فقط منوچهر را با سپاهش ملاقات خواهید کرد. آن زمانی که کلاه جنگ بر سر گذاشته و با گرز و درفش کاویانی و سپاهی بزرگ به سراغتان میآید که به خاطر سم اسبهایشان زمین کبود رنگ خواهد شد.
سپهدار چون قارنِ رزم زن ... چو شاپور و نستوه شمشیر زن
به یک دست شیدوش جنگی به پای ... چو شیروی شیراوژن رهنمای
چو سام نریمان و سرو یمن ... به پیش سپاه اندرون رای زن
فرماندهی سپاه ایرج، قارن جنگجو و شاپور و نستوه شمشیرزن (که در جنگ خستگیناپذیر است) هستند. شیدوش و شیروی شیرافکن و سام و سرو هم جز فرماندهان بوده و در کنارش هستند.
درختی که از کین ایرج برست ... به خونْ برگ و بارش بخواهیم شست
با کشتن ایرج، درختی کاشتید و حالا ما آن درخت را با خون شما میشوییم.
از آن تاکنون کینِ او کس نخواست ... که پشتِ زمانه ندیدیم راست
نه خوب آمدی با دو فرزند خویش ... کجا جنگ را کردمی دست پیش
اگر کسی تا حالا به کینخواهی ایرج نیامده، دلیلش این است که ما عزادار بودیم و نتوانستیم خودمان را جمع کنیم. بهعلاوه من نمیخواستم با دو پسر خودم بجنگم و شروعکنندهی این جنگ باشم.
کنون زان درختی که دشمنْ بکند ... برومند شاخی برآمد بلند
بیاید کنون چون هژبر ژیان ... به کین پدر تنگ بسته میان
حالا از درختی که شما از جا کندید (استعاره از ایرج)، شاخهای بزرگ و تنومند برآمده (کنایه از منوچهر) که مثل شیری خشمگین به سراغ شما میآید و کمر بسته تا انتقام پدرش را بگیرد.
فرستاده آن هول گفتار دید ... نشستِ منوچهر سالار دید
بپژمرد و برخاست لرزان ز جای ... هم آنگه به زین اندر آورد پای
فرستاده بعد از شنیدن سخنان ترسناکِ فریدون و دیدن منوچهر که سالارانه آنجا نشسته بود، حالش گرفته شد و با ترس و لرز از جا بلند شد و سوار بر اسب، به سمت سلم و تور برگشت.
همه بودنیها به روشن روان ... بدید آن گرانمایه مرد جوان
که با سلم و با تور گردان سپهر ... نه بس دیر چین اندر آرد بچهر
حالا همهچیز مثل روز برایش روشن شده بود و میدانست که زمانه دیگر با سلم و تور سرِ نیکی ندارد و به زودی کار آنها ساخته میشود.
بیامد به کردار بادِ دمان ... سری پر ز پاسخ دلی پرگمان
ز دیدار چون خاور آمد پدید ... به هامون کشیده سراپرده دید
به سرعت باد حرکت میکرد. جواب همه سوالات را در ذهنش داشت و دلش پر از نگرانی بود. چون خاور از دور پدیدار شد ...
بیامد به درگاه پرده سرای ... به پرده درون بود خاور خدای
یکی خیمهٔ پرنیان ساخته ... ستاره زده جای پرداخته
دو شاه دو کشور نشسته به راز ... بگفتند کامد فرستاده باز
به درگاه پادشاه خاور آمد. خیمهای بود ابریشمی، سلم و تور آنجا نشسته بودند و از برگشتنِ فرستاده با خبر شدند.
بیامد هم آنگاه سالارِ بار ... فرستاده را برد زی شهریار
دربان آمد و فرستاده را پیش پادشاه برد.
نشستنگهی نو بیاراستند ... ز شاه نو آیین خبر خواستند
جایی برایش درست کردند که بنشیند و از او درمورد منوچهر پرسیدند
بجستند هر گونهای آگهی ... ز دیهیم و از تخت شاهنشهی
ز شاه آفریدون و از لشکرش ... ز گردان جنگی و از کشورش
به دنبال تمام اطلاعاتی بودند که فرستاده از تخت پادشاهی و فریدون و لشکرش و سرزمینش داشت.
و دیگر ز کردار گردان سپهر ... که دارد همی بر منوچهر مهر
بزرگان کدامند و دستور کیست ... چه مایستشان گنج و گنجور کیست
بهعلاوه میخواستند بدانند که اوضاع چقدر بر وفق مراد منوچهر است و او چه کسانی را در دربارش دارد و در خزانهاش چقدر موجود دارد و خزانهدارش کیست.
فرستاده گفت آنکه روشن بهار ... بدید و ببیند در شهریار
بهاری ست خرم در اردیبهشت ... همه خاک عنبر همه زر خشت
سپهر برین کاخ و میدان اوست ... بهشت برین روی خندان اوست
به بالای ایوان او راغ نیست ... به پهنای میدان او باغ نیست
فرستاده گفت که قصر پادشاهیاش مثل بهشت است؛ مثل زیبایی بهار در اردیبهشت ماه. خاکش خوشبو است و قصرش از طلا ساخته شده است. همه چیز بر وفق مراد اوست. هیچ مرغزاری جایی را نمیتوان بزرگتر و آبادتر از درگاه او پیدا کرد.
چو رفتم به نزدیک ایوان فراز ... سرش با ستاره همی گفت راز
به درگاهش هم رفتم. قد بلند است ...
به یک دست پیل و به یک دست شیر ... جهان را به تخت اندر آورده زیر
در یک دستش شیر نشسته بود و کنار دست دیگرش فیل جنگی. انگار که جهان تحت فرمانش باشد.
ابر پشت پیلانش بر تخت زر ... ز گوهر همه طوق شیران نر
تبیره زنان پیش پیلان به پای ... ز هر سو خروشیدن کره نای
پشت فیلهایش یک تخت طلا بود، پر از جواهرات. طبلزنها آنجا بودند و صدای موسیقیشان همه جا را برداشته بود.
تو گفتی که میدان بجوشد همی ... زمین به آسمان بر خروشد همی
طوری بود که انگار داشت قیامت میشد (نشانهی ترسی که در دل فرستاده ایجاد شده).
خرامان شدم پیش آن ارجمند ... یکی تخت پیروزه دیدم بلند
نشسته برو شهریاری چو ماه ... ز یاقوت رخشان به سر بر کلاه
چو کافور موی و چو گلبرگ روی ... دل آزرم جوی و زبان چربگوی
آرام پیش شاه رفتم. تخت فیروزهای داشت. پادشاه مثل ماه روی تختش نشسته بود و تاجش پر از یاقوت بود. موهایش سفید رنگ و صورتش زیبا (مثل گل) بود؛ زبان چربی داشت و دلش مهربان بود.
جهان را ازو دل به بیم و امید ... تو گفتی مگر زنده شد جمشید
انگار که جمشید دوباره زنده شده باشد (همهچیز به شکوه زمان پادشاهی جمشید میمانست).
منوچهر چون زاد سرو بلند ... به کردار طهمورث دیوبند
منوچهر قدبلند است و مثل طهمورث دیوبند میماند.
نشسته بر شاه بر دست راست ... تو گویی زبان و دل پادشاست
او سمت راست فریدون نشسته بود. انگار که پادشاه خیلی او را دوست داشت.
در این بیت و ابیات بعدی میخوانیم که منوچهر سمت راست شاه (فریدون) نشسته که بهترین است. سمت چپ شاه (که از نظر مقام پایینتر است) شاه یمن که وزیر فریدون میشود، نشسته و قارن در جلو و روبهروی شاه ایستاده است.
به پیش اندرون قارن رزم زن ... به دست چپش سرو شاه یمن
چو شاه یمن سرو دستورشان ... چو پیروز گرشاسپ گنجورشان
آنجا قارن را دیدم. سرو (پادشاه یمن) هم مشاورشان بود و گرشاسپ خزانهدارشان است.
شمار در گنجها ناپدید ... کس اندر جهان آن بزرگی ندید
مال و ثروتشان آنقدر زیاد بود که نمیشد شمرد. هیچ کس در دنیا آنقدر گنج ندیده است.
همه گرد ایوان دو رویه سپاه ... به زرین عمود و به زرین کلاه
سپهدار چون قارن کاوگان ... به پیش سپاه اندرون آوگان
مبارز چو شیروی درنده شیر ... چو شاپور یل ژنده پیل دلیر
دور تا دور بارگاه را سپاهیان گرفته بودند و تیرکها و کلاههایشان طلایی بود. قارن از خاندان کاوگان فرماندهی سپاه بود و آوگان (پهلوان ایرانی) پیشاپیش سپاه ایستاده بود. شیروی جنگاور و شاپور دلیر هم جز مبارزان سپاه بودند.
چنو بست بر کوههٔ پیل کوس ... هوا گردد از گرد چون آبنوس
اگر بر طبلشان بکوبند، هوا از شدت برخواستن گرد و خاک، سیاه میشود.
گر آیند زی ما به جنگ آن گروه ... شود کوه هامون و هامون کوه
و اگر به سمت ما لشکرکشی کنند، از شدت کوبیده شدن سم اسبهایشان کوه، دشت هموار میشود و آنقدر سپاهیان ما را خواهند کشت که کوهی از مردگان روی زمین درست میشود.
همه دل پر از کین و پرچین بروی ... به جز جنگشان نیست چیز آرزوی
آنها کینه به دل دارند و خشمگین و عصبانی هستند و چیزی جز جنگ نمیخواهند.
بروی: اَبرو (پرچین به روی کنایه از اخم کردن)
بریشان همه برشمرد آنچه دید ... سخن نیز کز آفریدون شنید
هرچه دیده بود و تمام حرفهای فریدون را بازگو کرد.
دو مرد جفا پیشه را دل ز درد ... بپیچید و شد رویشان لاژورد
سلم و تور ترسیدند و صورتشان کبود شد.
نشستند و جستند هرگونه رای ... سخن را نه سر بود پیدا نه پای
به سلم بزرگ آنگهی تور گفت ... که آرام و شادی بباید نهفت
نباید که آن بچهٔ نرهشیر ... شود تیزدندان و گردد دلیر
نشستند و چارهجویی کردندو سلم به تور گفت که نباید بگذاریم منوچهر پیشقدم شود. منوچهر (که نره شیر ایرج است) اگر بزرگ شود، تیز دندان و دلیر شده و دمار از روزگار ما درمیآورد.
چنان نامور بیهنر چون بود ... کش آموزگار آفریدون بود
بهعلاوه این که او دستپروردهی فریدون است و حتما دلیری و جنگاوری میداند و نمیتواند بیهنر باشد.
نبیره چو شد رای زن با نیا ... ازان جایگه بردمد کیمیا
حاصل همکاری نبیره (منوچهر) و پدربزرگ (فریدون)، چیزی جز نیرنگ نیست.
بباید بسیچید ما را بجنگ ... شتاب آوریدن به جای درنگ
ما باید آمادهی جنگ شویم و به جای اینکه دست روی دست بگذاریم، سریع حرکت کنیم.
ز لشکر سواران برون تاختند ... ز چین و ز خاور سپه ساختند
فتاد اندران بوم و بر گفتگوی ... جهانی بدیشان نهادند روی
سپاهی که آن را کرانه نبود ... بدان بد که اختر جوانه نبود
پس لشکرهایشان را از چین و خاور آماده کردند و سپاهیان بسیاری را گرد هم آوردند. آنقدر زیاد که انتهای سپاه معلوم نبود. اما مشکل اینجا بود که بخت سلم و تور جوان و بیدار نبود و این سپاهی که آراسته بودند، در جنگ با منوچهر به کارشان نمیآمد.
ز خاور دو لشکر به ایران کشید ... بخفتان و خود اندرون ناپدید
ابا ژنده پیلان و با خواسته ... دو خونی به کینه دل آراسته
دو لشکرِ عظیم به سمت ایران آمدند. دو برادر دل به کینه بسته بودند و قصد جنگ داشتند.
برای مشاهده بخش بعدی (فرستادن فریدون منوچهر را به جنگ سلم و تور)، اینجا کلیک کنید.