برای مشاهده بخش قبلی شاهنامه (آگاه شدن منوچهر از کار سام و زال زر) اینجا کلیک کنید.
سلام. اول از همه فایل صوتی بالا رو با متن زیر بخونیدش و لذت ببرید. بعدش هم میریم سراغ معنی تکتک بیتها
بِفرْمود پس شاه با موبدان ... ستارهشناسان و هم بِخْرَدان
که جویند تا اَخترِ زال چیست ... بر آن اخترْ ازْ بخت، سالار کیست
چو گیرد بلندی چه خواهد بُدَن ... همی داستان از چه خواهد زدن
ستارهشناسان همْ اَندر زمان ... از اختر گرفتندْ پیدا نشان
بِگفتند با شاهِ دِیهیمدار ... که شادان بِزی تا بُوَد روزگار
که او پهلوانی بُوَدْ نامدار ... سرافراز و هشیار و گُرد و سوار
چو بشنید شاه این سخنْ شاد شد ... دلِ پهلوانْ از غم آزاد شد
یکی خِلعتی ساختْ شاهِ زمین ... که کردند هر کسْ بدو آفرین
از اسپانِ تازی به زرین ستام ... ز شمشیر هندی به زرّین نیام
ز دینار و خَزْ و ز یاقوت و زر ... ز گستردنیهای بسیارْ مَر
غلامان رومی به دیبای روم ... همه گوهرش پیکر و زَرْشْ بوم
زبرجدْ طبقها و پیروزه جام ... چه از زرِّ سرخ و چه از سیمِ خام
پر از مُشک و کافور و پرْ زعفران ... همه پیشْ بُردندْ فرمانبَران
همان جوشن و تَرْگ و برگُسْتُوان ... همان نیزه و تیر و گرزِ گران
همانْ تخت پیروزه و تاجِ زر ... همانْ مُهرِ یاقوت و زرین کمر
و زان پسْ منوچهرْ عَهدی نوشت ... سراسر ستایش به سانِ بهشت
همه کابل و زابل و مای و هند ... ز دریای چین تا به دریای سِنْد
ز زابُلْسِتان تا بدان روی بُسْت ... به نُوّی نوشتند عهدی درست
چو این عهد و خلعت بیاراستند ... پسْ اسپِ جهان پهلوان خواستند
چو این کرده شد، سام بر پای خاست ... که ای مهربانْ مهترِ داد و راست
ز ماهی بر اندیشه تا چرخِ ماه ... چو تو شاه نَنْهاد بر سر کلاه
به مهر و به داد و به خوی و خرد ... زمانه همی از تو رامِش بَرَد
همه گنجِ گیتی به چشم تو خوار ... مبادا ز تو نامِ تو یادگار
فرود آمد و تخت را داد بوس ... بِبَسْتَند بر کوههٔ پیلْ کوس
سوی زابلستان نهادند روی ... نظاره بر او بر همه شهر و کوی
چو آمد به نزدیکیِ نیمروز ... خبر شد ز سالارِ گیتی فروز
بیاراسته سیستانْ چون بهشت ... گِلَشْ مُشکِ سارا بُد و زرِّ خشت
بسی مشک و دینار بَر ریختند ... بسی زعفران و دِرَم بیخْتَند
یکی شادمانی بُد اندر جهان ... سراسر میانِ کهان و مهان
هر آنجا که بُد مهتری نامجوی ... ز گیتی سوی سامْ بنهاد روی
که فرخنده بادا پِیِ این جوان ... بر این پاکْدل نامور پهلوان
چو بر پهلوانْ آفرین خواندند ... اَبَر زالِ زرْ گوهر افشاندند
نشست آنگهی سامْ با زیب و جام ... همی داد چیز و همی راند کام
کسی کو به خلعتْ سزاوار بود ... خردمند بود و جهاندار بود
براندازهشان خِلعَت آراستند ... همه پایهٔ برتری خواستند
منوچهر از اخترشناسها میخواهد که طالع زال را ببینند و آنها هم میگویند که بخت زال بلند است و آیندهی خوبی در انتظارش خواهد بود.
شاه خوشحال میشود و از فرصتِ دیدار با سام استفاده میکند تا سرزمینهای تحت فرمانروایی او را گسترش دهد. پس کابل و دنبر و مای و هند و سرزمینهایی که از دریای چین تا سند قرار داشتند را به سام میدهد. سپس خلعت و اسب و شمشیر و دیبا و زر و غلامان رومی زیادی به او هدیه میکند تا راهی شود.
سام هم به سیستان برمیگردد و مشغول فرمانروایی و تربیت زال میشود و هنرهای شاهانه را به او میآموزد.
بِفرْمود پس شاه با موبدان ... ستارهشناسان و هم بِخْرَدان
که جویند تا اَخترِ زال چیست ... بر آن اخترْ ازْ بخت، سالار کیست
منوچهر به اخترشناسان دستور داد که طالع زال را ببینند و او را از آیندهی زال آگاه کنند.
چو گیرد بلندی چه خواهد بُدَن ... همی داستان از چه خواهد زدن
میخواست بداند که زال وقتی بزرگ شود و به مقام برسد، چه کار میکند و چه تقدیری را پیش میگیرد.
ستارهشناسان همْ اَندر زمان ... از اختر گرفتندْ پیدا نشان
بِگفتند با شاهِ دِیهیمدار ... که شادان بِزی تا بُوَد روزگار
که او پهلوانی بُوَدْ نامدار ... سرافراز و هشیار و گُرد و سوار
ستارهشناسها هم بلافاصله دستور منوچهر را انجام دادند و پس از آرزوی عمر طولانی برای منوچهر، به او گفتند که زال پهلوانی بزرگ و نامدار خواهد شد و آیندهی درخشانی دارد.
چو بشنید شاه این سخنْ شاد شد ... دلِ پهلوانْ از غم آزاد شد
سام با شنیدن این حرفها خوشحال شد.
یکی خِلعتی ساختْ شاهِ زمین ... که کردند هر کسْ بدو آفرین
از اسپانِ تازی به زرین ستام ... ز شمشیر هندی به زرّین نیام
ز دینار و خَزْ و ز یاقوت و زر ... ز گستردنیهای بسیارْ مَر
منوچهر دستور داد هدایای گرانبهایی برای سام آماده کنند. از اسبهای عرب و ملزومات جنگی (زینِ طلایی و شمشیر هندی و غلافِ شمشیر طلایی) گرفته تا جواهرات و پول و پارچههای گرانبها
غلامان رومی به دیبای روم ... همه گوهرش پیکر و زَرْشْ بوم
غلامان رومی هم به سام بخشید. بهعلاوه پارچهای که نقش و نگارِ آن از جواهرات و زمینهاش از طلا ساخته شده بود.
زبرجدْ طبقها و پیروزه جام ... چه از زرِّ سرخ و چه از سیمِ خام
پر از مُشک و کافور و پرْ زعفران ... همه پیشْ بُردندْ فرمانبَران
همان جوشن و تَرْگ و برگُسْتُوان ... همان نیزه و تیر و گرزِ گران
همانْ تخت پیروزه و تاجِ زر ... همانْ مُهرِ یاقوت و زرین کمر
خدمتگزاران درگاه منوچهر، تمامی هدایا را در درگاه حاضر کردند تا منوچهر به سام پیشکش کند.
و زان پسْ منوچهرْ عَهدی نوشت ... سراسر ستایش به سانِ بهشت
بعد،منوچهر عهدنامهای نوشت و از سام تعریف کرد.
منظور از عهد، فرمانی است که پادشاه (منوچهر) مینویسد تا فرمانروایی منطقهی زابلستان را به سام بسپارد. این عهد قبلا (در زمان فریدون) نوشته شده بود؛ اما عهدهای این چنینی، هر چند وقت یکبار (یا با تغییر پادشاه) تمدید میشدند تا کسی نتواند به صحت فرمانروایی شخص شک کند و سر ناسازگاری بگذارد.
در اینجا منوچهر فرماننامهی پادشاهی سام بر ولایت زابلستان (بهعلاوه چند محدوده دیگر) را تازه میکند تا مُهرِ تایید خودش بر این فرمانروایی را اعلام کند.
همه کابل و زابل و مای و هند ... ز دریای چین تا به دریای سِنْد
ز زابُلْسِتان تا بدان روی بُسْت ... به نُوّی نوشتند عهدی درست
منوچهر عهدنامهی جدیدی نوشت و سرزمینهای کابل و زابل و مای و هند و هر سرزمینی که بین دریای چین و سند قرار داشت را سام واگذار کرد.
بعد از نوشتنِ عهدنامه و تقدیم هدایا، اسبِ سام را به درگاه پادشاهی آوردند.
در مراسم احیای عهد، در نهایت به کسی که مقام گرفته بود، خلعتی هدیه میکردند و اسبی را که مناسبِ جایگاه شخص باشد را به درگاه میآوردند تا پیاده از درگاه خارج نشود. این کار به نشانه احترام انجام میشده.
چو این کرده شد، سام بر پای خاست ... که ای مهربانْ مهترِ داد و راست
ز ماهی بر اندیشه تا چرخِ ماه ... چو تو شاه نَنْهاد بر سر کلاه
وقتی اسب آمد، سام از جا بلند شد و گفت: «ای پادشاهِ درستکارِ ما که تا به حال هیچ پادشاهی شبیهت نبوده است ... »
به مهر و به داد و به خوی و خرد ... زمانه همی از تو رامِش بَرَد
«... ای کسی که با مهربانی و عدالت و خردمندیات باعث شدی زمانه در آرامش سپری شود و خبری از جنگ و درگیری نباشد ...»
همه گنجِ گیتی به چشم تو خوار ... مبادا ز تو نامِ تو یادگار
«... و ای پادشاهی که ثروت و مال دنیا در چشم تو ارزشی ندارد ... دعا میکنم خودت جاوید بمانی و تا ابد زنده باشی، نه اینکه بمیری و فقط نام خوب از تو باقی بماند»
فرود آمد و تخت را داد بوس ... بِبَسْتَند بر کوههٔ پیلْ کوس
سوی زابلستان نهادند روی ... نظاره بر او بر همه شهر و کوی
سپس از تخت پادشاهی پایین آمد و بارگاه منوچهر را بوسید. هدایا را هم سوارِ فیلهای جنگی کردند و به سمت زابلستان حرکت کردند. تمام شهر هم برای بدرقهشان آمده بودند.
چو آمد به نزدیکیِ نیمروز ... خبر شد ز سالارِ گیتی فروز
بیاراسته سیستانْ چون بهشت ... گِلَشْ مُشکِ سارا بُد و زرِّ خشت
بسی مشک و دینار بَر ریختند ... بسی زعفران و دِرَم بیخْتَند
نزدیکِ زابلستان که رسیدند، اهالی شهر با خبر شدند و شهر را تزئین کردند و به استقبال آنها آمدند.
یکی شادمانی بُد اندر جهان ... سراسر میانِ کهان و مهان
تمام مردم خوشحال بودند
هر آنجا که بُد مهتری نامجوی ... ز گیتی سوی سامْ بنهاد روی
که فرخنده بادا پِیِ این جوان ... بر این پاکْدل نامور پهلوان
چو بر پهلوانْ آفرین خواندند ... اَبَر زالِ زرْ گوهر افشاندند
تمامی بزرگان به پیشواز سام آمدند و به او تبریک گفتند و پیشکشیهای بسیاری تقدیم زال کردند.
نشست آنگهی سامْ با زیب و جام ... همی داد چیز و همی راند کام
کسی کو به خلعتْ سزاوار بود ... خردمند بود و جهاندار بود
براندازهشان خِلعَت آراستند ... همه پایهٔ برتری خواستند
سام هم بر تخت فرمانرواییاش نشست و به افراد خردمند و فرمانبردارانش بر اساس جایگاهشان هدایای بسیاری بخشید.
برای مشاهده بخش بعدی شاهنامه (پادشاهی دادنِ سام، زال را)، اینجا کلیک کنید.