ویرگول
ورودثبت نام
شاهنامه‌خوان تازه‌کار
شاهنامه‌خوان تازه‌کار
خواندن ۱۲ دقیقه·۲ سال پیش

اندر خواب دیدن ضحاک فریدون را: بخش 25 جلد 1 شاهنامه

سلام ... من سارا هستم ... علاقه‌مند به تاریخ و ادبیات و هنر ... چند وقتیه که شاهنامه می‌خونم و از اونجایی که برای پیدا کردن معنی کلمات و ابیات دچار مشکل میشم، می‌خوام هرچی پیدا می‌کنم رو اینجا برای شما بنویسم. فقط این رو بگم که من هیچ تخصصی ندارم و تازه‌کار هستم. لطفا اگر نکات بیشتری می‌دونستید یا اشتباهی توی متن‌هام بود، برام بنویسید تا اصلاح کنم.

برای مشاهده بخش قبلی شاهنامه (داستان ضحاک - بخش دوم)، اینجا کلیک کنید.


نکته: فایل صوتی که در بالای صفحه هست، از این صفحه وب‌سایت گنجور (خوانش فرید حامد) برداشته شده است.


نکته: این شعر خیلی طولانیه پس فقط یه بار می‌نویسمش و معنی هر بیت رو زیرش می‌گذارم که پست‌مون خیلی طولانی نشه.


داستان شعر اندر خواب دیدن ضحاک فریدون را

در زمانی که 40 سال از پادشاهی ضحاک مانده بود، شبی در خواب می‌بیند که سه مرد به خون‌خواهی ضحاک می‌آیند و می‌خواهند او را از تخت پادشاهی برکنار کنند. ضحاک تا دماوند می‌گریزد اما تعقیبش می‌کنند و در نهایت او را اسیر خواهند کرد. ضحاک از خواب می‌پرد و خوابش را برای ارنواز تعریف می‌کند. ارنواز به او پیشنهاد می‌کند که تمامی کسانی که تعبیر خواب یا علم ستارگان یا جادوگری می‌دانند را به دربار بیاورد و خوابشان را به آن‌ها بگوید تا چاره‌ی کارش را پیدا کند.

ضحاک هم چنین می‌کند. در ابتدا موبدان از ترس جانشان حرفی نمی‌زنند و بعد از 3 روز یکی از آن‌ها به سخن می‌آید و می‌گوید که جوانی به خونخواهی پدرش بلند شده و ضحاک را شکست خواهد داد. نامش فریدون (آفریدون) است و البته هنوز به دنیا نیامده است. ضحاک از شنیدن این خبر از هوش می‌رود و وقتی که بیدار می‌شود، تمام وقتش را صرف پیدا کردن و کشتن نوزادی می‌کند که معبران به او گفته‌اند.

معنی ابیات شعر اندر خواب دیدن ضحاک فریدون را

چو از روزگارش چهل سالْ ماند ... نگر تا به سرْ بَرَش یزدان چه راند

زمانی که 40 سال از زندگی ضحاک باقی مانده بود، خداوند فکر تازه‌ای را به سر او انداخت


در ایوان شاهی شبی دیر یاز ... به خواب اندرون بود با ارنواز

چنان دید کز کاخ شاهنشهان ... سه جنگی پدید آمدی ناگهان

شبی در کنار ارنواز در قصرش خوابیده بود. خواب دید که سه مرد جنگجو به سمت او می‌آیند ...

  • دیریاز: طولانی - کنایه از شبی که تمام نمی‌شود


دو مهترْ یکی کهتر اندر میان ... به بالای سرو و به فرّ کیان

از این سه نفر، دو مرد مسن و یکی نسبتا جوان‌تر بود. مرد جوان در وسط بود. قد بلندی داشت و مثل پادشاهان می‌مانست.


کمر بستن و رفتنِ شاهوار ...به چنگْ اندرون گرزهٔ گاوسار

این مرد جوان یک گرز در دست داشت که مانند سر گاو طراحی شده بود. بسیار محکم قدم برمی‌داشت و مثل شاهان راه می‌رفت.

  • گرزه‌ی گاوسار: گرزی که سرش مانند گاو باشد.


دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ ... نهادی به گردن بَرَش پالهَنگ

این جوانُ خشمگین، به جنگ با ضحاک آمد و ضحاک را اسیر کرد (دور گردنش زنجیر و افسار بست).

  • دمان: خروشان - خشمگین
  • پالهنگ: مهار - افسار


همی تاختی تا دماوند کوه ... کشان و دوان از پس اندر گروه

ضحاک پا به فرار گذاشت و تا کوه دماوند رفت. اما مرد جوان و گروهش تعقیبش کردند.


بپیچید ضحاک بیدادگر ... بدرّیدش از هول گفتی جگر

ضحاکِ ظالم در خواب به خودش می‌پیچید؛ انگار که از ترس زهره ترک شده باشد.


یکی بانگ بر زد به خواب اندرون ... که لرزان شد آن خانهٔ صدستون

در خواب چنان دادی زد که قصرش به لرزه درآمد.


بجَستند خورشید رویانْ ز جای ... از آن غُلغُلِ نامور کدخدای

زیبارویان حرم‌سرایش از صدای او از خواب پریدند.

  • غلغل: صدای داد و فریاد - صدای بلند و ناهنجار


چنین گفت ضحاک را ارنواز ... که شاها چه بودت نگویی به راز

ارنواز که در کنار ضحاک خوابیده بود و از خواب پرید، به ضحاک گفت ای شاه چه شده! چرا به من نمی‌گویی؟


که خفته به آرام در خان خویش ... بر این سان بترسیدی از جان خویش

خوابت چه بود که حتی وقتی در قصر خودت در امان هستی، اینطوری ترسیدی و پریشان شدی؟


زمین هفت کشور به فرمان تو است ... دد و دام و مردم به پیمان تو است

هفت کشور تحت فرمان تو هستند و همه (حیوانات و انسان‌ها)، با تو عهد و پیمان بسته‌اند و هرچه بگویی اطاعت می‌کنند.


به خورشید رویان جهاندار گفت ... که چونین شگفتی، بشاید نَهُفْت

ضحاک به زنان زیبای حرمسرایش می‌گوید که بهتر است این خواب را از شما پنهان کنم و به نگویم که چه خوابی دیده‌ام.

که گر از من این داستان بشنوید ... شودْتان دلْ از جانِ من ناامید

که اگر خوابم را برای شما تعریف کنم، از قدرت من ناامید می‌شوی و می‌دانی که به زودی خواهم مرد و از ادامه‌ی زندگی من ناامید می‌شوید.


به شاه گرانمایه گفت ارنواز ... که بر ما بباید گشادَنْتْ راز

توانیم کردنْ مگر چاره‌ای ... که بی‌چاره‌ای نیست پَتیاره‌ای

ارنواز گفت که باید رازت را بگویی و خوابت را تعریف کنی تا چاره‌ای پیدا کنیم. چرا که هیچ بلا و مصیبتی بدون چاره نیست.

  • پتیاره: مهیب - آفت - بلا - مصیبت


سپهبد گشاد آن نهانْ از نهفت ... همه خواب یکْ یکْ بدیشان بگفت

پس ضحاک خوابش را با جزئیات کامل برای ارنواز تعریف کرد.


چنین گفت با نامورْ ماهروی ... که مگذار این را رَه، چاره جوی

ارنواز پس از شنيدن سخنان ضحاك به او گفت که نباید این خواب را سرسری رها کرده و به دست فراموشی بسپاری. باید چاره‌ای برایش پیدا کنی.


نگین زمانه سر تخت تو است ... جهان روشن از نامور بخت تو است

تو نگین پادشاهی داری. جهان حول محور حكومت تو به گردش در می‌آيد و جهان از بخت نامور تو نور می‌گيرد.


تو داری جهان زیر انگشتری ... دد و مردم و مرغ و دیو و پری

حكومت جهان زير نگين انگشتر تو است و حيوانات وحشی و انسان‌ها وديوها و پرندگان و پری‌ها زير مجموعه‌ی حكومت تو هستند و از تو حساب می‌برند.

(با سپاس از سپیده شهبازخانی عزیز که معنی این بیت رو در بخش کامنت‌ها نوشتن)

  • دد: حیوان وحشی


ز هر کشوری گِرد کن مهتران ... از اخترشناسان و افسونگران

سخن سربه‌سر موبدان را بگوی ... پژوهش کن و راستی بازجوی

نگه کن که هوش تو بُر دَسْت کیست ... ز مردم شمار ار ز دیو و پریست

چو دانسته شد چاره ساز آن زمان ... به خیره مترس از بد بدگمان

بزرگان و ستاره‌شناسان و جادوگران کشورهای مختلف را دور هم جمع کن. خوابت را مو‌به‌مو برایشان تعریف کن و بگو تا آن را به راستی تعبیر کنند. باید بفهمیم که شخصی که در خوابت دیدی کیست؟ آیا از انسان‌هاست یا از تبار دیوها و پریان؟ وقتی تعبیر خوابت را دانستی، به دنبال راه چاره بگرد. چرا که تو قدرتمند هستی و نباید بیهوده و بدون عاقبت‌اندیشی از دشمنت بترسی.

  • گرد کردن: جمع کردن


شه پُر مَنِش را خوش آمد سَخُن ... که آن سرو سیمین برافگند بُن

ضحاک از حرف‌های ارنواز خوشش آمد و آرام گرفت.


جهان از شب تیره چون پرّ زاغ ... همانگه سر از کوه بر زد چراغ

تو گفتی که بر گنبد لاژورد ... بگسترد خورشید، یاقوتِ زرد

در آن هنگام بود که خورشید از پشت کوه طلوع کرد و شب تیره به پایان رسید. گویی که خورشید، یاقوت زردی را در آسمان لاجوردی گسترده باشد.


سِپَهْبُد به هر جا که بُد موبَدی ... سخن دان و بیداردل بِخْرَدی

ز کشور به نزدیکِ خویش آورید ... بگفت آن جگرخسته، خوابی که دید

نهانیْ سخن، کردشان آشکار ... ز نیک و بد و گردش روزگار

ضحاک تمام موبدان و افراد خردمند و آگاه را از سراسر کشور، به قصر خودش آورد و خوابی که دیده بود را برایشان تعریف کرد و با آنها سخنان سری از نيك و بد و گردش روزگار گفت و گفت.


که بر من زمانه، کِی آید بِسَر ... که را باشد این تاج و تخت و کمر

گر این راز با من بباید گشاد ... و گر سر به خواری بباید نهاد

بعد از آن‌ها پرسید که تعبیر خوابش دقیقا چه زمانی را نشان می‌دهد؟ چه زمانی روزگار پادشاهی‌اش به اتمام می‌رسد و چه کسی جانشین او خواهد شد. به آن‌ها گفت که یا تعبیر این خواب به دستان شما اتفاق می‌افتد یا با خواری سرتان را به باد می‌دهید و کشته می‌شوید.


لبِ موبدان خشک و رخساره تر ... زبان پر ز گفتار با یکدیگر

که گر بودنی، باز گوییم راست ... به جانَسْت پیکار و جان بی‌بهاست

و گر نشنود بودنی‌ها درست ... بباید هم اکنون ز جان دست شست

موبدان ترسیدند (دهانشان خشک شد و خیس عرق شدند). بین خودشان شروع به صحبت کردند. می‌ترسیدند اگر تعبیر خواب را بگویند، ضحاک عصبانی شده و آن‌ها را بکشد. و اگر حقیقت را نگوییم و حرف‌هایمان در آینده تعبیر نشوند هم تفاوتی نمی‌کرد و به هرحال کشته می‌شدند.

  • جان بی‌بهاست: نمی‌شود جان را ارزش‌گذاری کرد


سه روز اندر این کار شد روزگار ... سخن کس نیارَست کرد آشکار

سه روز به همین ترتیب گذشت و کسی جرئت سخن گفتن نداشت.

  • نیارست: نتوانست - جرئت نکرد


به روز چهارم برآشفت شاه ... بر آن موبدانِ نماینده راه

که گر زنده‌تان دار باید بِسود ... و گر بودنی‌ها بباید نِمود

روز چهارم، ضحاک عصبانی شد و به آن‌ها گفت اگر می‌خواهید همین حالا شما را نکشم (زنده‌زنده به دار نیاویزم)، باید سودی برایم داشته باشید و همه‌چیز را آشکار کنید.


همه موبدانْ سرفگنده نِگون ... پر از هولْ دل، دیدگان پر ز خون

همه موبدان سرشان را پایین انداختند. ترسیده بودند و چشم‌هایشان به خون نشسته بود.


از آن نامداران بسیار هوش ... یکی بود بینادل و تیزگوش

خردمند و بیدار و زیرک به نام ... کز آن موبدان او زدی پیش گام

در میان آن افراد باهوش، فردی به نام زیرک وجود داشت که آگاه و دانا بود. از میان تمام آن‌ها، او بود که جرئت کرد و قدمی پیش آمد.


دلشْ تنگ‌تر گشت و ناباک شد ... گشاده زبان، پیش ضحاک شد

ترسش را کنار گذاشت و لب به سخن گشود


بدو گفت پَرْدَخْته کن سر ز باد ... که جز مرگ را کسْ ز مادر نزاد

به ضحاک گفت تو باید غرورت را کنار بگذاری. چرا که عاقبت همه مرگ است و هیچکس تا ابد زنده نخواهد ماند.


جهاندار پیش از تو، بسیار بود ... که تختِ مِهی را سزاوار بود

فراوانْ غم و شادمانی شِمُرد ... برفت و جهانْ دیگری را سپرد

قبل از تو هم پادشاهان بسیاری آمدند که سزاوار تخت شاهی بودند. آن‌ها هم غم و شادی‌های بسیاری را پشت سر گذاشتند و در نهایت از این دنیا رفتند و تخت پادشاهی‌شان را به دیگران سپردند.


اگر بارهٔ آهنینی به پای ...سپهرت بساید نمانی به جای

حتی اگر دورتادور قصرت را هم حصار آهنی بکشی (یا حتی اگر لباس آهنی بپوشی)، باز هم نمی‌توانی جلوی خدا را بگیری که جانت را حفظ کنی (در هر صورت خواهی مرد)


کسی را بُوَدْ زینْ سپس تختِ تو ... به خاک اندر آرد سر و بخت تو

کجا نام او آفریدون بود ... زمین را سپهری همایون بود

هنوز آن سِپَهْبُد ز مادر نزاد ... نیامد گهِ پرسش و سرد باد

کسی که تو را می‌کشد و بعد از تو به پادشاهی می‌رسد، نامش آفریدون است. او فردی مبارک و خجسته است که هنوز به دنیا نیامده است. پس هنوز زمانی که باید به جستجو بپردازی و آه و ناله کنی، فرا نرسیده است.



چو او زاید از مادرِ پرهنر ... به سان درختی، شود بارور

او از مادری اصیل و با فرهنگ متولد شده و به خوبی رشد می‌‌کند (تو نمی‌توانی او را در سنین کودکی یا نوجوانی به قتل برسانی)


به مردی رسد بَرْ کِشد سر به ماه ... کمر جوید و تاج و تخت و کلاه

وقتی به سن جوانی برسد و مرد شود، به دنبال تصاحب پادشاهی تو می‌آید و کمر به قتل تو می‌بندد.


به بالا شود، چون یکی سروِ بُرْز ... به گردن برآرد زِ پولاد گرز

زند بر سرتْ گرزهٔ گاوسار ... بگیردْت زار و ببنددْت خوار

فریدون یک گرز بزرگ دارد که به نقش سرِ گاو مزین شده، او این گرز فولادی را بالا می‌برد و به سر تو می‌کوبد. تو را دستگیر خواهد کرد و با خفت‌وخواری به بند می‌کشد.


بدو گفت ضحاک ناپاک دین ... چرا بَنْدَدَم، از مَنَش چیست کین

ضحاک ستمگر در اینجا از پیش‌گو می‌پرسد که فریدون چه کینه‌ای از من دارد که من را دستگیر می‌کند؟


دلاور بدو گفت گرْ بِخْرَدی ... کسی بی‌بهانه نَسازد بدی

پیشگوی باشهامت به ضحاک می‌گوید: اگر دانا باشی میفهمی که هیچ انسانی بدون دلیل به دنبال کینه و بدی و دشمنی نیست.

(با تشکر از سپیده شهبازخانی عزیز که معنی کامل رو در بخش کامنت‌ها برام نوشتن)


برآید به دست تو، هوشِ پدرْشْ ... از آن درد گردد پر از کینه سرْشْ

تو کسی هستی که پدرش را می‌کشی. و به همین دلیل است که فریدون کینه‌ی تو را در دل نگه می‌دارد و به خون‌خواهی پدرش خواهد آمد.


یکی گاوِ برمایه خواهد بُدَن ... جهانجویْ را دایه خواهد بُدَن

او از گاوی به نام برمایه شیر خواهد خورد.


تبه گردد آن هم به دست تو بَر ... بدینْ کین کِشد گرزهٔ گاوسر

تو کسی هستی که برمایه را خواهی کشت و این هم دلیل مضاعفی برای کینه‌ی فریدون و بالا بردن گرز گاوسرش خواهد بود.


چو بشنید ضحاک بگشاد گوش ... ز تخت اندر افتاد و ز او رفت هوش

گرانمایه از پیشِ تخت بلند ... بتابید روی از نهیبِ گزند

ضحاک بعد از شنیدن این سخنان از هوش می‌رود و از تخت پادشاهی‌اش پایین می‌افتد. موبدِ باهوش و زیرک هم از ترس اینکه به دست ضحاک کشته شود، در فاصله‌ای که ضحاک بی‌هوش است، از قصر او خارج می‌شود.


چو آمد دلِ نامورْ بازْجای ... به تختِ کیان اندر آورد پای

نشانِ فریدون به گردِ جهان ... همی باز جست آشکار و نهان

نه آرام بودش نه خواب و نه خَوْرد ... شده روزِ روشن بر او لاژْوَرْد

ضحاک که دوباره به هوش آمد و روی تخت پادشاهی‌اش نشست، شروع به جستجو کرد. در تمام جهان به دنبال فریدون می‌گشت. سپاهیانش، هر مکانی را (چه آشکارا و چه پنهان) می‌گشتند. و ضحاک دیگر آرام و قرار نداشت و دنیا بر او تیره شده بود.


برای مشاهده بخش بعدی شاهنامه (اندر زادن فریدون - بخش اول)، اینجا کلیک کنید.
ضحاک و فریدونداستان خواب دیدن ضحاکشاهنامهشاهنامه خوانیفردوسی
سلام. من سارام. عاشق تاریخ و ادبیات و هنر ... چند وقته شاهنامه می‌خونم و برای پیدا کردن اطلاعات، به دردسر می‌افتم. پس همه‌ی اطلاعاتی که پیدا می‌کنم رو اینجا می‌ذارم تا به بقیه کمک کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید