سلام ... من سارا هستم ... علاقهمند به تاریخ و ادبیات و هنر ... چند وقتیه که شاهنامه میخونم و از اونجایی که برای پیدا کردن معنی کلمات و ابیات دچار مشکل میشم، میخوام هرچی پیدا میکنم رو اینجا برای شما بنویسم. فقط این رو بگم که من تخصصی توی تفسیر شاهنامه ندارم و نتیجهی جستجوهام رو اینجا مینویسم. پس لطفا اگر نکات بیشتری میدونستید یا اشتباهی توی متنهام بود، برام بنویسید تا اصلاح کنم.
برای مشاهده بخش قبلی شاهنامه (کشته شدن ایرج بر دست برادران)، اینجا کلیک کنید.
فریدون نهاده دو دیده به راه ... سپاه و کلاه آرزومند شاه
چو هنگام برگشتن شاه بود ... پدر زان سخن خود کی آگاه بود
همی شاه را تخت پیروزه ساخت ... همی تاج را گوهر اندر نشاخت
پذیره شدن را بیاراستند ... می و رود و رامشگران خواستند
تبیره ببردند و پیل از درش ... ببستند آذین به هر کشورش
به زین اندرون بود شاه و سپاه ... یکی گرد تیره برآمد ز راه
هیونی برون آمد از تیره گرد ... نشسته برو سوگواری به درد
خروشی برآورد دل سوگوار ... یکی زر تابوتش اندر کنار
به تابوت زر اندرون پرنیان ... نهاده سر ایرج اندر میان
ابا ناله و آه و با روی زرد ... به پیش فریدون شد آن شوخ مرد
ز تابوت زر تخته برداشتند ... که گفتار او خوار پنداشتند
ز تابوت چون پرنیان برکشید ... سر ایرج آمد بریده پدید
بیافتاد ز اسپ آفریدون به خاک ... سپه سر به سر جامه کردند چاک
سیه شد رخ و دیدگان شد سپید ... که دیدن دگرگونه بودش امید
چو خسرو برانگونه آمد ز راه ... چنین بازگشت از پذیره سپاه
دریده درفش و نگونسار کوس ... رخ نامداران به رنگ آبنوس
تبیره سیه کرده و روی پیل ... پراکنده بر تازی اسپانش نیل
پیاده سپهبد پیاده سپاه ... پر از خاک سر برگرفتند راه
خروشیدن پهلوانان به درد ... کنان گوشت تن را بران رادمرد
برین گونه گردد به ما بر سپهر ... بخواهد ربودن چو بنمود چهر
مبر خود به مهر زمانه گمان ... نه نیکو بود راستی در کمان
چو دشمنش گیری نمایدت مهر ... و گر دوست خوانی نبینیش چهر
یکی پند گویم ترا من درست ... دل از مهر گیتی ببایدت شست
سپه داغ دل شاه با های و هوی ... سوی باغ ایرج نهادند روی
به روزی کجا جشن شاهان بدی ... وزان پیشتر بزمگاهان بدی
فریدون سر شاه پور جوان ... بیامد ببر برگرفته نوان
بر آن تخت شاهنشهی بنگرید ... سر شاه را نزدر تاج دید
همان حوض شاهان و سرو سهی ... درخت گلفشان و بید و بهی
تهی دید از آزادگان جشنگاه ... به کیوان برآورده گرد سیاه
همی سوخت باغ و همی خست روی ... همی ریخت اشک و همی کند موی
میان را به زناز خونین ببست ... فکند آتش اندر سرای نشست
گلستانش برکند و سروان بسوخت ... به یکبارگی چشم شادی بدوخت
نهاده سر ایرج اندر کنار ... سر خویشتن کرد زی کردگار
همی گفت کای داور دادگر ... بدین بیگنه کشته اندر نگر
به خنجر سرش کنده در پیش من ... تنش خورده شیران آن انجمن
دل هر دو بیداد از آن سان بسوز ... که هرگز نبینند جز تیره روز
به داغی جگرشان کنی آژده ... که بخشایش آرد بریشان دده
همی خواهم از روشن کردگار ... که چندان زمان یابم از روزگار
که از تخم ایرج یکی نامور ... بیاید برین کین ببندد کمر
چو دیدم چنین زان سپس شایدم ... اگر خاک بالا بپیمایدم
برینگونه بگریست چندان بزار ... همی تا گیا رستش اندر کنار
زمین بستر و خاک بالین او ... شده تیره روشن جهانبین او
در بار بسته گشاده زبان ... همی گفت کای داور راستان
کس از تاجداران بدینسان نمرد ... که مردست این نامبردار گرد
سرش را بریده به زار اهرمن ... تنش را شده کام شیران کفن
خروشی به زاری و چشمی پرآب ... ز هر دام و دد برده آرام و خواب
سراسر همه کشورش مرد و زن ... به هر جای کرده یکی انجمن
همه دیده پرآب و دل پر ز خون ... نشسته به تیمار و گرم اندرون
همه جامه کرده کبود و سیاه ... نشسته به اندوه در سوگ شاه
چه مایه چنین روز بگذاشتند ... همه زندگی مرگ پنداشتند
فریدون چشم به راه ایرج است. وقتی روز موعود میرسد، شهر را آذین میبنند و به استقبال ایرج میرود. اما به جای ایرج، با فرستادهای روبهرو میشود که سر او را برایش آورده است. بیناییاش را از دست میدهد. روزها عزاداری میکند و از خدا میخواهد آنقدر به او عمر بدهد که ببیند کسی از نسل ایرج بیاید و انتقامش را از سلم و تور بگیرد.
بیشتر ابیاتی که در این شعر میخوانیم، آیینهای سوگواری در زمان فریدون را بیان میکنند.
فریدونْ نهاده دو دیده به راه ... سپاه و کلاه آرزومندِ شاه
فریدون چشم انتظارِ رسیدنِ شاه (ایرج) بود.
چو هنگامِ برگشتنِ شاه بود ... پدر زان سخن خودْ کِی آگاه بود
همی شاه را تختِ پیروزه ساخت ... همی تاج را گوهرْ اَنْدر نِشاخت
زمان بازگشت ایرج رسید و فریدون نمیدانست که چه چیزی در انتظارش است. برای ایرج یک تخت فیروزه ساخت و تاجش را تزئین کرد.
پذیره شدن را بیاراستند ... می و رود و رامشگران خواستند
مکانی که برای استقبال از ایرج بود را آراسته کردند و شراب و ساز و خواننده آوردند.
تَبیره بِبُردند و پیل از درش ... بِبَستند آذین به هر کشورش
طبل و دهل و فیل آوردند و آذینبندی کردند.
به زین اندرون بود شاه و سپاه ... یکی گردِ تیره برآمد ز راه
شاه و سپاه ایرج در آنجا منتظر بودند که ناگهان از دور، گرد سیاهی بلند شد.
هیونی برون آمد از تیرهْ گرد ... نشسته برو سوگواریْ به درد
اسبی از آن گردِ سیاه بیرون آمد که یک پیک سوگوار رویش نشسته بود.
خروشی برآورد دلِ سوگوار ... یکی زر تابوتْش اندر کنار
پیک ناله کرد. در کنارش یک تابوت طلایی بود.
به تابوتِ زر اندرون پرنیان ... نهاده سرِ ایرجْ اندر میان
درون تابوت طلایی، یک پارچهی ابریشمی بود که سر ایرج در آن پیچیده شده بود.
اَبا ناله و آه و با رویِ زرد ... به پیش فریدونْ شد آن شوخْ مرد
مرد با آه و زاری به نزدیک فریدون آمد.
ز تابوت زرْ تخته برداشتند ... که گفتار او خوار پنداشتند
ز تابوت چون پرنیان برکشید ... سر ایرج آمدْ بریده پدید
درِ تابوت طلایی را باز کردند و پارچه را کنار زدند و سر ایرج نمایان شد.
بیافتاد زْ اسپْ آفریدون به خاک ... سپه سر به سر جامه کردند چاک
فریدون از روی اسب روی زمین افتاد. سپاهیان هم زاری کردند.
سیه شد رخ و دیدگان شد سپید ... که دیدن دگرگونه بودش امید
فریدون که انتظار این را نداشت و به چیز دیگری (دیدنِ دوبارهی ایرج) امید بسته بود، پوستش کبود و چشمانش سفید شد.
چو خسرو برانگونه آمد ز راه ... چنین بازگشت از پذیره سپاه
دریده درفش و نگونسار کوس ... رخ نامداران به رنگ آبنوس
از آنجا که ایرج اینگونه نزد سپاهیانش برگشته بود، آنها درفشها را پاره کردند و کوسها را کنار گذاشتند و چهرههایشان سیاه شد.
پاره کردن درفش و نواختن کوس، نوعی آیین سوگواری است. ادامهی رسوم عزاداری را هم در بیتهای بعدی میخوانیم.
تَبیره سیه کرده و رویِ پیل ... پراکنده بر تازی اسپانْش نیل
روی فیل را پارچهی سیاه کشدند، روی اسبها نیل کشیدند و دهل را هم سیاه کردند.
پیاده سپهبدْ پیاده سپاه ... پر از خاکْ سر، برگرفتند راه
همه از اسبهایشان پایین آمدند و بر سر خاک ریختند و پیاده به سمت کاخ راه افتادند.
خروشیدنِ پهلوانان به درد ... کَنانْ گوشتِ تن را بران رادمرد
پهلوانان داد میزدند و گوشتشان را میکندند.
برین گونه گردد به ما بَر سپهر ... بِخواهد ربودن، چو بنمود چهر
آری. دنیا اینگونه است ... بعد از آنکه چهرهاش را نشان دهد، سریعا رویش را برمیگرداند (اوضاع وارونه میشود) و چیزی را از تو میدزدد.
مَبَر خود به مهرِ زمانه گمان ... نه نیکو بُوَد راستی در کمان
آسمان گنبدیشکل است و راست بودن برای آن پسندیده نیست. از زمانه هم نباید انتظار راستی و مهربانی داشته باشی؛ درست همانطور که از آسمان انتظار راستی نداری.
کمان: آسمان (زیرا گذشتگان آسمان را به شکل گنبد تصور می کردند و گاهی کمان هم به آن میگفتند.)
چو دشمنْش گیری نمایدْت مهر ... و گر دوست خوانی نبینیش چهر
اگر با دنیا دشمنی کنی، روی مهربانش را به تو نشان میدهد؛ و اگر با آن دوست باشی، چهرهی واقعیاش را نمیبینی (تا وقتی دنیا را دوست بخوانی، روی واقعیاش را به تو نشان نخواهد داد).
یکی پند گویم تُرا من درست ... دل از مهر گیتی، ببایدت شست
از من به تو نصیحت، امیدی به مهربانی دنیا نداشته باش.
سپه داغْ دل شاه با های و هوی ... سوی باغ ایرج نهادند روی
فریدون و سپاهیان با دلهای داغدیده و زاری به سمت قصر ایرج رفتند.
به روزی کجا جشن شاهان بُدی ... وزان پیشتر بزمگاهانْ بدی
همانجایی که یک روز، جای ایرج بود و جشن و شادی در آن برگزار میشد.
فریدون سر شاهِ پور جوان ... بیامد بِبَر برگرفته نَوان
فریدون با آه و ناله پیش آمد. در حالی که سر ایرج را در آغوش کرفته بود.
بر آن تختِ شاهنشهی بنگرید ... سر شاه را نَزْدرِ تاج دید
همان حوض شاهان و سرو سهی ... درختِ گلفشان و بید و بهی
به تخت پادشاهیِ نظری انداخت ...
تهی دید از آزادگانْ جشنگاه ... به کیوانْ برآورده گرد سیاه
وقتی آنجا را خالی دید، آتش روشن کرد و همهچیز را سوزاند (سوزاندن خیمه و سرا، جزئی از مراسم سوگواری است)
همی سوخت باغ و همی خَست روی ... همی ریخت اشک و همی کند موی
باغ را سوزاند و صورتش را چنگ زد و اشک ریخت و موهایش را کند.
میان را به زِنازِ خونین ببست ... فکند آتش اندر سرایِ نشست
گلستانْش برکند و سَروان بِسوخت ... به یکبارگی چشم شادی بدوخت
به کمرش زنار خونین بست و محل جلوسِ ایرج را به آتش کشید. همهجا سوخت و از بین رفت.
نهاده سرِ ایرج اندر کنار ... سر خویشتن کرد زی کردگار
سر ایرج را در کنارش گذاشت و سر به آسمان (به سمت خدا) بلند کرد.
همی گفت کای داورِ دادگر ... بدین بیگُنَهْ کشته اندر نگر
گفت ای حاکم، عادل، به این پسری که بیگناه بوده و کشته شده نگاه کن.
به خنجر سرش کنده در پیش من ... تنش خورده شیرانِ آن انجمن
سرش را با خنجر بریدهاند و برای من فرستادهاند و بدنش را طعمهی شیرهای خودشان کردهاند.
دلِ هر دو بیداد از آن سانْ بسوز ... که هرگز نبینند جز تیره روز
دلِ آن دو ستمگر (سلم و تور) را طوری بسوزان که دیگر حتی یک روز خوش هم نبینند.
به داغی جگرشان کنی آژده ... که بخشایش آرد بریشان دده
جگرشان را طوری بسوزان که حتی حیوانات وحشی هم حاضر نباشند آن رو بخورند.
همی خواهم از روشن کردگار ... که چندان زمان یابم از روزگار
که از تخم ایرج یکی نامور ... بیاید برین کین ببندد کمر
من از تو میخواهم آنقدر به من عمر بدهی که ببینم کسی از نسل ایرج آمده و کمر به خونخواهی میبندد.
چو دیدم چنین زان سپس شایدم ... اگر خاک بالا بپیمایدم
بعد از دیدن این، شایسته است که بمیرم.
برینگونه بگریست چندان بِزار ... همی تا گیا رُسْتش اندر کنار
زمین بستر و خاک بالینِ او ... شده تیره روشنْ جهانبین او
آنقدر گریه کرد که در کنارش گیاهان رشد کردن (اغراق - به این معنی که فریدون خیلی گریه کرد). همانجا ماند و روی خاک میخوابید و بیناییاش را از دست داد.
فریدون در اینجا نابینا میشود و در آینده (که داستانش را بعدا میخوانیم)، دوباره بیناییاش را بدست میآورد.
در بار بسته گشاده زبان ... همی گفت کای داورِ راستان
در بارگاه را بست و کسی را راه نمیداد. با خدا به راز و نیاز پرداخت و گفت: ای حاکمِ عادل ...
یکی از برنامههای روزانهی شاهان در قدیم، این بوده که هر روز درِ بارگاه را باز کنند و بزرگان، سپاهیان و یا مردم را به حضور بپذیرند. این برنامه هیچوقت تعطیل نمیشده و همواره برقرار بوده؛ مگر آنکه اتفاق خاصی رخ میداده.
کس از تاجداران بدینسان نمرد ... که مُرْدَست این نامبُردارِ گرد
هیچ پادشاهی قبلا اینگونه نمرده است ...
سرش را بریده به زارْ اهرمن ... تنش را شده کام شیران کفن
اینطور که اهریمن سرش را جدا کند و تنش را خوراک شیران کند (کفن او، کامِ شیر بوده است)
خروشی به زاری و چشمی پرآب ... ز هر دام و دد برده آرام و خواب
آنقدر گریه و زاری میکرد که حتی دل حیوانات اهلی و وحشی هم به درد آمده بود و از سروصدای فریدون آرام نداشتند.
سراسر همه کشورش مرد و زن ... به هر جایْ کرده یکی انجمن
همه دیده پرآب و دل پر ز خون ... نشسته به تیمار و گرم اندرون
همه جامه کرده کبود و سیاه ... نشسته به اندوهْ در سوگ شاه
تمام مردم کشور (مرد و زن) هم در کنار هم جمع شده بودند و زاری میکردند. گریه میکردند؛ جامههای کبود و سیاه پوشیده بودند و سوگوارِ پادشاه بودند.
چه مایه چنین روز بُگذاشتند ... همه زندگی مرگ پنداشتند
چند وقتی به همین منوال گذشت و همه عزادار بودند و جز مرگِ ایرج و سوگواری برای او، کار دیگری نمیکردند ...
برای مشاهده بخش بعدی شاهنامه (گفتار اندر زادن دختر ایرج)، اینجا کلیک کنید.