سلام ... من سارا هستم ... علاقهمند به تاریخ و ادبیات و هنر ... چند وقتیه که شاهنامه میخونم و از اونجایی که برای پیدا کردن معنی کلمات و ابیات دچار مشکل میشم، میخوام هرچی پیدا میکنم رو اینجا برای شما بنویسم. فقط این رو بگم که من هیچ تخصصی ندارم و تازهکار هستم. لطفا اگر نکات بیشتری میدونستید یا اشتباهی توی متنهام بود، برام بنویسید تا اصلاح کنم.
برای مشاهده بخش قبلی شاهنامه (پادشاهی طهمورث دیوبند)، اینجا کلیک کنید.
نکته: فایل صوتی که در بالای صفحه هست، از این صفحه وبسایت گنجور (خوانش فرید حامد) برداشته شده است.
چون این شعر طولانیه، ابیاتش رو دو بار نمیگذارم. زیر هر بیت، معنی رو هم مینویسم تا سریعتر خونده بشه. اما قبلش، داستان جمشید رو با هم مرور کنیم:
جمشید، پسر طهمورث دیوبند است و بعد از او به پادشاهی میرسد. او نقش بسیار پررنگی در پیشرفت تمدن دارد. جمشید یکی از پادشاهانی است که به شدت ستایش میشود. نام و داستان پادشاهی این شخصیت نه تنها در اوستا، بلکه در متون قدیمی هندی و عربی هم ذکر میشود. او اولین کسی است که حکومت اشراقی را میآموزد، برای خودش تخت سلطنت میسازد و پادشاهی نظاممند را رواج میدهد.
لیست برخی از کارهای جمشید:
(توضیحات این موارد را مفصل در شعر میخوانیم. برای همین اینجا فقط لیستی از موارد را نوشتم)
مشکل از آنجا پدید آمد که جمشید، به دلیل توامندیهای بسیارش، به خود مغرور شده و خودش را یگانه و بیهمتا میخواند. او حتی اندیشه پرواز هم در سر پرورانده و تختی گوهراندود و باشکوه میسازد تا دیوان آن را به آسمان میبرند. این خودبزرگبینی و غرور، در نهایت باعث میشود که جمشید فره ایزدی خود را از دست بدهد. او در نهایت به دست ضحاک کشته میشود (این بخش را مفصل در شعرهای بعدی شاهنامه میخوانیم)
گرانمایه جمشید، فرزند او ... کمر بستْ یکدل پر از پند او
جمشید، فرزند عزیزِ طهمورث بود. او پس از مرگ پدر بر تخت پادشاهی نشست و عزمش را جزم کرد که راه پدر را پیش بگیرد و پندهایی که به او داده را به کار ببندد
برآمد بر آن تختِ فرّخ پدر ... به رسم کیان، بر سرش تاج زر
پس روی تخت پادشاهی پدر نشست و مثل تمامی پادشاهان، تاج طلایی را به سر گذاشت.
کمر بست با فرّ شاهنشهی ... جهان گشت سرتاسر او را رَهی
او هم مانند نیاکانش فره ایزدی داشت. همان هم باعث شد که مردم سراسر جهان، فرمانبردار او باشند.
دربارهی مفهوم فرّ یا فَرَّه، در شعر قبلی هم صحبت کردیم. فره، مفهومی اساطیری است؛ یک موهبت یا فروغی ایزدی است که شخص/شاه با انجام کارهای نیک، رسیدن به درجات بالای کمال و دوری از هرگونه بدی به دست میآورد. فره فره شاهی یا فره ایزدی، نشان مقبولیت و مشروعیت شاهان است. و شاهی که فره خود را از دست بدهد، در واقع مشروعیت خود را از دست داده، از چشم ایزد و مردمش میافتاد و کسی از او پیروی نمیکند.
زمانه بر آسودْ از داوری ... به فرمان او، دیو و مرغ و پری
دیوها و حیوانات و پریان، همه فرمانبردار او بودند؛ به همین دلیل نزاعی هم پیش نمیآمد و همه در صلح و آرامش زندگی میکردند.
جهان را فزوده بدو آبروی ... فروزان شده تختِ شاهی بدوی
جمشید آنقدر والا مقام و باشرف بود که جهان را به جای بهتری بدل کرد. او باعث درخشندگی سلسه پادشاهیشان بود.
منم گفت با فرّهٔ ایزدی ... همم شهریاری همم موبدی
گفت من کسی هستم که فره ایزادی دارم. هم پادشاهم و هم موبد دینی هستم.
بَدان را ز بد، دست کوته کنم ... روان را سوی روشنی ره کنم
من افراد بد را زنجیز میکنم و با کردار بد مقابله میکنم. و مردم را به سمت روشنی رهنمون میشوم.
نخست آلتِ جنگ را دست بُرد ... درِ نام جستن به گردان سپرد
به فرّ کیی، نرم کرد آهنا ... چو خود و زره کرد و چون جوشنا
چو خفتان و تیغ و چو برگُستُوان ... همه کرد پیدا به روشن روان
اولین کارش این بود که راه پدرش را ادامه داد. به فنون آهنگری مسلط شد و ابزارآلات جنگی بسیاری (مانند سپر و زره، لباس جنگی) را از آهن ساخت.
بدین اندرون سال، پنجاه رنج ... ببرد و از این چند، بنهاد گنج
50 سال مشغول این کار بود و موهبتهای بسیاری را در اختیار ایرانیان گذاشت.
براساس شاهنامه، جمشید 700 سال پادشاهی کرده است (در متون مقدس زرتشتی، مدت پادشاهی جمشید 1000 سال است). 300 سال اول پادشاهی جمشید، صرف امور اقتصادی و اجتماعی میشود. شاهنامه این دوره را به 6 بخش 50 سالی تقسیم میکند که به شرح زیر هستند:
1. تمرکز بر سلاح و ادوات جنگی (50 سال)
2. تمرکز بر پوشش مردم و لباس (50 سال)
3. طبقهبندی جامعه در 4 گروه (روحانیون، جنگاوران، کشاورزان و پیشهوران) و سامان دادن به اوضاع آنها (50 سال)
4. ساخت بنا با گچ و کاه (50 سال)
(این چهار بخش اول، بر نیازهای نخستین جامعه و مردم تمرکز داشتند. پس از اتمام این دوره، جمشید به سراغ تجملات و موارد تکمیلی میرود)
5. استخراج فلزات و سنگهای گرانبها - ساخت عطر (50 سال)
6. گشت و سفر (ساخت کشتی) و امور پزشکی و درمان (50 سال)
بعد از اتمام این 300 سال، تقریبا همه کارها تمام شده و جمشید بر بیشتر هنرها مسلط میشود. پس به فکر فتح آسمان و ساخت تخت شاهنشاهی میرود و بعد از آن است که به خودش مغرور میشود.
دگر پنجه، اندیشهٔ جامه کرد ... که پوشند هنگام ننگ و نبرد
ز کتّان و ابریشم و موی قَز ... قَصَب کرد پر مایه دیبا و خز
در 50 سال بعدی، به فکر پوشش جامعه بود و این لباسی مشغول شد که مردم در زمان عادی یا زمان جنگ میپوشیدند. (ننگ در لغت به معنای شرمساری است. اما فکر نمیکنم که اینجا چنین معنایی داشته باشد)
پس از کتان و ابریشم و حریر و غیره استفاده کرد و لباسهای زیبا و فاخری فراهم آورد.
بیاموختشان رشتن و تافتن ... به تار اندرون پود را بافتن
به مردم، هنر بافتن و ریسیدن لباس را آموخت.
چو شد بافته، شستن و دوختن ... گرفتند از او یکسر آموختن
بعد از بافتن هم، روش پاک کردن پارچه و لباس دوختن را به مردم آموخت.
چو این کرده شد، سازِ دیگر نهاد ... زمانه بدو شاد و او نیز شاد
خیالش که از این مورد هم راحت شد، به سراغ موارد دیگر رفت. همین کارهای او بود که باعث خوشنودی مردمش میشد. خودش هم از اینکه به مردمش خدمت میکرد، خوشنود بود.
ز هر انجمن، پیشهور گرد کرد ... بدین اندرون نیز پنجاه خَوْرد
گروهی که کاتوزیان خوانیاش ... به رسم پرستندگان دانیاش
جدا کردشان از میان گروه ... پرستنده را جایگه کرد کوه
بدان تا پرستش بود کارشان ... نوان پیشِ روشن جهاندارشان
بعد از آن، به سراغ طبقهبندی مردم رفت و 50 سال به این کار مشغول بود. کاتوزیان (موبدان و روحانیون)، دستهی اول بودند که آیین پرستش خدا را میدانستند. جمشید آنها را از سایرین جدا کرد و محل اقامتشان را کوه قرار داد. از آنها خواست که فقط روی پرستش خدا تمرکز کنند و به آیین پرستش مشغول باسند.
صَفی بر دگر دست بنشاندند ... همی نام نِیساریان خواندند
کجا شیر مردان جنگ آورند ... فروزندهٔ لشکر و کشورند
کز ایشان بود تخت شاهی به جای ... و ز ایشان بود نام مردی به پای
پادشاه سپس به سراغ گروه دیگر رفت و نامشان را نیساریان (سپاهیان، لشگریان) گذاشت. اینها مردان دلیری بودند که جنگ و رزم میدانستند و باعث افتخار سپاه و کشور بودند. همینها بودند که پادشاهی جمشید را حفاظت میکردند. همینها بودند که راه و رسم مردی و پهلوانی را زنده نگه میداشتند.
صفی: برگزیده (کنایه از پادشاه)
بسودی سه دیگر گُرُه را شناس ... کجا نیست از کس بر ایشان سپاس
بکارند و وَرْزَنْد و خود بِدْرَوَند ... به گاهِ خورش، سرزنش نشنوند
ز فرمانْ تنآزاده و ژندهپوش ... ز آوازِ پیغاره آسوده گوش
تن آزاد و آبادْ گیتی بر اوی ...بر آسوده از داور و گفتگوی
دهقانان، گروه سوم بودند. گروهی که همهی مردم، سپاسگزارشان هستند. این افراد بر کار کاشت و برداشت خوردنیها تمرکز دارند و نانشان را از این راه تامین میکنند.
این افراد، از کار دنیا و امور دینی، آزاد هستند. توجه چندانی به پوشش خود نمیکنند و طعنه و سرزنش هم نمیشنوند. افراد آزادی هستند که جهان را آباد میکنند.
چه گفت آن سخنگوی آزاده مرد ... که آزاده را کاهلی بنده کرد
آن مرد آزاد چه خوب گفت که تنبلی، انسان آزاده را گرفتار میکند و او را به بند میکشد. (یعنی انسان آزاده، اگر تنبلی کند، محتاج دیگران میشود و دیگر آزاد نیست)
فردوسی اینجا به قصد، اسم فردی که این سخن را گفته، پنهان میکند.
چهارم که خوانند اَهْتو خَوْشی ... همان دستورزان اَبا سرکشی
کجا کارشان همگنان پیشه بود ... روانْشان همیشه پر اندیشه بود
گروه چهارم، پیشهوران و صنعتگران هستند که هیچوقت از دستورات سرپیچی نمیکنند.
بدین اندرون سال پنجاه نیز ... بخورد و بِوَرزید و بخشید چیز
بدین ترتیب 50 سال دیگر هم گذشت. جمشید در این پنجاه سال بر خوردن (رفع نیازهای اولیه انسانها)، تعلیم دادن و بخشش کردن (آموزش فنون به مردم) متمرکز بود
از این هر یکی را یکی پایگاه ... سزاوار بُگْزید و بِنْمود راه
این چهار طبقه را در مکانهای مناسبشان جای داد و راه و روش کار و زندگی را به آنها نشان داد.
که تا هر کس اندازهٔ خویش را ... ببیند، بداند کم و بیش را
این کار را کرد تا هرکسی حد و اندازهی خودش را بداند و امور اقتصادی و اجتماعی، کاملا مشخص باشد.
بفرمود پس دیو ناپاک را ... به آب اندر آمیختنْ خاک را
هر آنْچْ از گِل آمد، چو بشناختند ...سبک خشک را کالبد ساختند
به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد ... نخست از بَرَش هندسی کار کرد
چو گرمابه و کاخهای بلند ... چو ایوان که باشد پناه از گزند
سپس به دیوان دستور داد که آب و خاک را ترکیب کنند و گِل و کاه بسازند. دیوها از کاه و سنگ و گچ، استفاده کردند و دیوار و بناهای مختلفی مانند گرمابه و کاخ و ایوان و غیره ساختند تا مردم از گزند (مانند حمله حیوانات یا باران و سرما و غیره) در امان باشند و در امنیت زندگی کنند.
ز خارا گهر جست یک روزگار ... همی کرد از او روشنی خواستار
به چنگ آمدش چند گونه گهر ... چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر
ز خارا به افسون برون آورید ... شد آراسته بندها را کلید
بعد از آن، سنگهای قیمتی را از دل سنگ خارا بیرون کشیدند. اینگونه بود که جواهراتی مانند یاقوت و بیجاده (نوعی یاقوت) و طلا و نقره را پیدا کردند.
دگر بویهای خوش آورد باز ... که دارند مردم به بویش نیاز
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب ... چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب
بعد به سراغ پیدا کردن بوی خوش رفت. چرا که مردم به این بو نیاز داشتند تا از زندگی لذت ببرند (همانطور که قبلا هم گفتم، جمشید در این بخش، دیگر به نیازهای ابتدایی و اساسی زندگی مشغول نیست و به سراغ تجملات و زیباییها میرود). اینگونه بود که مشک بید و کافور عود و عنبر و گلاب را پیدا کردند.
پزشکی و درمان هر دردمند ... در تندرستی و راه گزند
بعد راه درمان بیماریها را پیدا کرد تا مردم سالم باشند و دیگر بیمار نشوند و از بیماری جان خودشان را از دست ندهند.
همان رازها کرد نیز آشکار ... جهان را نیامد چون او خواستار
راز اینها را هم آشکار کرد. هیچکسی در جهان شبیه جمشید، انقدر در طلب کشف رموز و رفاه و راحتی نبوده است.
گذر کرد از آن پسْ به کشتی بر آب ... ز کشور به کشور گرفتی شتاب
بعد از آن کشتی ساختند و به وسیلهی دریا، به کشورهای مختلف سفر کردند.
چنین سال پنجه برنجید نیز ... ندید از هنر بر خرد بسته چیز
50 سال هم اینگونه تلاش کرد و با استفاده از عقل و خردش، تمام هنرها را به دست آورد.
همه کردنیها چو آمد به جای ... ز جای مهی برتر آورد پای
به فرّ کیانی یکی تخت ساخت ... چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت
که چون خواستی دیو برداشتی ... ز هامون به گردون برافراشتی
همهی کارها که تمام شد، پا را فراتر گذاشت و یک تخت پادشاهی ساخت. این تخت را با جواهرات مختلف تزئین کرد و از دیوها خواست که آن را از زمین بردارند و به آسمان ببرند.
چو خورشیدِ تابانْ میان هوا ... نشسته بر او شاهِ فرمانروا
تخت پادشاهیاش، مانند خورشید در آسمان بود (تخت جمشید از طلا و جواهر ساخته شده و مثل خورشید میدرخشیده است). پادشاه هم روی تختش نشسته بود
جهانْ انجمن شد بر آنْ تخت او ... شگفتیْ فرومانده از بخت او
تمام مردم جمع شدند و با شگفتی، تخت پادشاهی و عظمت او را تماشا میکردند.
به جمشید بر گوهر افشاندند ... مر آن روز را روز نو خواندند
مردم به سمت تخت پادشاهی او، سکه و جواهر پرتاپ میکردند. آن روز، را نوروز نامیدند.
سر سال نو هرمزِ فرودین ... بر آسوده از رنج روی زمین
بزرگان به شادی بیاراستند ... می و جام و رامشگران خواستند
آن روز، اولین روز ماه فروردین بود. از آنجایی که مردم، از درد و رنجهای روی زمین هم گذر کرده بودند (جمشید تمام مشکلات را رفع کرده بود)، مردم آن روز را به جشن و شادی گذراندند.
چنین جشن فرخ از آن روزگار ... به ما ماند از آن خسروان یادگار
اینگونه بود که این جشن فرخ (جشن نوروز)، از زمانِ جمشید، برای ما به یادگار ماند.
چنین سال سیصد همی رفت کار ... ندیدند مرگ اندر آن روزگار
300 سال گذشت و حتی یک نفر هم از دنیا نرفت (به دلیل پیشرفت پزشکی و درمان تمام دردها)
ز رنج و ز بدشان نبد آگهی ... میان بسته دیوان به سان رهی
اینگونه بود که در آن زمان، هیچ خبری از اتفاقات بد و دردناک نبود. حتی دیوها هم مطیع بودند و مشکلی ایجاد نمیکردند.
به فرمان مردم نهاده دو گوش ... ز رامش جهان پر ز آوای نوش
همه فرمانبردار بودند. جهان آسودگی و خوشگذرانی بود.
چنین تا بر آمد بر این روزگار ... ندیدند جز خوبی از کردگار
زمان اینطور می گذشت و کسی جز خوبی از جمشید نمیدید
جهان سربهسر گشت او را رهی ... نشسته جهاندار با فرّهی
تمام دنیا فرمانبردار جمشیدی بودند که فره شاهنشاهی داشت و حکومت میکرد.
یکایک به تخت مهی بنگرید ... به گیتیْ جز از خویشتن را ندید
تا اینکه جمشید به ملک پادشاهیاش نگاهی انداخت و به خودش مغرور شد (فکر کرد که هر چه در دنیا هست، به دلیل تلاشهای او به اینجا رسیده و تمام مردم هم فرمانبردار او هستند).
منی کرد آن شاهِ یزدان شناس ... ز یزدانْ بپیچید و شد ناسپاس
جمشیدی که روزگاری خداشناس بود، از فرمان خدا سرپیچی کرد و خودش را خدا پنداشت.
گِرانمایگان را ز لشگر بخواند ... چه مایه سخن پیش ایشان براند
چنین گفت با سالخورده مهان ... که جز خویشتن را ندانمْ جهان
بزرگان را فراخواند و با آن بزرگان سالخورده اینچنین سخن گفت: همهی اینهایی که میبینید، من به وجود آوردهام
هنر در جهان از من آمد پدید ... چو من نامور، تخت شاهی ندید
من کسی هستم که هنر را در دنیا گستردم. تخت پادشاهی، تا به حال فرمانروای نامداری مثل من ندیده است.
جهان را به خوبی من آراستم ... چنان است گیتی، کجا خواستم
من کسی هستم که خوبی را در جهان گسترده کردم و آن را طوری که باب میلم بود ساختم.
خور و خواب و آرامتان از من است ... همان کوشش و کامتان از من است
آسایش و آرامشتان را از من دارید. به خاطر من است که دلیل تلاشهایتان را میبینید و به آرزوهایتان میرسید.
بزرگی و دیهیم شاهی مراست ... که گوید که جز من، کسی پادشاست
بزرگی و پادشاهی تنها شایستهی من است و چه کسی جرئت دارد که بگوید به جز من پادشاه و خدایی هست؟
همه موبدان سرفگنده نگون ... چرا کس نیارست گفتن نه چون
موبدان همه سرشان را پایین انداختن. کسی جرئتِ حرف زدن نداشت.
چو این گفته شد، فرّ یزدان از وی ... بگشت و جهان شد پر از گفتوگوی
به دلیل همین حرفهایش بود که فر ایزدی از جمشید رویگردان شد و دنیا به آشوب افتاد و همهچیز بهم ریخت.
منی چون بپیوست با کردگار ... شکست اندر آورد و برگشت کار
پادشاهی که مغرور شود، شکست میخورد و اوضاعش برعکس خواهد شد (مردمی که همیشه فرمانبردارش بودند، سر نافرمانی میگذارند).
چه گفت آن سخنگویِ با فَرّ و هوش ... چو خسرو شوی بندگی را بکوش
آن سخنگوی عاقل و خردمند چقدر خوب میگوید که وقتی پادشاه میشوی، باید حواست به مردمت باشد و همواره بندگی خدا را به جای آوری
به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس ... به دلْشْ اَندر آید ز هر سو هراس
هرکسی که از دستورات خدا سرپیچی کند، همهچیزش را از دست میدهد و شکست میخورد
به جمشید بر تیرهگون گشت روز ... همی کاست آن فرّ گیتیفروز
و اینگونه بود که روزگار جمشید تیره شد و به مرور همهچیزش را از دست داد.
برای مشاهده بخش بعدی شاهنامه (داستان ضحاک و پدرش)، اینجا کلیک کنید.