سلام ... من سارا هستم ... علاقهمند به تاریخ و ادبیات و هنر ... چند وقتیه که شاهنامه میخونم و از اونجایی که برای پیدا کردن معنی کلمات و ابیات دچار مشکل میشم، میخوام هرچی پیدا میکنم رو اینجا برای شما بنویسم. فقط این رو بگم که من هیچ تخصصی ندارم و تازهکار هستم. لطفا اگر نکات بیشتری میدونستید یا اشتباهی توی متنهام بود، برام بنویسید تا اصلاح کنم.
برای مشاهده بخش قبلی شاهنامه (داستان پادشاهی جمشید)، اینجا کلیک کنید.
نکته: فایل صوتی که در بالای صفحه هست، از این صفحه وبسایت گنجور (خوانش فرید حامد) برداشته شده است.
از اونجایی که این شعر هم نسبتا طولانیه، فقط یک بار شعر رو مینویسم تا نوشتهی امروز خیلی طولانی نشه. اول (مثل همیشه)، داستان رو با هم مرور کنیم.
مرداس، پادشاه و بزرگ سرزمین عرب (تازی)، مردی پاک و دادگر بود. او هزاران گاو و اسب و بز و میش داشت. هرکسی هم که نیازمند بود، میتوانست به رایگان از او خوراک دریافت کند. ضحاک، پسر مرداس، اما برخلاف پدر بود. مردی سربههوا که تمام اوقاتش را به سوارکاری میگذراند و نیکسرشت نبود.
روزی ابلیس به سراغ ضحاک آمده و از در دوستی با او وارد میشود. سپس میگوید با من پیمان ببند تا راز سربلندی را به تو بگویم. ضحاک شیفتهی سخنان ابلیس شده و قبول میکند. شیطان به او میگوید که باید پدرت را بکشی و بر تخت پادشاهی بنشینی. ضحاک در ابتدا قبول نمیکند، اما او از قبل، با شیطان پیمان بسته و راه فراری ندارد. پس شیطان دسیسهای میچیند و مرداک را شبانگاه در باغ میکشند و ضحاک به تخت پادشاهی مینشید.
یکی مرد بود، اندر آن روزگار ... ز دشتِ سواران نیزه گذار
در آن زمان که جمشید سر به ناسپاسی گذاشت، در سرزمین اعراب، مردی حکمفرمانی میکرد.
گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد ... ز ترسِ جهاندار با باد سرد
پادشاه جوانمرد عرب، بسیار دیندار و خداترس بود.
که مَرْداس نامِ گرانمایه بود ... به داد و دهش برترین پایه بود
نامش مرداس بود و یکی از برترین و عادلترین پادشاهان آن زمان محسوب میشد.
مر او را ز دوشیدنی چارپای ... ز هر یک هزار آمدندی به جای
از هر نوع دام، یک هزار راس داشت.
همان گاوِ دوشابه فرمانبری ... همان تازی اسبِ گزیده مَری
هزار گاو شیرده و هزار اسب عرب تیزرو داشت.
بز و میش بُد شیرور همچنین ... به دوشیزگانْ داده بد پاکدین
هزار بز و هزار میش هم داشت و مسئولیت این حیوانها را به بانوان پاکدامنی داده بود که شیرشان را بدوشند و از آنها نگهداری کنند.
به شیرْ آن کسی را که بودی نیاز ... بدان خواسته، دست بردی فراز
مرداس بسیار بخشنده بود. هر کسی که به شیر نیاز داشت، میتوانست به راحتی درخواست کند تا مرداس به او شیر ببخشد.
پسر بُد مَر این پاکدل را یکی ... کش از مهرْ بهره نبود اندکی
مرداسِ پاکدل، پسری داشت که مثل خودش آنقدر مهربان نبود.
جهانجوی را نام ضحّاک بود ...دلیر و سبکسار و ناپاک بود
نامِ پسرِ جهانطلبش، ضحاک بود. پسر دلیری که تاریک دل و بیوقار بود.
کُجا بیوَرْ اَسْپَشْ همی خواندند ... چنین نام بر پهلوی راندند
کجا بیور از پهلوانی شمار ... بود بر زبانِ دری ده هزار
به او بیوراسپ میگفتند (کسی که ده هزار اسب دارد). این صفت را از زبان پهلوی برای او انتخاب کرده بودند.
ز اسپانِ تازی به زرینْ ستام ... ورا بود بیور که بردند نام
دلیل نامگذاری هم دقیقا همین بود که او ده هزار اسب تازی داشت که افسارهای طلایی داشتند.
شب و روز بودی دو بهره به زین ... ز روی بزرگی نه، از روی کین
او تمام اوقاتش را صرف سوارکاری میکرد. ضحاک دل پاکی نداشت و کارهایش را از روی خشم و نفرت انجام میداد.
چنان بد که ابلیسْ روزی پگاه ... بیامد به سانِ یکی نیکخواه
به دلیل همین دل تاریکش بود که یک روز صبح، ابلیس در لباس فردی که خیروصلاحش را میخواهد، بر او ظاهر شد.
دلِ مهتر از راه نیکی ببرد ... جوانْ گوشْ گفتارِ او را سپرد
چون نشان داد که نیتش خیر است و از سر دوستی آمده، توانست دل ضحاک را به دست بیاورد. ضحاک هم گوش به فرمان او بود.
بدو گفت پیمانْت خواهم نخست ... پس آنگه سخن برگشایم درست
به ضحاک گفت اگر میخواهی با تو سخن بگویم و راز موفقیت را برایت فاش کنم، اول باید با من پیمان ببندی
جوانْ نیکدل گشت، فرمانْش کرد ... چنان چون بفرمود، سوگند خَوْرد
که رازِ تو با کس نگویمْ زِ بن ... ز تو بشنوم هر چه گویی سَخُن
ضحاک که شیفتهاش شده بود، قبول کرد و سوگند خود که راز شیطان را به هیچکس نگوید. و فرماندار شیطان باشد و هرچه گفت را بشنود و اطاعت کند.
بدو گفت جز تو، کسی کدخدای ... چه باید همی با تو اندر سرای
چه باید پدر کش پسر چون تو بود ... یکی پندت از من بیاید شنود
زمانه برین خواجهٔ سالخَوْرد ... همی دیرْ ماند تو اندر نَوَرد
شیطان به او گفت که در این دنیا، کسی جز تو شایستهی فرمانروایی نیست.
حرف من را گوش بده و پدرت را بکش. چرا که پدرت سالها زنده خواهد ماند و تو مدتها به پادشاهی نخواهی رسید و مدام در میدان نبرد خواهی بود.
بگیر این سرِ مایهور جاه او ... تو را زیبد اندر جهانْ گاه او
بر این گفتهٔ من چو داری وفا ... جهاندار باشی یکی پادشا
پدر را بکش و جای او را بگیر. چرا که سزاوار این جایگاه هستی. اگر این گفتهی من را گوش کنی، پادشاه میشوی و به هرچه بخواهی میرسی
چو ضحاک بشنید، اندیشه کرد ... ز خونِ پدر شد، دلش پر ز درد
به ابلیس گفتْ این سزاوار نیست ...دگر گوی، کاین از در کار نیست
ضحاک که این را شنید، ناراحت شد و به ابلیس گفت که این کار درستی نیست و نمیتوانم انجامش دهم. پس راه دیگری به من پیشنهاد بده
بدو گفت گر بگذری زین سخن ... بتابی ز سوگند و پیمان من
شیطان گفت که اگر از این کار سر باز بزنی، عهد و پیمانی که با من بستهای را زیر پا گذاشتهای
بماند به گردنْت سوگند و بند ... شوی خوار و مانَد پدرت ارجمند
آنوقت به دلیل وفا نکردن به عهد، خوار و ذلیل میشوی و پدرت همهچیز را برای خودش نگاه میدارد و نیکو میماند.
سرِ مرد تازی به دام آورید ... چنان شد که فرمان او برگزید
با حرفهایش، ضحاک را قانع کرد تا این کار را انجام دهد.
بپرسید کاین چاره با من بگوی ... نتابم ز رای تو من هیچ روی
ضحاک راه را از شیطان پرسید و گفت هرچه بگوید را اطاعت میکند.
بدو گفت من چاره سازم تُرا ... به خورشید سر برفرازم ترا
ابلیس هم گفت که من چاره کار را فراهم میکنم و کاری میکنم که مانند خورشید بدرخشی و سرافراز شوی
مر آن پادشا را در اندر سرای ... یکی بوستان بود بس دلگشای
مرداس در خانهاش، باغی داشت دلگشا
گرانمایه شَبْگیر برخاستی ... ز بهرِ پرستش بیاراستی
سحرگاه، برای پرستش خدا بیدار میشد و آمادهی پرستش خدا میشد
سر و تن بشستی نهفته به باغ ... پرستنده با او نبردی چراغ
او به باغ میرفت و بدنش را میشست (در آبگیری که در باغ قرار داشت). غلامش هم با خود چراغی نیاورده بود.
پرستنده: نوکر (غلام و کنیز)
بیاورد وارونه ابلیسْ بند ...یکی ژرف چاهی به ره بَر بِکند
پس ابلیسِ وارونه آن ژرفْ چاه ... به خاشاک پوشید و بِسْتُرْد راه
ابلیش چاه عمیقی کند و روی آن را با با خس و خاشاک پوشاند و صاف کرد تا ردی از چاه باقی نماند.
سرِ تازیان، مهترِ نامجوی ... شب آمد سوی باغْ بنهاد روی
به چاه اندر افتاد و بشکست پست ... شد آن نیکدل مردِ یزدانپرست
پادشاه عرب، آن بزرگمرد ارجمند، شبانگاه به باغ آمد و در آن چاه افتاد. و اینگونه بود که آن نیکمردِ خداپرست، از دنیا رفت.
به هر نیک و بد شاهِ آزاد مَرد ... به فرزند بر نازَده باد سرد
همی پروریدش به ناز و به رنج ... بدو بود شاد و بدو داد گنج
چنان بدگهرْ شوخْ فرزند او ... بگشت از ره داد و پیوند او
مرداس، همیشه پسرش را دوست داشت. از نیک و بد او ناراحت نمیشد و هیچگاه از او ناامید نمیشد و نفرینش نمیکرد. پسرش را به سختی بزرگ کرده بود و همیشه به داشتن پسرش افتخار میکرد و خوشحال بود و میخواست ثروتش را برای او به ارث بگذارد. اما پسرش فتنهانگیز و بدذات بود و از راه حق (راه پدرش) خارج شد.
به خون پدر گشت همداستان ... ز دانا شنیدم من این داستان
او در مرگ پدر شریک شد (دستش به خون پدر آلوده شد). از دانایی شنیدم که میگفت ...
که فرزند بد، گر شود نرّه شیر ... به خونِ پدر هم نباشد دلیر
فرزند بد، هرچقدر هم که ذات بدی داشته باشد و هرچقدر هم که بزرگ و دلیر و ناپاک شود، باز هم نمیتواند دستش را به خون پدر خودش آلوده کند.
مگر در نهانش سخنْ دیگرست ... پژوهنده را راز با مادرست
مگر آنکه دلیل پنهانی دیگری وجود داشته باشد. که این مورد را باید از مادرش سوال کرد.
(فکر کنم خودتون معنی رو گرفتید:))
فرومایه ضحاک بیدادگر ... بدین چاره بگرفت جای پدر
به سر بر نهاد افسر تازیان ... بر ایشان ببخشید سود و زیان
در نهایت، ضحاک پستفطرت و ستمگر، به این روش، بر تخت پادشاهی پدر نشست و جای او را گرفت.
ضحاک، تاج اعراب را بر سر گذاشت و فرمانروای مردمش شد.
برای مشاهده بخش بعدی شاهنامه (داستان خوالیگری کردن ابلیس)، اینجا کلیک کنید.