سلام ... من سارا هستم ... علاقهمند به تاریخ و ادبیات و هنر ... چند وقتیه که شاهنامه میخونم و از اونجایی که برای پیدا کردن معنی کلمات و ابیات دچار مشکل میشم، میخوام هرچی پیدا میکنم رو اینجا برای شما بنویسم. فقط این رو بگم که من هیچ تخصصی ندارم و تازهکار هستم. لطفا اگر نکات بیشتری میدونستید یا اشتباهی توی متنهام بود، برام بنویسید تا اصلاح کنم.
برای مشاهده بخش قبلی شاهنامه (بپرسیدن فریدون نژاد خود را از مادر)، اینجا کلیک کنید.
نکته: فایل صوتی که در بالای صفحه هست، از این صفحه وبسایت گنجور (خوانش فرید حامد) برداشته شده است.
برای یک شعر بلند آمادهاید؟
ضحاک، همچنان در جستجوی فریدون است. اما در همین حال بزرگان را جمع میکند و نامهای مینویسد مبنی بر اینکه او پادشاهی دیندار و صالح و خوب است و از بزرگان کشور میخواهد که آن را امضا کنند. موبدان از ترسشان، سند را امضا میکنند و درحالی که هنوز گردهماییشان به پایان نرسیده، صدای داد و فریاد مردی شنیده میشود. ضحاک از نگهبانان میخواهد که مرد را به پیش او بیاورند و اینگونه است که کاوهی آهنگر وارد داستان میشود.
ضحاک از کاوه میپرسد که چه کسی به تو ظلم کرده که اینطور شاکی به درگاه من آمدی و کاوه در پاسخ میگوید تو به من ظلم کردهای. همهی پسرانم را کشتهای و حالا آخرین فرزندم هم اسیر تو شده تا خوراک مارهایت شود.
ضحاک دستور میدهد پسر کاوه را به او بدهند و بعد از کاوه میخواهد که به عنوان شاهد، سند را امضا کند. کاوه سند را میخواند، آن را از خشم پاره میکند و بعد از قصر ضحاک خارج میشود و مردم را به شورش علیه ضحاک و همراهی با فریدون دعوت میکند.
آنها به نزد فریدون میروند و فریدون هم از مادرش خداحافظی کرده، سپاهی آماده میکند و با دو برادرش آمادهی جنگ با ضحاک میشود.
چنان بد که ضحاک را روز و شب ... به نام فریدون گشادی دو لب
ضحاک شبانهروز به آمدن فریدون فکر میکرد. (نام او ذکر لبانش شده بود)
بران برز بالا ز بیم نشیب ... شده ز آفریدون دلش پر نهیب
او از آمدن فریدون و شکست خوردنش توسط او میترسید.
چنان بد که یک روز بر تخت عاج ... نهاده به سر بر ز پیروزه تاج
ز هر کشوری مهتران را بخواست ... که در پادشاهی کند پشت راست
یک روز در حالی که روی تخت پادشاهیاش از جنس عاج نشسته بود و تاج پادشاهی فیروزهای بر سر داشت (زمانی که هنوز پادشاه بود)، بزرگان کشورها را احضار کرد. هدفش این بود که جایگاه خودش را در پادشاهی تثبیت کند.
از آن پس چنین گفت با موبدان ... که ای پرهنر با گهر بخردان
مرا در نهانی یکی دشمنست ... که بربخردان این سخن روشن است
به آنها گفت که ای افراد خرمند و دانا، کسی هست که در دل کینهی من را دارد. البته که خردمندان حتما اسم او را شنیدهاند و میدانند در مورد که صحبت میکنم.
به سال اندکی و به دانش بزرگ ... گوی بدنژادی دلیر و سترگ
این دشمن من اگرچه سنش کم است، اما دانش زیادی دارد. پهلوانی بیاصلونصب و شجاع و هیکلی است.
اگر چه به سال اندک ای راستان ... درین کار موبد زدش داستان
البته درست است که سن و سال کمی دارد، اما موبدی او را تربیت کرده و راه و چاه را به او نشان داده است.
که دشمن اگر چه بود خوار و خرد ... نبایدت او را به پی بر سپرد
اما دشمن هرچقدر هم کوچک باشد، نباید او را ندید گرفت
ندارم همی دشمن خرد خوار ... بترسم همی از بد روزگار
و من هم کسی نیستم که دشمنان کوچکم را نادیده بگیرم و از بدی روزگار میترسم.
همی زین فزون بایدم لشکری ... هم از مردم و هم ز دیو و پری
یکی لشگری خواهم انگیختن ... ابا دیو مردم برآمیختن
بباید بدین بود همداستان ... که من ناشکبیم بدین داستان
به همین دلیل میخواهم لشکری از انسان و دیو و پری آماده کنمو شما هم باید در این راه در کنار من باشید و من را یاری کنید که عجله دارم.
یکی محضر اکنون بباید نوشت ... که جز تخم نیکی سپهبد نکشت
نگوید سخن جز همه راستی ... نخواهد به داد اندرون کاستی
حالا باید استشهادنامهای بنویسید و امضا کنید که من (ضحاک)، پادشاهی نیک بودهام، همهی کارهایم مثبت و در جهت پیشرفت پادشاهی بوده است، سخنان و دستورات نیک گفتهام و همیشه در راه اجرای عدل و داد قدم برداشتهام و در این راه کوتاهی نکردهام.
زبیم سپهبد همه راستان ... برآن کار گشتند همداستان
بر آن محضر اژدها ناگزیر ... گواهی نوشتند برنا و پیر
این افراد نیکو هم که از ضحاک میترسیدند، به ناچار گواهی را نوشتند و همگی (از پیر و جوان) آن را امضا کردند.
هم آنگه یکایک ز درگاه شاه ... برآمد خروشیدن دادخواه
ستم دیده را پیش او خواندند ... بر نامدارانش بنشاندند
در همین لحظه بود که صدای دادوفریاد انسانی که به دنبال اجرای عدالت بود، در درگاه ضحاک به گوش رسید. این فرد را پیش ضحاک و بزرگان آوردند. (ضحاک به دلیل حضور بزرگانی که به دربار خوانده بود و خواستهای که از آنها داشت، باید صورت ماجرا را به خوبی حفظ میکرد.)
بدو گفت مهتر بروی دژم ... که بر گوی تا از که دیدی ستم
ضحاک با عصبانیت به او گفت: بگو ببینم چه کسی به تو ستم کرده است؟
خروشید و زد دست بر سر ز شاه ... که شاها منم کاوهٔ دادخواه
یکی بیزیان مرد آهنگرم ... ز شاه آتش آید همی بر سرم
تو شاهی و گر اژدها پیکری ... بباید بدین داستان داوری
مرد عصبانی بر سرش کوبید و فریاد زد: نام من کاوهی آهنگر است. آهنگری هستم که آزارم به کسی نمیرسد؛ اما تو مدام من را دچار بلا و گرفتاری میکنی (ظلم و ستم بسیاری بر من روا کردی). حالا که تو شاه هستی، من داستانم را برایت میگویم تا خودت قضاوت کنی
که گر هفت کشور به شاهی تراست ... چرا رنج و سختی همه بهر ماست
اگر تو پادشاه هفت کشور و جهان هستی (آنقدر پادشاه توانمندی هستی که فرماندهیات انقدر بزرگ است)، چرا ما مردمانت مدام در رنج و بدبختی زندگی میکنیم؟
شماریت با من بباید گرفت ... بدان تا جهان ماند اندر شگفت
تو باید به من جواب پس بدهی. طوری هم جواب پس میدهی که مردم انگشت به دهان ببمانند (منظور کاوه این است که در دادخواهی از ضحاک مصمم است و عقبنشینی نمیکند).
مگر کز شمار تو آید پدید ... که نوبت ز گیتی به من چون رسید
باید به من بگویی چطور محاسبه کردی که نوبت به پسر من رسید
که مارانت را مغز فرزند من ... همی داد باید ز هر انجمن
چطور شد که از تمام انسانهای روی زمین، نوبت فرزند من است که کشته شده و مغزش را به ماران تو بدهند
گویا کاوه 18 پسر داشته است. 17 پسرش را کشتهاند و مغزشان را به مارها دادهاند و او حالا برای نجات جان آخرین پسرش اینطور خشمگین شده است.
سپهبد به گفتار او بنگرید ... شگفت آمدش کان سخنها شنید
ضحاک از شنیدن این سخنان تعجب کرد.
بدو باز دادند فرزند او ... به خوبی بجستند پیوند او
ضحاک فرزند کاوه را به او بازگرداند و از او دلجویی کرد (چرا که باید وجههاش را در پیش بزرگان حفظ میکرد.)
بفرمود پس کاوه را پادشا ... که باشد بران محضر اندر گوا
بعد، ضحاک از کاوه خواست که به عنوان گواه، استشهادنامه را امضا کند (فکر میکرد چون در حقش خوبی کرده و فرزندش را پس داده، کاوه هرکاری بگوید انجام میدهد.)
چو بر خواند کاوه همه محضرش ... سبک سوی پیران آن کشورش
خروشید کای پای مردان دیو ... بریده دل از ترس گیهان خدیو
همه سوی دوزخ نهادید روی ... سپردید دلها به گفتار اوی
نباشم بدین محضر اندر گوا ... نه هرگز براندیشم از پادشا
کاوه استشهادنامه را خواند و سریع و با عصبانیت به سمت بزرگانی چرخید که آن را امضا کرده بودند. به آنها گفت: ای طرفداران پادشاه دیوصفت، شما چطور از خدا نمیترسید؟شما که فرمان ضحاک را اطاعت میکنید، دوزخ را برای خودتان انتخاب کردهاید. من هرگز این نامه را امضا نمیکنم و هرگز از ضحاک نمیترسم (که بخواهم از ترسم این نامه را امضا کنم).
خروشید و برجست لرزان ز جای ... بدرید و بسپرد محضر به پای
در حالی که از شدت خشم میلرزید، نامه را پاره کرد.
گرانمایه فرزند او پیش اوی ... ز ایوان برون شد خروشان به کوی
همراه فرزندش از قصر ضحاک خارج شد و فریادزنان به کوچه و خیابان رفت.
مهان شاه را خواندند آفرین ... که ای نامور شهریار زمین
ز چرخ فلک بر سرت باد سرد ... نیارد گذشتن به روز نبرد
چرا پیش تو کاوهٔ خامگوی ... بسان همالان کند سرخ روی
همه محضر ما و پیمان تو ... بدرد بپیچد ز فرمان تو
بزرگانی که در محضر شاه بودند، بعد از رفتن کاوه، لب به سخن باز کردند. آنها به ضحاک درود فرستادند و برای او آرزوی پیروزی در روز جنگ را داشتند. بعد سوال میکردند که چرا کاوه به خودش اجازه داد در محضر شاه عصبانی شده و چرا در جواب صحبتهای کاوهی آهنگر، پاره کردن پیمان و سرپیچی از فرمانت، چیزی به او نگفتی؟
کی نامور پاسخ آورد زود ... که از من شگفتی بباید شنود
که چون کاوه آمد ز درگه پدید ... دو گوش من آواز او را شنید
میان من و او ز ایوان درست ... تو گفتی یکی کوه آهن برست
ندانم چه شاید بدن زین سپس ... که راز سپهری ندانست کس
ضحاک جواب میدهد: من از سخنان او شگفت زده شدم و خشکم زد. وقتی صدای کاوه را شنیدم و او به اینجا آمد، گویی یک کوه آهنی میان ما شکل گرفت. و نمیدانم که از این به بعد هم چه کاری درست است؛ چرا که هیچکس راز جهان را نمیداند.
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه ... برو انجمن گشت بازارگاه
وقتی کاوه از درگاه ضحاک بیرون آمد، جمعیت بزرگی دور او جمع شدند.
همی بر خروشید و فریاد خواند ... جهان را سراسر سوی داد خواند
او هم با صدای بلند، مردم را به سوی عدل و دادخواهی دعوت کرد.
ازان چرم کاهنگران پشت پای ... بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد ... همانگه ز بازار برخاست گرد
کاوه چرمی را که آهنگران در هنگام کار به کمرشان میبندند را بر سر نیزه کرد. همان لحظه بود که صدای مردم هم بلند شد (با کاوه همراهی کردند)
خروشان همی رفت نیزه بدست ... که ای نامداران یزدان پرست
کسی کاو هوای فریدون کند ... دل از بند ضحاک بیرون کند
بپویید کاین مهتر آهرمنست ... جهان آفرین را به دل دشمن است
کاوه همانطور که نیزه را در دست داشت، به راه افتاد و گفت: ای مردم خداپرست، به پا خیزید که پادشاه ایران زمین، اهریمن است و در دلش با خدا دشمنی دارد. هرکسی که میخواهد با فریدون همراه باشد، باید خودش را از بند ضحاک و فرمانرواییاش رها کند (یعنی مردم یا باید طرف فریدون باشند و یا طرف ضحاک)
بدان بیبها ناسزاوار پوست ... پدید آمد آوای دشمن ز دوست
آن چرم ارزان، وسیلهای شد برای اینکه دوست از دشمن شناخته شود.
همی رفت پیش اندرون مردگرد ... جهانی برو انجمن شد نه خرد
کاوهی پهلوان پیش میرفت و جمعیت بسیاری همراهش شدند و به دنبال او میرفتند.
بدانست خود کافریدون کجاست ... سراندر کشید و همی رفت راست
کاوه میدانست که فریدون در کجا اقامت دارد. پس یکراست به آنجا رفت.
بیامد بدرگاه سالار نو ... بدیدندش آنجا و برخاست غو
کاوه و سپاهیانش به مخفیگاه پادشاه جدید (فریدون) رسیدند و مردم با دیدن فریدون، از شادی فریاد زدند.
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی ... به نیکی یکی اختر افگند پی
بیاراست آن را به دیبای روم ... ز گوهر بر و پیکر از زر بوم
بزد بر سر خویش چون گرد ماه ... یکی فال فرخ پی افکند شاه
فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش ... همی خواندش کاویانی درفش
فریدون وقتی آن چرم را بر سر نیزه دید، آن را با پارچهی حریر رومی و جواهرات مختلف تزئین کرد. به آن پارچههای قرمز و زد و بنفش آویزان کرد و نامش را درفش کاویانی گذاشت و آن درفش را بر سرش گذاشت.
درفش کاویانی از آن منظر اهمیت دارد که نماد اولین قیامی است که از دل مردم عادی به وجود میآید.
از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه ... به شاهی بسر برنهادی کلاه
بران بیبها چرم آهنگران ... برآویختی نو به نو گوهران
و از آن به بعد هرکسی که پادشاه میشد، آن درفش کاویانی را بر سر میگذاشت و موظف بود که چند تکه جواهر به آن اضافه کند.
ز دیبای پرمایه و پرنیان ... برآن گونه شد اختر کاویان
که اندر شب تیره خورشید بود ... جهان را ازو دل پرامید بود
و اینگونه شد که آن چرم آهنگری، بسیار زیبا شد. طوری که به خاطر جواهراتش در تاریکی میدرخشید. این تکه چرم، باعث امید مردم میشد.
بگشت اندرین نیز چندی جهان ... همی بودنی داشت اندر نهان
فریدون چو گیتی برآن گونه دید ... جهان پیش ضحاک وارونه دید
زمان بیشتری گذشت (در این فاصله مردم از وجود فریدون با خبر میشوند و از ضحاک روی برمیگردانند و به سپاهیان فریدون میپیوندند). فریدون با دیدن این وضعیت مطمئن شد که دیگر کار ضحاک تمام است و دنیا از او برگشته است و میتواند ضحاک را شکست بدهد.
سوی مادر آمد کمر برمیان ... به سر برنهاده کلاه کیان
که من رفتنیام سوی کارزار ... ترا جز نیایش مباد ایچ کار
ز گیتی جهان آفرین را پرست ... ازو دان بهر نیکی زور دست
پس فریدون قصد جنگ کرد و کلاه پادشاهی بر سر گذاشت و پیش مادرش رفت تا با او وداع کند. به او گفت: من به جنگ میروم. از تو میخواهم که فقط من را دعا کنی و از خدای یکتا بخواهی که ما را یاری رساند.
فرو ریخت آب از مژه مادرش ... همی خواند با خون دل داورش
به یزدان همی گفت زنهار من ... سپردم ترا ای جهاندار من
بگردان ز جانش بد جاودان ... بپرداز گیتی ز نابخردان
فرانگ اشک ریخت و به درگاه خدا نیایش کرد. به خداوند گفت که پسرم را به تو میسپارم؛ تو محافظ جانش باش و از او در مقابل بدیها مراقبت کن. بعد از خدا خواست که دنیا را از افراد بد پاک کند.
فریدون سبک ساز رفتن گرفت ... سخن را ز هر کس نهفتن گرفت
و اینگونه بود که فریدون تصمیمش را برای حمله گرفت و تا مدتی این خبر را از دیگران پنهان میکرد.
برادر دو بودش دو فرخ همال ... ازو هر دو آزاده مهتر به سال
یکی بود ازیشان کیانوش نام ... دگر نام پرمایهٔ شادکام
فریدون دو برادر بزرگتر داشت. به نامهای کیانوش و پرمایه
فریدون بریشان زبان برگشاد ... که خرم زئید ای دلیران و شاد
که گردون نگردد به جز بر بهی ... به ما بازگردد کلاه مهی
فریدون با آنها صحبت کرد و گفت: ای دلیران خرم و شاد زندگی کنید که جهان بر اساس خوبی و نیکی اداره میشود و به زودی پادشاهی ایران به دستان خاندان ما بازمیگردد.
بیارید داننده آهنگران ... یکی گرز فرمود باید گران
حالا باید آهنگران خبره را بیاورید که باید یک گرز سنگین بسازند.
چو بگشاد لب هر دو بشتافتند ... به بازار آهنگران تاختند
هر آنکس کزان پیشه بد نام جوی ... به سوی فریدون نهادند روی
برادرانش با شنیدن این سخن، سریع به بازار آهنگران رفتند. آهنگران خبره و کاردرست را انتخاب کردند و نزد فریدون آوردند.
جهانجوی پرگار بگرفت زود ... وزان گرز پیکر بدیشان نمود
نگاری نگارید بر خاک پیش ... همیدون بسان سر گاومیش
فریدون شمایل گرزی که میخواست را برای آهنگران روی خاک رسم کرد. گرزی بود مانند سر گاومیش
بر آن دست بردند آهنگران ... چو شد ساخته کار گرز گران
به پیش جهانجوی بردند گرز ... فروزان به کردار خورشید برز
پس آهنگران مشغول به کار شدند. کارشان که تمام شد، گرزی ساخته بودند بزرگ و باشکوه و درخشان مثل خورشید. آن را به نزد فریدون بردند.
پسند آمدش کار پولادگر ...ببخشیدشان جامه و سیم و زر
بسی کردشان نیز فرخ امید ... بسی دادشان مهتری را نوید
که گر اژدها را کنم زیر خاک ... بشویم شما را سر از گرد پاک
فریدون گرز را پسندید و به آنها جامه و پول هدیه کرد. به علاوه بسیار به آنها امید داد که به زودی پادشاه میشود و اگر ضحاک را شکست بدهد، آنها را از خواری و پستی رها کرده و بسیار به آنها خوبی خواهد کرد تا زندگی بهتری داشته باشند.
برای مشاهده بخش بعدی شاهنامه (رفتن فریدون به جنگ ضحاک - بخش 1)، اینجا کلیک کنید.