سلام ... من سارا هستم ... علاقهمند به تاریخ و ادبیات و هنر ... چند وقتیه که شاهنامه میخونم و از اونجایی که برای پیدا کردن معنی کلمات و ابیات دچار مشکل میشم، میخوام هرچی پیدا میکنم رو اینجا برای شما بنویسم. فقط این رو بگم که من هیچ تخصصی ندارم و تازهکار هستم. لطفا اگر نکات بیشتری میدونستید یا اشتباهی توی متنهام بود، برام بنویسید تا اصلاح کنم.
برای مشاهده بخش قبلی شاهنامه (دیدن فریدون دختران جمشید را)، اینجا کلیک کنید.
نکته: فایل صوتی که در بالای صفحه هست، از این صفحه وبسایت گنجور (خوانش فرید حامد) برداشته شده است.
چوکشور ز ضحاک بودی تهی ... یکی مایه ور بُد بسانِ رَهی
که او داشتی گنج و تخت و سرای ... شگفتی به دل سوزگی کدخدای
ورا کندرو خواندندی بنام ...به کندی زدی پیش بیداد گام
به کاخ اندر آمد دوان کند رو ... در ایوان یکی تاجور دید نو
نشسته به آرام در پیشگاه ... چو سرو بلند از برش گرد ماه
ز یک دست سرو سهی شهرناز ... به دست دگر ماهروی ار نواز
همه شهر یکسر پر از لشکرش ... کمربستگان صف زده بر درش
نه آسیمه گشت و نه پرسید راز ... نیایش کنان رفت و بردش نماز
برو آفرین کرد کای شهریار ... همیشه بزی تا بود روزگار
خجسته نشست تو با فرهی ... که هستی سزاوار شاهنشهی
جهان هفت کشور ترا بنده باد ... سرت برتر از ابر بارنده باد
فریدونش فرمود تا رفت پیش ... بکرد آشکارا همه راز خویش
بفرمود شاه دلاور بدوی ... که رو آلت تخت شاهی بجوی
نبیذ آر و رامشگران را بخوان ... بپیمای جام و بیارای خوان
کسی کاو به رامش سزای منست ... به دانش همان دلزدای منست
بیار انجمن کن بر تخت من ... چنان چون بود در خور بخت من
چو بشنید از او این سخن کدخدای ... بکرد آنچه گفتش بدو رهنمای
می روشن آورد و رامشگران ... همان در خورش باگهر مهتران
فریدون غم افکند و رامش گزید ... شبی کرد جشنی چنان چون سزید
چو شد رام گیتی دوان کندرو ... برون آمد از پیش سالار نو
نشست از بر بارهٔ راه جوی ... سوی شاه ضحاک بنهاد روی
بیامد چو پیش سپهبد رسید ... سراسر بگفت آنچه دید و شنید
بدو گفت کای شاه گردنکشان ... به برگشتن کارت آمد نشان
سه مرد سرافراز با لشکری ... فراز آمدند از دگر کشوری
ازان سه یکی کهتر اندر میان ... به بالای سرو و به چهر کیان
به سالست کهتر فزونیش بیش ... از آن مهتران او نهد پای پیش
یکی گرز دارد چو یک لخت کوه ... همی تابد اندر میان گروه
به اسپ اندر آمد بایوان شاه ... دو پرمایه با او همیدون براه
بیامد به تخت کئی بر نشست ... همه بند و نیرنگ تو کرد پست
هر آنکس که بود اندر ایوان تو ... ز مردان مرد و ز دیوان تو
سر از پای یکسر فروریختشان ...همه مغز با خون برامیختشان
بدو گفت ضحاک شاید بدن ... که مهمان بود شاد باید بدن
چنین داد پاسخ ورا پیشکار ... که مهمان ابا گرزهٔ گاوسار
به مردی نشیند به آرام تو ... زتاج و کمر بسترد نام تو
به آیین خویش آورد ناسپاس ... چنین گر تو مهمان شناسی شناس
بدو گفت ضحاک چندین منال ... که مهمان گستاخ بهتر به فال
چنین داد پاسخ بدو کندرو ... که آری شنیدم تو پاسخ شنو
گرین نامور هست مهمان تو ... چه کارستش اندر شبستان تو
که با دختران جهاندار جم ... نشیند زند رای بر بیش و کم
به یک دست گیرد رخ شهرناز ... به دیگر عقیق لب ارنواز
شب تیره گون خود بترزین کند ... به زیر سر از مشک بالین کند
چومشک آن دو گیسوی دو ماه تو ... که بودند همواره دلخواه تو
بگیرد ببرشان چو شد نیم مست ... بدین گونه مهمان نباید بدست
برآشفت ضحاک برسان کرگ ... شنید آن سخن کارزو کرد مرگ
به دشنام زشت و به آواز سخت ... شگفتی بشورید با شوربخت
بدو گفت هرگز تو در خان من ... ازین پس نباشی نگهبان من
چنین داد پاسخ ورا پیشکار ... که ایدون گمانم من ای شهریار
کزان بخت هرگز نباشدت بهر ... به من چون دهی کدخدایی شهر
چو بیبهره باشی ز گاه مهی ... مرا کار سازندگی چون دهی
چرا تو نسازی همی کار خویش ... که هرگز نیامدت ازین کار پیش
ز تاج بزرگی چو موی از خمیر ... برون آمدی مهترا چارهگیر
ترا دشمن آمد به گه برنشست ... یکی گرزهٔ گاوپیکر به دست
همه بند و نیرنگت از رنگ برد ... دلارام بگرفت و گاهت سپرد
وزیر ضحاک (کندرو)، که از ماجرای تسخیر کاخ باخبر میشود، سریعا به کاخ میآید. چرا که ضحاک در نبودش، شهر را به او امانت سپرده است. کندرو فریدون را میبیند که در میان شهرناز و ارنواز نشسته. در ابتدا زیرکی میکند. فریدون را میستاید و دستوراتش را اجرا میکند. اوضاع که آرام میشود، مخفیانه سوار بر اسب شده و به سمت ضحاک میشتابد. خبر آمدن فریدون را به ضحاک میدهد و آنچه شده را بازگو میکند. به ضحاک میگوید که فریدون، تمام ویژگیهایی که پیشگویان گفتهاند را دارد. ضحاک در ابتدا حرف هایش را جدی نمیگیرد و میگوید شاید مهمان است و تو اشتباه متوجه شدی. اما کندرو به او میگوید که این مهمان نیست که شهرناز و ارنواز را از آنِ خود کرده و در شبستان تو رفتوآمد دارد.
چوکشور ز ضحاک بودی تهی ... یکی مایه ور بُد بسانِ رَهی
که او داشتی گنج و تخت و سرای ... شگفتی به دل سوزگی کدخدای
ضحاک در کشور نبود، اما قصر و پادشاهیاش را به مرد ثروتمندی سپرده بود که غلام او بود (هرچه او میگفت اطاعت میکرد) و دلسوز ضحاک بود.
ورا کندرو خواندندی بنام ...به کندی زدی پیش بیداد گام
نامش کندرو بود و همیشه آهسته و همهی کارهایش را آرام و با صبر و حوصله انجام میداد. نام او کندرو بود زیرا او در مقابل ظلم و ستم کاهلی می کرد و مقاومتی در برابر آن نمی کرد.
به کاخ اندر آمد دوان کندرو ... در ایوان یکی تاجور دید نو
نشسته به آرام در پیشگاه ... چو سرو بلند از برش گرد ماه
دواندوان به کاخ ضحاک آمد و دید که شاه جدیدی روی تخت پادشاهی او نشسته است که قد بلندی دارد و ماهرویان (شهرناز و ارنواز) در کنارش نشستهاند.
ز یک دستْ سرو سَهی شهرناز ... به دست دگر ماهروی ارنواز
یک طرف او شهرناز بلندقد و طرف دیگر او ارنواز زیبارو نشسته بود
همه شهر یکسر پر از لشکرش ... کمربستگان صف زده بر درش
دید که لشگر فریدون در تمام شهر پراکنده شدهاند و فرمانبردار او هستند.
نه آسیمه گشت و نه پرسید راز ... نیایش کنان رفت و بردش نماز
پریشان و وحشتزده نشد و حرفی هم در خصوص لشکرکشی فریدون و کشتن درباریان نزد. فقط به پیشگاه فریدون رفت و سر تعظیم فرود آورد و او را ستایش کرد.
برو آفرین کرد کای شهریار ... همیشه بزی تا بود روزگار
او را تحسین کرد و از خدا خواست به او عمر طولانی ببخشد.
خجسته نشست تو با فرهی ... که هستی سزاوار شاهنشهی
گفت تو پادشاهی بسیار خجسته و مبارک هستی و چون فره ایزدی داری، سزاوار تخت پادشاهی هستی.
(دیگه درمورد فره ایزدی صحبت نکنیم، نه؟ توی بخشهای قبلی مفصل درموردش حرف زدیم)
جهان هفت کشور ترا بنده باد ... سرت برتر از ابر بارنده باد
دعا میکنم که هفت کشور تحت فرمان تو باشند و همیشه سرفراز باشی
فریدونش فرمود تا رفت پیش ... بکرد آشکارا همه راز خویش
فریدون دستور داد که نزدیکتر برود و درمورد خودش به او بگوید.
بفرمود شاهِ دلاور بِدوی ... که رو آلت تخت شاهی بجوی
نبیذ آر و رامشگران را بخوان ... بپیمای جام و بیارای خوان
فریدون به کندرو گفت برو و وسایل پادشاهی را برایم پیدا کن. شراب و مطرب بیاور و شراب را در جام بریز و سفرهای حاضر کن.
کسی کاو به رامش سزای منست ... به دانش همان دلزدای منست
کسی را بیاور که آهنگی درخور ما بنوازد و ما را خوشحال کند.
بیار انجمن کن بر تخت من ... چنان چون بود در خور بخت من
افرادی که درخور بزم ما هستند را به اینجا بیاور و بساط شادی را فراهم کن.
چو بشنید از او این سخن کدخدای ... بکرد آنچه گفتش بدو رهنمای
کندرو بعد از شنیدن این حرفها، سریع رفت و آنچه فریدون خواسته بود را فراهم کرد.
می روشن آورد و رامشگران ... همان در خورش باگُهرْ مهتران
شراب و مطربی آورد که مناسب پادشاه باشند.
فریدون غم افکند و رامش گزید ... شبی کرد جشنی چنان چون سزید
فریدون غم و اندوهش (کینهی پدر و برمایه) را کنار گذاشت و آن شب را به جشن و پایکوبی شاهنشاهی گذراند.
چو شد رام گیتیْ دوانْ کندرو ... برون آمد از پیشِ سالارِ نو
نشست از بر بارهٔ راه جوی ... سوی شاه ضحاک بنهاد روی
وقتی اوضاع آرام شد، کندرو از دربار فریدون خارج شد و سوار بر اسب به سمت ضحاک شتافت.
بیامد چو پیشِ سپهبَد رسید ... سراسر بگفت آنچه دید و شنید
پس به سپاه ضحاک رسید و آنچه اتفاق افتاده بود را برای او تعریف کرد.
بدو گفت کای شاهِ گردنکشان ... به برگشتنِ کارتْ آمد نشان
به او گفت که ای پادشاه عصیانگر، آنچه پیشگویان در مورد پایان پادشاهیات گفتند، اتفاق افتاد.
سه مردِ سرافراز با لشکری ... فراز آمدند از دگرْ کشوری
سه مرد با لشکر بزرگی از کشور دیگری به قصر تو آمدند.
ازان سه یکی کهتر اندر میان ... به بالای سرو و به چهر کیان
به سالست کهتر فزونیش بیش ... از آن مهتران او نهد پای پیش
از آن سه نفر، یکی جوانتر است؛ قدبلند و چهرهای شبیه به پادشاهان دارد. جوانتر است اما داناتر به نظر میرسد. او کسی بود که پا پیش گذاشت و روی تخت پادشاهیات نشست.
یکی گرز دارد چو یک لخت کوه ... همی تابد اندر میان گروه
او گرز بزرگ و سنگینی در دست دارد و کاملا متفاوت از دیگران است.
به اسپ اندر آمد بایوانِ شاه ... دو پرمایه با او همیدون براه
با اسبش به قصر پادشاه آمد. دو بزرگمرد دیگر هم به دنبالش بودند و وارد قصر شدند.
بیامد به تخت کئی بر نشست ... همه بند و نیرنگ تو کرد پست
وارد قصر شد و روی تخت پادشاهی تو نشست. تمام سِحر و جادوهای تو را از بین برد.
هر آنکس که بود اندر ایوان تو ... ز مردان مرد و ز دیوان تو
سر از پایْ یکسر فروریختْشان ...همه مغز با خون برامیختشان
هر کسی که در قصر بود (چه انسان و چه دیو)، کشت و خونشان را ریخت.
بدو گفت ضحاک شاید بُدَن ... که مهمان بود شاد باید بدن
ضحاک گفت شاید مهمان است و دارد تفریح میکند (فرض میکند که کندرو اشتباه متوجه شده است)
چنین داد پاسخ وُرا پیشکار ... که مهمان اَبا گرزهٔ گاوسار
کندرو اینطور پاسخ داد: مهمانی که گرز گاورسار دارد؟؟
به مردی نشیند به آرامِ تو ... ز تاج و کمر بِستَرد نامِ تو
روی تخت پادشاهی تو بشیند و نام تو را از تخت پادشاهیات پاک کند؟
به آیین خویش آوردْ ناسپاس ... چنین گر تو مهمان شناسی، شناس
و بخواهد که آیین خودش را پیاده سازی کند؟ چطور چنین کسی را مهمان فرض میکنی؟
بدو گفت ضحاک چندین مَنال ... که مهمان گستاخ بهتر به فال
ضحاک به او گفت که انقدر ناله نکن. مهمان گستاخ نیکقدمتر است.
این حجم از انکار از جانب ضحاک، عجیب نیست؟ یا ضحاک دوست ندارد باور کند که پیشگویی درست از آب درآمده و یا از ترس جانش، نمیخواهد حرفهای کندرو را قبول کند و به پایتختش برگردد.
چنین داد پاسخ بدو کندرو ... که آری شنیدم، تو پاسخ شنو
کندرو در جواب گفت: من صحبتهای تو را شنیدم، حالا تو باید صحبتهای من را بشنوی (حرفهایم را جدی بگیری)
گرین نامور هست مهمان تو ... چه کارستش اندر شبستان تو
که با دختران جهاندار جم ... نشیند زند رای بر بیش و کم
اگر این مرد مهمان توست، پس در حرمسرای تو چه کار میکند؟ چرا با دختران جمشید نشستوبرخواست میکند؟
به یک دست گیرد رخِ شهرناز ... به دیگر عقیق لب ارنواز
با یک دست صورت شهرناز و با دست دیگرش لب سرخ ارنواز را نوازش می کند
شب تیره گون خود بَتَر زین کند ... به زیر سر از مشک بالین کند
شب که شود، بدتر از این هم میکند و در تخت تو میخوابد.
چو مشک آن دو گیسوی دو ماه تو ... که بودند همواره دلخواه تو
بگیرد ببرشان چو شد نیم مست ... بدین گونه مهمان نباید بدست
کمی که مست شود، شهرناز و ارنواز (زنان دلخواهت) را تصاحب میکند. چنین فردی، مهمان نیست!
برآشفت ضحاک برسان کرگ ... شنید آن سخن کارزو کرد مرگ
ضحاک عصبانی شد و آرزوی مرگ کرد.
به دشنام زشت و به آواز سخت ... شگفتی بشورید با شوربخت
و عصبانیتش را سر کندرو خالی کرد و حرفهای زشتی زد و لحن خشنی داشت.
بدو گفت هرگز تو در خان من ... ازین پس نباشی نگهبان من
به کندرو گفت که تو دیگر در نزد من اعتبار نداری و دیگر قصرم را به امید تو رها نمیکنم.
چنین داد پاسخ وُرا پیشکار ... که ایدون گمانم من ای شهریار
کندرو جواب داد: من اینطور فکر میکنم ای پادشاه ... (ادامه در بیتهای بعدی)
کزان بخت هرگز نباشدْت بهر ... به من چون دهی کدخدایی شهر
که تو هرگز دیگر به آن تخت پادشاهی نمینشینی که بخواهی من را کدخدای بیتالمقدس کنی.
چو بیبهره باشی ز گاه مهی ... مرا کار سازندگی چون دهی
و اگر دیگر پادشاه نباشی، چطور میخواهی به من جاه و مقامی بدهی؟
چرا تو نسازی همی کار خویش ... که هرگز نیامدت ازین کار پیش
چرا تو اکنون به دنبال چارهی کار خودت نمیگردی؟ باید دست به عمل بزنی و دنبال چاره بگردی. چرا که چنین چیزی تا به حال برایت پیش نیامده است.
ز تاج بزرگی چو موی از خمیر ... برون آمدی مهترا چارهگیر
ای بزرگوار تو با سختی از بزرگیات جدا شدهای و باید به دنبال چاره باشی
تُرا دشمن آمد به گه برنشست ... یکی گرزهٔ گاوپیکر به دست
که دشمن تو آمده و با گرزی در دست، پادشاهیات را تصاحب کرده.
همه بند و نیرنگت از رنگ برد ... دلارام بگرفت و گاهت سپرد
تمام سحر و جادوهایت را از بین برد و فرمان تو دیگر ارزشی ندارد. او حتی زنهایت را هم گرفته و قصرت را تصاحب کرده است.
برای مشاهده بخش بعدی شاهنامه (بند کردن فریدون ضحاک را)، اینجا کلیک کنید.