سلام ... من سارا هستم ... علاقهمند به تاریخ و ادبیات و هنر ... چند وقتیه که شاهنامه میخونم و از اونجایی که برای پیدا کردن معنی کلمات و ابیات دچار مشکل میشم، میخوام هرچی پیدا میکنم رو اینجا برای شما بنویسم. فقط این رو بگم که من هیچ تخصصی ندارم و تازهکار هستم. لطفا اگر نکات بیشتری میدونستید یا اشتباهی توی متنهام بود، برام بنویسید تا اصلاح کنم.
برای مشاهده بخش قبلی شاهنامه (رفتن فریدون به جنگ ضحاک - بخش 2)، اینجا کلیک کنید.
نکته: فایل صوتی که در بالای صفحه هست، از این صفحه وبسایت گنجور (خوانش فرید حامد) برداشته شده است.
فریدون وارد قصر ضحاک میشود و با فره ایزدیاش، طلسمی که ضحاک برای قصرش نهاده بود را باطل میکند. در آنجا با ارنواز و شهرناز روبهرو میشود. آنها بعد از باطل شدن طلسمشان، به فریدون میگویند که از ترس جانشان با ضحاک همبستر شدهاند و ضحاک در حال حاضر به هند رفته است. او چارهای پیدا کرده تا از شر پیشبینی خلاص شود. اما به زودی برمیگردد.
طلسمی که ضحاک سازیده بود ... سرش به آسمان برفرازیده بود
فریدون ز بالا فرود آورید ... که آن جز به نام جهاندار دید
کاخی که ضحاک با طلسم آن را بنا کرده بود و تا آسمان آن را بلند کرده بود، فریدون با بردن نام خداوند، از بین برد و طلسم ها شکسته شد؛ زیرا این کاخ با نام غیر خدا بنا شده بود.
وزان جادوان کاندر ایوان بُدند ... همه ناموَر نره دیوان بدند
سرانشان به گرز گران کرد پست ... نشست از برگاهِ جادوپرست
به علاوه تمام دیوهای جادوگری که در کاخ بودند را با گرز خودش کشت و سپس روی تخت پادشاهی ضحاک نشست.
نهاد از برِ تختِ ضحاک پای ... کلاه کئی جست و بگرفت جای
فریدون جای ضحاک را گرفت و کلاه پادشاهی بر سر گذاشت.
برون آورید از شبستان اوی ... بتان سیهموی و خورشید روی
دستور داد زنان زیبای ضحاک (ارنواز و شهرناز) را از شبستان به پیش او آورند.
بفرمود شستن سرانْشانْ نخست ... روانْشان ازان تیرگیها بِشست
دستور داد تا آنها را بشورند تا از تیرگیها و جادوها پاک شوند.
رهِ داورِ پاکْ بِنْمودشان ... ز آلودگی پس بپالودشان
که پروردهٔ بت پرستان بُدند ... سراسیمه بَرسانِ مستان بدند
بعد آنها را که دستپروردهی ضحاک بتپرست بودند، به راه ایزدی هدایت کرد و از آلودگی ها پاک کرد. زیرا آنها دستپروردهی ضحاک بتپرست بودند و سرگردان و آشفته مانند مستها بودند.
پس آن دخترانِ جهاندارِ جم ... به نرگسْ گل سرخ را داده نم
پس اشک از چشمان دختران جمشید به گونه هایشان نشست.(شروع به گریه کردند)
گشادند بر آفریدون سخن ... که نو باش تا هست گیتی کهن
پس در نزد فریدون شروع به سخن گفتن کردند. اول او را ستایش کردند.
چه اختر بُد این از تو ای نیکبخت ... چه باری ز شاخ کدامین درخت
که ایدون به بالین شیرآمدی ... ستمکاره مرد دلیر آمدی
بعد از فریدون پرسیدند که ای مرد نیک، تو از کدام خاندان و نسل هستی که اینطور دلیرانه به کاخ پادشاه ستمگر آمدی و توانستی آن را تصاحب کنی.
چه مایه جهان گشت بر ما بِبَد ... ز کردار این جادوی بیخرد
ما ستمهای بسیاری را به دلیل ضحاک جادوگر و بیخرد تحمل کردیم.
ندیدیم کس کاین چنین زهره داشت ... بدین پایگه از هنر بهره داشت
کش اندیشهٔ گاهِ او آمدی ... و گرْشْ آرزو جاه او آمدی
تا به امروز هیچکس را ندیده بودیم که انقدر دل و جرئت داشته باشد و برای تصاحب پادشاهی او اقدام کند.
چنین داد پاسخ فریدون که تخت ... نماند به کس جاودانه نه بخت
فریدون پاسخ داد: دنیا اینگونه است و بخت و اقبال و تخت پادشاهی تا ابد به کسی وفادار نمیمانند.
منم پورِ آن نیکبختْ آبتین ... که بگرفت ضحاک ز ایران زمین
بکشتش به زاری و من کینه جوی ... نهادم سوی تختِ ضحاک روی
من پسر آبتین هستم؛ مردی از ایران زمین که ضحاک او را به قتل رساند. حالا من به خونخواهی پدر آمدهام و میخواهم پادشاهی را از ضحاک بگیرم.
همان گاو بر مایه کم دایه بود ... ز پیکر تنش همچو پیرایه بود
ز خونِ چنان بیزبان چارپای ... چه آمد برآنْ مرد ناپاک رای
ضحاک حتی گاو برمایه را هم کشت. آن گاو رنگارنگی که دایهی من بود. معلوم نیست به چه دلیل به جان یک چهارپای بیگناه افتاد و چه در سرش میگذشت که آن را هم کشت.
کمر بستهام لاجرم جنگجوی ... از ایران به کین اندر آورده روی
پس من چارهای جز کشتن او و انتقام گرفتن نداشتم و به همین دلیل از ایران تا اینجا آمدم.
سرش را بدین گرزهٔ گاو چهر ... بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر
من با استفاده از این گرز، ضحاک را خواهم کشت. نه بخشایشی در راه است و نه از سر مهر و محبت، حاضرم از کشتنش صرف نظر کنم.
چو بشنید ازو این سخن ارنواز ... گشاده شدش بر دل پاک راز
بدو گفت شاهْ آفریدون تویی ... که ویران کنی تنبل و جادویی
ارنواز از شنیدن این سخنها لبخند زد و به سخن آمد. گفت: پس فریدونی که قرار است جادو را از بین ببرد، تو هستی (در قسمتهای قبل خوانیدم ارنواز اولین کسی است که از خواب ضحاک و وجود فریدون باخبر میشود.)
کجا هوش ضحاک بر دست تُست ... گشاد جهان بر کمربست تست
تو کسی هستی که ضحاک را شکست میدهی و جهان را به فرمان خودت درمیآوری
ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک ... شده رام با او ز بیم هلاک
همی جفتمان خواند او جفت مار ... چگونه توان بودن ای شهریار
ما از نسل جمشید هستیم. از ترس جانمان با ضحاک همبستر شدیم و فرمانبردار او بودیم.
فریدون چنین پاسخ آورد باز ... که گر چرخ دادم دهد از فراز
ببرم پی اژدها را ز خاک ... بشویم جهان را ز ناپاک پاک
فریدون پاسخ داد که اگر خداوند و چرخ روزگار اجازه بدهند، ضحاک را خواهم کشت و دنیا را از بدیها، پاک میکنم.
بباید شما را کنون گفت راست ... که آن بیبها اژدهافَش کجاست
حالا باید به من بگویید که ضحاک کجاست.
برو خوب رویان گشادند راز ... مگر که اژدها را سرآید به گاز
بگفتند کاو سویِ هندوستان ... بشد تا کند بندْ جادوستان
ببرد سر بیگناهان هزار ... هراسان شدست از بد روزگار
ارنواز و شهرناز به او گفتند که ضحاک به هندوستان رفته تا مردم آنجا را به بند بکشد. او از ترس نابودی خودش دیوانه شده و قطعا در آنجا هزاران بیگناه را میکشد. (این را گفتند تا ضحاک به دست فریدون کشته شود)
کجا گفته بودش یکی پیشبین ... که پردختگی گردد از تو زمین
که آید که گیرد سرِ تختِ تو ... چگونه فرو پژمردْ بختِ تو
دلش زان زده فالْ پر آتشست ... همه زندگانی برو ناخوشست
چرا که یک پیشگو، به ضحاک گفته بود که تو به زودی میمیری. به او گفت که چگونه فریدون میآید و جهان را بر او تنگ میکند. ضحاک بعد از شنیدن حرفهای آن پیشگو آرام و قرارش را از دست داد و دیگر نمیتواند از زندگیاش لذت ببرد.
همی خون دام و دد و مرد و زن ... بریزد کند در یکی آبدن
مگر کاو سرو تن بشوید به خون ... شود فال اخترشناسان نگون
او در هندوستان خون حیوانات و انسانها را میریزد و در ظرفی جمع میکند و خودش را در آن خون میشورد. تا شاید اینگونه از وقوع آن پیشبینی جلوگیری کند (پیشبینی را با خون باطل کند).
بر اساس یک باور قدیمی، ریختن خون باعث باطل شدن جادو و سحر میشود. (باور ما به قربانی کردن هم تا حدودی از همینجا نشات گرفته است.) به همین دلیل است که ضحاک میخواهد با ریختن خون، پیشبینی را باطل کند.
آهن، یکی دیگر از موادی است که به عنوان باطل السحر شناخته میشود. به همین دلیل هم کاوه آهنگر است. تنها کسی که پیشهی آهنگری داشته باشد، میتواند طلسم ضحاک را باطل کرده و کاری کند که مردم، خوی واقعی او را ببینند و علیه او متحد شوند.
همان نیز از آن مارها بر دو کفت ... به رنج درازست مانده شگفت
او سالهاست که از بابت مارهایش هم در رنج و عذاب است.
ازین کشور آید به دیگر شود ... ز رنج دو مار سیه نغنود
او هر جا هم که برود، از شر آن مارها خلاص نمیشود و لحظهای آرامش ندارد.
بیامد کنون گاهِ بازآمدنش ... که جایی نباید فراوان بُدنش
اما به زودی برمیگردد. چرا که معمولا طولانی مدت در جایی نمیماند.
گشاد آن نگارِ جگر خسته راز ... نهاده بدو گوشْ گردنفراز
و اینگونه بود که ارنواز زیبارو که از ضحاک خسته شده بود، رازش را بازگو کرد و فریدون به حرفهای او گوش داد.
برای مشاهده بخش بعدی شاهنامه (داستان فریدون با وکیل ضحاک)، اینجا کلیک کنید.