برای مشاهده بخش قبلی شاهنامه (رای زدن رودابه با کنیزکان)، اینجا کلیک کنید.
پرستنده برخاست از پیشِ اوی ... بِدانْ چاره بیچارهْ بِنْهادْ روی
به دیبایِ رومی بیاراستند ... سرِ زلفْ بَر گل بِپیراسْتَنْد
بِرَفتند هرْ پنجْ تا رودبار ... ز هرْ بوی و رنگی، چو خرمْ بهار
مَهِ فَرْوَدین و سرِ سال بود ... لبِ رودْ لَشکرگهِ زال بود
همی گل چَدَنْدْ از لبِ رودبار ... رُخانْ چون گلستان و گلْ درْ کنار
نِگه کرد دستانْ زِ تختِ بلند ... بِپرسید کاین گُلْ پَرَستان کیَنْدْ
چنین گفت گوینده با پهلوان ... که از کاخِ مهرابِ روشنروان
پرستندگان را سویِ گلْسِتان ... فرستدْ همی ماهِ کابُلْسِتان
به نزد پری چِهْرِگانْ رفت زال ... کمان خواست از تُرک و بِفْراختْ یال
پیاده همی رفت جویانْ شکار ... خَشیشار دید اندر آن رودبار
کمانْ تُرکِ گلرُخ به زِه بَر نَهاد ... به دستِ جهانْپهلوان در نَهاد
نگه کرد تا مرغ برخاست ز آب ... یکی تیره بِنداخت اندر شتاب
ز پروازش آوردْ گردانْ فرود ... چکانْ خون و وَشّیْ شده آب رود
به ترکْ آنگهی گفت زانْ سو گذر ... بیاور تو آن مرغِ افگنده پر
به کشتی گذر کرد ترکِ سِتُرگ ... خرامید نزدِ پرستنده ترک
پرستنده پرسیدْ کای پهلوان ... سخن گوی و بگشایْ شیرینْ زبان
که این شیرِ بازو گَوِ پیلْتَن ... چه مردست و شاهِ کدام انجمن
که بگشاد زین گونه تیر از کمان ... چه سَنْجَد به پیش اندرش بدگمان
ندیدیم زیبنده تر زینْ سوار ... به تیر و کمان بر چنین کامْگار
پری رویْ دندان به لب بَرنَهاد ... مکن گفت ازین گونه از شاهْ یاد
شه نیمروزَستْ فرزندِ سام ... که دستانْشْ خوانندْ شاهانْ به نام
بِگردد جهانْ گرْ بِگردد سوار ... ازین سانْ نبینَد یکی نامدار
پرستنده با کودکِ ماهروی ... بخندید و گفتَش که چندینْ مَگوی
که ماهیستْ مهرابْ را در سرای ... به یک سَرْ زِ شاهِ تو برتر بِپای
به بالای ساج است و همرنگِ عاج ... یکی ایزدی بَرْ سَرْ از مشکْ تاج
دو نرگس دُژَم و دو ابرو به خم ... ستونِ دو ابرو چو سیمینْ قَلَم
دهانَش به تنگیْ دلِ مُسْتْمَنْدْ ... سرَ زلفْ چونْ حلقهٔ پایبند
دو جادوش پُر خواب و پُر آبْ روی ... پر از لالهْ رُخسارْ و پُرْ مشکْ موی
نفس را مگر بر لبش راه نیست ... چُنو در جهانْ نیز یک ماه نیست
پرستندگانْ هر یکی آشکار ... همی کرد وصف رخ آن نگار
بدین چاره تا آن لبِ لعل فام ... کُنَدْ آشنا با لبِ پورِ سام
چنین گفت با بندگانْ خوبْ چِهْر ... که با ماه خوبَسْت رخشنده مِهر
ولیکن به گفتنْ مگر روی نیست ... بُوَد کآب را ره بدین جوی نیست
دلاور که پرهیز جوید ز جُفت ... بماند بسانی اندر نَهُفْت
بدان تاشْ دختر نباشد زِ بن ... نباید شنیدنْش ننگ سَخُن
چنین گفت مَر جفت را بازِ نر ... چو بر خایه بِنْشَسْت و گسترد پَر
کزین خایه، گر مایه بیرون کنم ... ز پشتِ پدر خایه بیرون کنم
ازیشان چو برگشتْ خندان غلام ... بپرسید ازو نامور پورِ سام
که با تو چه گفت آنْ که خندان شدی ... گشاده لب و سیم دندان شدی
بِگفت آنچه بِشْنید با پهلوان ... ز شادی دلِ پهلوانْ شد جوان
چنین گفت با ریدَکِ ماه روی ... که رو مَر پرستندگان را بگوی
که از گُلْسِتان یک زمان مگذرید ... مگر با گلْ از باغ گوهر برید
دِرَم خواست و دینار و گوهر ز گنج ... گرانمایه دیبای زَرْبَفتْ پنج
بفرمود کاین نزد ایشان برید ... کسی را مگوئید و پنهان برید
نباید شُدَنْ شان سوی کاخ باز ... بدان تا پیامی فرستم براز
برفتند زی ماهرخسارْ پنج ... ابا گرمِ گفتار و دینار و گنج
بدیشان سپردند زر و گهر ... پیامِ جهان پهلوانْ زالِ زر
پرستنده با ماهْ دیدار گفت ... که هرگز نماند سُخُن در نُهُفت
مگر آنکه باشد میان دو تن ... سه تن نانَهانست و چار انجمن
بگوی ای خردمند پاکیزه رای ... سخن گر به رازست با ما سرای
پرستنده گفتند یک با دِگر ... که آمد به دامْ اندرونْ شیرِ نر
کنون کارِ رودابه و کامِ زال ... به جای آمد و این بُوَد نیکْ فال
بیامد سیه چشمِ گنجور شاه ... که بود اندر آن کار دستورِ شاه
سخن هر چه بشنید از آن دلنواز ... همی گفت پیش سِپَهْبَد به راز
سپهبد خرامید تا گلْسِتان ... بر امیدِ خورشید کابُلْسِتان
پری رویِ گلرخْ بُتانِ طراز ... بِرَفْتَند و بُردندْ پیشش نماز
سپهبد بپرسید ازیشانْ سُخُنْ ... ز بالا و دیدار آن سروْ بُن
ز گفتار و دیدار و رای و خرد ... بدان تا به خوی وی اندر خورد
بگویید با من یکایک سُخُن ... به کژیْ نگر نَفْگَنیدْ ایچْ بُنْ
اگر راستیتان بودْ گفتوگوی ... به نزدیک منْتان بُوَد آبروی
وگر هیچ کژیْ گمانی بَرَم ... به زیرَ پِیِ پیلْتان بِسْپَرَم
رخِ لالهرخ گشت چونْ سَنْدْروس ... به پیش سپهبد زمین داد بوس
چنین گفت کز مادر اندر جهان ... نزاید کس اندر میان مهان
به دیدار سام و به بالای او ... به پاکی دل و دانش و رای او
دگر چون تو ای پهلوان دلیر ... بدینْ بُرْزْ بالا و بازوی شیر
همی میچکد گویی از روی تو ... عبیرست گویی مگرْ بوی تو
سه دیگر چو رودابهٔ ماه روی ... یکی سرو سیمست با رنگ و بوی
ز سر تا به پایش گلست وسمن ... به سروِ سَهیْ بَر سهیلِ یمن
از آن گنبد سیم، سر بر زمین ... فرو هِشته برْ گلْ کمندْ از کمین
به مشک و به عنبر سَرَش بافته ... به یاقوت و زُمْرُد تَنَشْ تافته
سرِ زلف و جعدشْ چو مشکینْ زره ... فِگَنْدَسْتْ گویی گِره بر گِره
ده انگشت بَرْسانِ سیمین قلم ... برو کرده از غالیه صَد رقم
بُت آرای چون او نبیند بچین ... برو ماه و پروین کنند آفرین
سپهبد پرستنده را گفتْ گَرم ... سخنهای شیرین به آوای نرم
که اکنون چه چارست با منْ بگوی ... یکی راه جستنْ به نزدیک اوی
که ما را دل و جان، پر از مهرِ اوست ... همه آرزو، دیدنِ چهر اوست
پرستنده گفتا چو فرمانْ دهی ... گذاریم تا کاخِ سروِ سهی
ز فرخنده رایِ جهان پهلوان ... ز گفتار و دیدارِ روشن روان
فریبیم و گوییم هر گونهای ... میان اندرونْ نیست واژونهای
سرِ مُشکْ بویشْ به دام آوریم ... لبش زی لبِ پور سام آوریم
خرامد مگرْ پهلوان با کمند ... به نزدیکِ دیوارِ کاخ بلند
کند حلقه در گردنِ کُنْگِره ... شودْ شیرْ شاد از شکارِ بره
بِرَفْتَنْدْ خوبان و برگشتْ زال ... دلش گشت با کام و شادی هَمال
کنیزان رودابه خود را آراسته کردند و به کنار رود (محل اقامت زال) رفتند. زال آنها را شناخت و فهمید که کنیزکان رودابه هستند. پس برای نشان دادن هنرش، مرغابی شکار کرد. به غلامش گفت برود و مرغابی را بیاورد. غلام برای برداشتن مرغابی، نزدیک کنیزکان رودابه رفت و آنها از او درباره زال پرسیدند. غلام از زال و خوبیهایش گفت و کنیزکان هم از رودابه و زیباییهایش.
غلام برگشت و همهچیز را برای زال تعریف کرد. زال هدایای گرانبهایی برای کنیزان فرستاد و گفت رازی دارم. کنیزان که فهمیدند او به دام رودابه افتاده، گفتند رازت را رودررو به ما بگو.
زال رفت و گفت: وصف بانوی خود بگویید که ببینم در شان زال هست یا نه.
کنیزکان اول از زال تعریف کردند و بعد از رودابه گفتند. زال گفت من عشق بانوی شما در دل دارم و به من بگویید چطور میتوانم او را ببینم. کنیزکان چارهای اندیشیدند تا زال بتواند به نزدیک قصر مهراب بیاید و رودابه را ببیند.
پرستنده برخاست از پیشِ اوی ... بِدانْ چاره بیچارهْ بِنْهادْ روی
کنیزکان درمانده برخاستند و در پی چارهی کار شدند.
به دیبایِ رومی بیاراستند ... سرِ زلفْ بَر گل بِپیراسْتَنْد
لباس زیبا پوشیدند و موهایشان را با گل آراستند.
بِرَفتند هرْ پنجْ تا رودبار ... ز هرْ بوی و رنگی، چو خرمْ بهار
پنج نفری مثل بهار زیبا شده و در نهایت زیبایی و آراستگی به کنار رود رفتند.
مَهِ فَرْوَدین و سرِ سال بود ... لبِ رودْ لَشکرگهِ زال بود
فروردین ماه بود و شروع سال جدید. لشکر زال کنار رود اردو زده بودند.
همی گل چَدَنْدْ از لبِ رودبار ... رُخانْ چون گلستان و گلْ درْ کنار
کنیزکان مشغول چیدن گل شدند. چهرههایشان شبیه باغی از گل بود و گلها را در آغوش گرفته بودند.
نِگه کرد دستانْ زِ تختِ بلند ... بِپرسید کاین گُلْ پَرَستان کیَنْدْ
زال گردن کشید و آنها را نگاه کرد. پرسید: «اینها که هستند؟»
چنین گفت گوینده با پهلوان ... که از کاخِ مهرابِ روشنروان
پرستندگان را سویِ گُلْسِتان ... فرستدْ همی ماهِ کابُلْسِتان
جواب دادند: «اینها خدمتگزاران رودابه هستند. او آنها را از کاخ مهراب به اینجا فرستاده است.»
به نزد پری چِهْرِگانْ رفت زال ... کمان خواست از تُرک و بِفْراختْ یال
زال نزدیک کنیزکان رفت. سرش را با غرور بالا گرفت و از خدمتگزار ترکش تیر و کمان خواست.
پیاده همی رفت جویانْ شکار ... خَشیشار دید اندر آن رودبار
پای پیاده به دنبال شکار رفت و مرغابیای دید.
کمانْ تُرکِ گلرُخ به زِه بَر نَهاد ... به دستِ جهانْپهلوان در نَهاد
خدمتگزارش کمان را آماده کرد و زه را کشید و آن را به دست زال داد.
نگه کرد تا مرغ برخاست ز آب ... یکی تیره بِنداخت اندر شتاب
زال منتظر ماند تا مرغابی از روی آب بلند شود و پرواز کند. سپس سریع تیری پرتاب کرد.
زال میخواست خودی نشان دهد. برای همین مرغابی ساکن روی آب را نزد. صبر کرد تا مرغابی پرواز کند که شکارش سختتر باشد.
ز پروازش آوردْ گردانْ فرود ... چکانْ خون و وَشّیْ شده آب رود
مرغابی در حال پرواز را شکار کرد. تیر به مرغابی خورد. مرغابی سقوط کرد و در آب افتاد. آب رودخانه از خون او قرمز شد.
به ترکْ آنگهی گفت زانْ سو گذر ... بیاور تو آن مرغِ افگنده پر
بعد به خدمتگزارش گفت برو آنجا و مرغابی را بیاور
به کشتی گذر کرد ترکِ سِتُرگ ... خرامید نزدِ پرستنده ترک
خدمتگزار سوار کشتی شد و به آنطرف رودخانه رفت و خرامان نزد کنیزکان رفت.
پرستنده پرسیدْ کای پهلوان ... سخن گوی و بگشایْ شیرینْ زبان
که این شیرِ بازو گَوِ پیلْتَن ... چه مردست و شاهِ کدام انجمن
که بگشاد زین گونه تیر از کمان ... چه سَنْجَد به پیش اندرش بدگمان
کنیزکان به او گفتند: «ای پهلوانِ خوشسخن، بگو این پهلوان درشتاندام کیست؟ پادشاه کجاست که اینطور تیراندازی میکند و دشمن چطور میتواند در برابر تاب آورد؟»
ندیدیم زیبنده تر زینْ سوار ... به تیر و کمان بر چنین کامْگار
کسی را ندیدهایم که این چنین زیبا و شایسته روی اسب بنشیند و انقدر به تیر و کمانش مسلط باشد.
پری رویْ دندان به لب بَرنَهاد ... مکن گفت ازین گونه از شاهْ یاد
خدمتگزار لب به دندان گرفت و گفت: اینطور از پادشاه ما صحبت نکنید.
شه نیمروزَستْ فرزندِ سام ... که دستانْشْ خوانندْ شاهانْ به نام
او پادشاه سرزمین نیمروز است. پسرِ سام است و به او دستان میگویند.
بِگردد جهانْ گرْ بِگردد سوار ... ازین سانْ نبینَد یکی نامدار
اگر سوار بر اسب، کل دنیا را بگردی، نمیتوانی کسی را مثل او پیدا کنی.
پرستنده با کودکِ ماهروی ... بخندید و گفتَش که چندینْ مَگوی
کنیز خندید و گفت: اصلا اینطور که میگویی نیست! اینطور تعریف نکن.
که ماهیستْ مهرابْ را در سرای ... به یک سَرْ زِ شاهِ تو برتر بِپای
در سرای مهراب، ماهرویی هست که یک سر و گردن از پادشاه تو بهتر است.
به بالای ساج است و همرنگِ عاج ... یکی ایزدی بَرْ سَرْ از مشکْ تاج
قد بلند است و پوستش سفید، تاجی خداداده از گیسوی سیاه و خوشبو بر سر دارد.
دو نرگس دُژَم و دو ابرو به خم ... ستونِ دو ابرو چو سیمینْ قَلَم
چشمانی کشیده دارد و ابروانی جذاب و کمانی، دماغی ظریف و کوچک و استخوانی و خوشتراش، مثل قلمی که از نقره ساخته شده باشد.
دهانَش به تنگیْ دلِ مُسْتْمَنْدْ ... سرَ زلفْ چونْ حلقهٔ پایبند
دهانش بسیار تنگ و کوچک است و موهایش پیچوتاب دارند.
دو جادوش پُر خواب و پُر آبْ روی ... پر از لالهْ رُخسارْ و پُرْ مشکْ موی
چشمان شهلا و خمار و پوستی شاداب دارد. گونههایش لالهگون هستند و موهایش سیاه و خوشبو است.
نفس را مگر بر لبش راه نیست ... چُنو در جهانْ نیز یک ماه نیست
دهانش آنقدر کوچک است که نمیتواند نفس بکشد. هیچکس در جهان به پایش هم نمیرسد.
تنگی و کوچکی دهان در گذشته نشان زیبایی بوده است.
پرستندگانْ هر یکی آشکار ... همی کرد وصف رخ آن نگار
بدین چاره تا آن لبِ لعل فام ... کُنَدْ آشنا با لبِ پورِ سام
هر 5 کنیز رودابه، چیزی در وصف زیبایی او گفتند تا شاید به این وسیله بتوانند زال را با او آشنا کنند و آنها را به هم برسانند.
چنین گفت با بندگانْ خوبْ چِهْر ... که با ماه خوبَسْت رخشنده مِهر
غلامبچه به کنیزکان گفت: پس بهتر است رودابه و زال با هم وصلت کنند ...
ولیکن به گفتنْ مگر روی نیست ... بُوَد کآب را ره بدین جوی نیست
اما من نمیتوانم چنین چیزی را بگویم، چون شایستگیاش را ندارم. بهعلاوه ممکن است این وصلت، نشدنی باشد ...
دلاور که پرهیز جوید ز جُفت ... بماند بسانی اندر نَهُفْت
چرا که زال از ازدواج پرهیز میکند.
بدان تاشْ دختر نباشد زِ بن ... نباید شنیدنْش ننگ سَخُن
چرا که میترسد صاحب دختری شود و مایهی شرمساریاش باشد. میترسد نسلاش از میان برود و پسری نداشته باشد که راهش را ادامه دهد و سخنان ننگ از دیگران بشنود.
چنین گفت مَر جفت را بازِ نر ... چو بر خایه بِنْشَسْت و گسترد پَر
کزین خایه، گر مایه بیرون کنم ... ز پشتِ پدر خایه بیرون کنم
باز نر در آن هنگام که روی تخم مینشیدن و پرهایش را بر آن میگسترد تا تخم پرورش یافته و جوجه شود، به جفتش میگوید: «اگر جوجهی مادهای از این تخم بیرون آید، تبار و نژاد ما گسسته میشود. چنان است که گویی خایه از پشت پدر بیرون کردهایم و بعدا دیگر بازی در نسل ما پدید نخواهد آند.»
ازیشان چو برگشتْ خندان غلام ... بپرسید ازو نامور پورِ سام
که با تو چه گفت آنْ که خندان شدی ... گشاده لب و سیم دندان شدی
وقتی غلام با لبِ خندان به نزد زال برگشت، زال از او پرسید: «به تو چه گفتند که انقدر خندان شدی؟»
بِگفت آنچه بِشْنید با پهلوان ... ز شادی دلِ پهلوانْ شد جوان
غلامبچه آنچه شنیده بود را به زال گفت و او هم خوشحال شد.
چنین گفت با ریدَکِ ماه روی ... که رو مَر پرستندگان را بگوی
زال به او گفت به نزد کنیزکان برگرد و بگو ...
که از گُلْسِتان یک زمان مگذرید ... مگر با گلْ از باغْ گوهر برید
به کاخ برنگردید تا زمانی که علاوه بر گل، گوهر و جواهر هم همراه خودتان ببرید.
دِرَم خواست و دینار و گوهر ز گنج ... گرانمایه دیبای زَرْبَفتْ پنج
بعد پول و گنج و جواهرات و پنج طاق پارچهی طلابافت خواست
بفرمود کاین نزد ایشان برید ... کسی را مگوئید و پنهان برید
به غلامبچه گفت: «بدون اینکه کسی متوجه شود، اینها را برایشان ببر.»
نباید شُدَنْ شان سوی کاخ باز ... بدان تا پیامی فرستم براز
نباید به کاخ برگردند، مگر اینکه پیام من را به صورت سِری ببرند.
برفتند زی ماهرخسارْ پنج ... ابا گرمِ گفتار و دینار و گنج
بدیشان سپردند زر و گهر ... پیامِ جهان پهلوانْ زالِ زر
غلامبچه همراه هدایا به نزد پنج کنیز رفت و پیامِ زال را هم به آنها گفت.
پرستنده با ماهْ دیدار گفت ... که هرگز نماند سُخُن در نُهُفت
مگر آنکه باشد میانِ دو تن ... سه تن نانَهانست و چار انجمن
آنها به غلامک گفتند: «سخن وقتی پنهان است که بین دو نفر باشد. اگر نفر سوم بشنود، دیگر آشکار است و اگر نفر چهارم بشنود، انگار کل دنیا شنیدهاند.»
بگوی ای خردمند پاکیزه رای ... سخن گر به رازست با ما سُرای
ولی به زال بگو جای رازش پیش ما امن است و خیالش راحت باشد.
خردمند پاکیزه رای: کنایه از زال
پرستنده گفتند یک با دِگر ... که آمد به دامْ اندرونْ شیرِ نر
وقتی غلامبچه رفت، خوشحال شدند و گفتند که توانستیم زال را به دام بیندازیم.
کنون کارِ رودابه و کامِ زال ... به جای آمد و این بُوَد نیکْ فال
حالا هم زال به کام دلش میرسد و هم آنچه رودابه میخواست، انجام میشود. باید این را به فال نیک بگیریم.
بیامد سیه چشمِ گنجورِ شاه ... که بود اندر آن کار دستورِ شاه
سخن هر چه بشنید از آن دلنواز ... همی گفت پیش سِپَهْبَد به راز
دستیارِ امینِ شاه که دستور شاه را انجام داده بود، نزد زال برگشت و هرچه شنیده بود، پنهانی تعریف کرد.
سپهبد خرامید تا گلْسِتان ... بر امیدِ خورشید کابُلْسِتان
زال که نورِ امیدِ رودابه در دلش روشن شده بود، خرامان به دشت گل (نزد کنیزکان) رفت
پری رویِ گلرخْ بُتانِ طراز ... بِرَفْتَند و بُردندْ پیشش نماز
کنیزکان زیبا به پیشوازش رفتند و به او سجده کردند.
سپهبد بپرسید ازیشانْ سُخُنْ ... ز بالا و دیدار آن سروْ بُن
ز گفتار و دیدار و رای و خرد ... بدان تا به خوی وی اندر خورد
زال از کنیزکان دربارهی قد و بالای رودابه و رفتار و کردارش پرسید.
بگویید با من یکایک سُخُن ... به کژیْ نگر نَفْگَنیدْ ایچْ بُنْ
گفت: «راستش را بگویید و از سخن دروغ بپرهیزید تا ببینم آیا شایستهی وصلت با من هست یا نه»
اگر راستیتان بودْ گفتوگوی ... به نزدیک منْتان بُوَد آبروی
وگر هیچ کژیْ گمانی بَرَم ... به زیرَ پِیِ پیلْتان بِسْپَرَم
اگر راستش را بگویید، قدرتان را میدانم و اگر شک کنم که دروغ میگویید، شما را به زیر پال فیلها میاندازم تا به مرگی دردناک بمیرید.
رخِ لالهرخ گشت چونْ سَنْدْروس ... به پیش سپهبد زمین داد بوس
کنیزکان ترسیدند، رنگ از رخسارشان پرید و سجده کردند
چنین گفت کز مادر اندر جهان ... نزاید کس اندر میان مهان
به دیدار سام و به بالای او ... به پاکی دل و دانش و رای او
گفتند: در تمام دنیا کسی به زیبایی و قد و بالا و هوش و زکاوت سام زاده نشده است.
کنیرک بسیار سیاستمدار است و اول از زال تعریف میکند. میگوید سه نفر در جهان هستند که نظیر ندارند. اول پدرت سام، بعد تو و بعد هم رودابه
دگر چون تو ای پهلوان دلیر ... بدینْ بُرْزْ بالا و بازوی شیر
همی میچکد گویی از روی تو ... عبیرست گویی مگرْ بوی تو
ای پهلوان شجاع، بدنت ورزیده است و رویت چون شراب، سرخ است و موهایت مثل عبیر خوشبو است.
سه دیگر چو رودابهٔ ماه روی ... یکی سرو سیمست با رنگ و بوی
ز سر تا به پایش گلست و سمن ... به سروِ سَهیْ بَر سهیلِ یمن
رودابه مانند ماه میماند و خوش قد و بالا و خوشچهره است. بلندی اندام رودابه تا ستارهی سهیل هم رفته است.
از آن گنبد سیم، سر بر زمین ... فرو هِشته برْ گلْ کمندْ از کمین
گیسوی سیاهش مثل کمند است و از شانههای سفیدش تا به زمین رسیده است.
به مشک و به عنبر سَرَش بافته ... به یاقوت و زُمْرُد تَنَشْ تافته
سرش را به مشک و عنبر معطر کرده است و موهایش را با یاقوت و زمرد تزئین کرده است.
در قدیم دختران خانوادههای ثروتمند خیلی به موهایشان میرسیدند. موهایشان را با موادی مثل مشک و عبیر ماساژ میداند و لابهلای موهایشان جواهر میبافتند. این رسم تا دوران قاجار در ایران پابرجا بوده است
سرِ زلف و جعدشْ چو مشکینْ زره ... فِگَنْدَسْتْ گویی گِره بر گِره
گیسوی سیاه و مجعدش به زرهی خوشبو و تیره است که حلقه حلقه آویخته شده است.
موهای رودابه آنقدر بلند بوده که تا روی زمین کشیده میشده است.
ده انگشت بَرْسانِ سیمین قلم ... برو کرده از غالیه صَد رقم
انگشتان کشیدهاش، مثل قلم نقره سفید و زیبا هستند و بر روی انگشتانش با غالیه صد نقش کشیده شده است.
بُت آرای چون او نبیند بچین ... برو ماه و پروین کنند آفرین
حتی بتآرای چینی هم نمیتوانند کسی شبیهش را پیدا کنند. ماه و پروین (که خودشان نماد زیبایی هستند) زیبایی او را تحسین میکنند.
چین سرزمین نگارهها و بتتراشی و تصویرگری شناخته میشده و بتآرایان آن آوازهای جهانی داشتهاند.
سپهبد پرستنده را گفتْ گَرم ... سخنهای شیرین به آوای نرم
که اکنون چه چارست با منْ بگوی ... یکی راه جستنْ به نزدیک اوی
که ما را دل و جان، پر از مهرِ اوست ... همه آرزو، دیدنِ چهر اوست
زال رام شد و سخن به نرمی گفت. گفت: «دل من پر از عشق رودابه است و همهی آرزویم این است که او را ببینم. به من بگویید چارهی کار چیست و چطور باید به نزدش بروم؟»
پرستنده گفتا چو فرمانْ دهی ... گذاریم تا کاخِ سروِ سهی
کنیزکان گفتند: اگر فرمان بدهی، برمیگردیم و هر حرفی که داشته باشی را به رودابه منتقل میکنیم.
ز فرخنده رایِ جهان پهلوان ... ز گفتار و دیدارِ روشن روان
فریبیم و گوییم هر گونهای ... میان اندرونْ نیست واژونهای
از اندیشهها و چهره و گفتار خردمندانهات میگوییم و به هر طریقی که بتوانیم او را را فریفتهی تو میکنیم. بدون این که دروغی لازم باشد بگوییم.
سرِ مُشکْ بویشْ به دام آوریم ... لبش زی لبِ پور سام آوریم
او را به دام تو اسیر میکنیم.
خرامد مگرْ پهلوان با کمند ... به نزدیکِ دیوارِ کاخ بلند
کند حلقه در گردنِ کُنْگِره ... شودْ شیرْ شاد از شکارِ بره
بعد تو به نزدیک دیوار کاخ مهراب بیا. حلقهی کمند را با کنگرهی دیوار کاخ بینداز و خودت را بالا بکش. با او ملاقات کن تا او را شکار کنی.
بِرَفْتَنْدْ خوبان و برگشتْ زال ... دلش گشت با کام و شادی هَمال
کنیزکان به قصر مهراب برگشتند و زال، با دلی شاد به قرارگاهش بازگشت.
برای مشاهده بخش بعدی شاهنامه (بازگشتن کنیزکان به نزد رودابه)، اینجا کلیک کنید.