سلام ... من سارا هستم ... علاقهمند به تاریخ و ادبیات و هنر ... چند وقتیه که شاهنامه میخونم و از اونجایی که برای پیدا کردن معنی کلمات و ابیات دچار مشکل میشم، میخوام هرچی پیدا میکنم رو اینجا برای شما بنویسم. فقط این رو بگم که من تخصصی توی تفسیر شاهنامه ندارم و نتیجهی جستجوهام رو اینجا مینویسم. پس لطفا اگر نکات بیشتری میدونستید یا اشتباهی توی متنهام بود، برام بنویسید تا اصلاح کنم.
برای مشاهده بخش قبلی شاهنامه (گفتار اندر زادن دختر ایرج)، اینجا کلیک کنید.
یکی پور زاد آن هنرمند ماه ... چگونه سزاوار تخت و کلاه
چو از مادر مهربان شد جدا ... سبک تاختندش به نزدنیا
بدو گفت موبد که ای تاجور ... یکی شادکن دل به ایرج نگر
جهانبخش را لب پر از خنده شد ... تو گفتی مگر ایرجش زنده شد
نهاد آن گرانمایه را برکنار ... نیایش همی کرد با کردگار
همی گفت کاین روز فرخنده باد ... دل بدسگالان ما کنده باد
همان کز جهان آفرین کرد یاد ... ببخشود و دیده بدو باز داد
فریدون چو روشن جهان را بدید ... به چهر نوآمد سبک بنگرید
چنین گفت کز پاک مام و پدر ... یکی شاخ شایسته آمد به بر
می روشن آمد ز پرمایه جام ... مر آن چهر دارد منوچهر نام
چنان پروردیدش که باد هوا ... برو بر گذشتی نبودی روا
پرستندهای کش به بر داشتی ... زمین را به پی هیچ نگذاشتی
به پای اندرش مشک سارا بدی ... روان بر سرش چتر دیبا بدی
چنین تا برآمد برو سالیان ... نیامدش ز اختر زمانی زیان
هنرها که آید شهان را به کار ... بیاموختش نامور شهریار
چو چشم و دل پادشا باز شد ... سپه نیز با او هم آواز شد
نیا تخت زرین و گرز گران ... بدو داد و پیروزه تاج سران
سراپردهٔ دیبهٔ هفترنگ ... بدو اندرون خیمههای پلنگ
چه اسپان تازی به زرین ستام ... چه شمشیر هندی به زرین نیام
چه از جوشن و ترگ و رومی زره ... گشادند مر بندها را گره
کمانهای چاچی وتیر خدنگ ... سپرهای چینی و ژوپین جنگ
برین گونه آراسته گنجها ... که بودش به گرد آمده رنجها
سراسر سزای منوچهر دید ... دل خویش را زو پر از مهر دید
کلید در گنج آراسته ... به گنجور او داد با خواسته
همه پهلوانان لشکرش را ... همه نامداران کشورش را
بفرمود تا پیش او آمدند ... همه با دلی کینهجو آمدند
به شاهی برو آفرین خواندند ... زبرجد به تاجش برافشاندند
چو جشنی بد این روزگار بزرگ ... شده در جهان میش پیدا ز گرگ
سپهدار چون قارن کاوگان ... سپهکش چو شیروی و چون آوگان
چو شد ساخته کار لشکر همه ... برآمد سر شهریار از رمه
دخترِ ایرج باردار میشود و پسری به دنیا میآورد. فریدون خوشحال میشود و دعا میکند که ای کاش میتوانست او را ببیند. پس بیناییاش برمیگردد و نام پسر را منوچهر میگذارد. فریدون به مرور تمام هنرهای شاهی و پهلوانی را به منوچهر میآموزد و بعد تخت و تاج را به او میسپارد و جشن بزرگی میگیرد.
یکی پورْ زاد آن هنرمندْ ماه ... چگونه سزاوار تخت و کلاه
دخترِ ایرج، پسری به دنیا آورد که سزاوار تخت پادشاهی بود.
چو از مادرِ مهربان شد جدا ... سبک تاختَنْدَشْ به نزدِ نیا
وقتی به دنیا آمد، او را سریعا به نزد فریدون بردند.
بدو گفت موبد که ای تاجور ... یکی شادکن دل، به ایرج نگر
موبدی که پسر را نزد فریدون آورده بود، به او گفت که شاد باش و به فرزندی نگاه کن که شبیه ایرج است.
جهانبخش را لب پر از خنده شد ... تو گفتی مگر ایرجش زنده شد
فریدون خوشحال شد؛ انگار که ایرج زنده شده باشد.
نهاد آن گرانمایه را برکنار ... نیایش همی کرد با کردگار
نوهی ایرج را در آغوش گرفت و به درگاه خدا نیایش کرد ...
همی گفت کاین روز ْفرخنده باد ... دلِ بدسگالان ما کنده باد
گفت این روز بسیار فرخنده است و خدا برای بدخواهان ما بدی بفرستد و دلشان را بلرزاند.
همان کز جهان آفرین کرد یاد ... بِبَخشود و دیده بدو باز داد
چون یادِ خدا کرد، خداوند بیناییاش را به او باز گرداند.
فریدون چو روشنْ جهان را بدید ... به چهرِ نوآمد سبک بنگرید
فریدون پسر را نگاه کرد ...
چنین گفت کز پاکْ مام و پدر ... یکی شاخ شایسته آمد به بر
گفت که از پدر و مادر او که نیک بودند، فرزند شایستهای پدید آمده است.
می روشن آمد ز پرمایه جام ... مر آن چهرْ دارد منوچهر نام
گفت والدینش مثل جامی بودند که می روشنی را پدید آوردهاند. بعد نام نوزاد را منوچهر گذاشت.
فریدون چون دید چهره پسر شبیه چهره خودش است او را منوچهر نامید. (یعنی کسی که چهرش شبیه من است.)
چنان پروردیدش که باد هوا ... برو بر گذشتی نبودی روا
منوچهر را طوری پرورش دادند که هیچ خطری تهدیدش نکند (حتی باد هم به او نمیخورد).
پرستندهای کش به بر داشتی ... زمین را به پی هیچ نگذاشتی
پرستارِ منوچهر بسیار مواظب او بود. وقتی او را در آغوش میگرفت، پایش را روی زمین نمیگذاشت ...
به پای اندرش مشک سارا بُدی ... روان بر سرش چترِ دیبا بدی
و به پایش مشک ناب میبست و روی سرش چتری از ابریشم میگرفت که بادی به منوچهر نخورد
چنین تا برآمد برو سالیان ... نیامدْش ز اختر زمانی زیان
سالها اینگونه گذشت و هیچ گزند و زیانی به منوچهر نرسید.
هنرها که آید شهان را به کار ... بیاموختَش نامورْ شهریار
فریدون، تمام هنرهایی که شاهان باید میدانستند را به منوچهر آموخت.
چو چشم و دلِ پادشا باز شد ... سپه نیز با او هم آواز شد
وقتی منوچهر بزرگ شد، سپاهیان هم به کمکِ فریدون آمدند و هنرهای رزمی را به او آموختند.
نیا تختِ زرین و گرز گران ... بدو داد و پیروزه تاج سران
سراپردهٔ دیبهٔ هفترنگ ... بدو اندرونْ خیمههای پلنگ
چه اسپانِ تازی به زرین ستام ... چه شمشیرِ هندی به زرین نیام
چه از جوشن و ترگ و رومی زِرِه ... گشادند مر بندها را گره
کمانهای چاچی وتیر خَدَنگ ... سپرهای چینی و ژوپینِ جنگ
فریدون تخت پادشاهی و گرز و تاج پادشاهی و هرجه بود را به او سپرد.
چاچی (محصولِ شهر چاچ)، شهری است که در آن کمانهای بسیار باکیفیتی میساختند. این کلمه را بسیار در شاهنامه خواهیم دید.
امروز اسم این شهر، تاشکند است.
خدنگ: درختی که چوب بسیار محکمی دارد و از آن تیر و نیزه میسازند. این واژه در شاهنامه بسیار به کار میرود. حتی خودش کمکم به معنی تیر و نیزه به کار میرود.
برین گونه آراسته گنجها ... که بودش به گرد آمده رنجها
سراسر سزای منوچهر دید ... دل خویش را زو پر از مهر دید
اینگونه بود که تمام گنجها و داراییهایی که با رنج و سختی به دست آمده بودند را به منوچهر بخشید. او را سزاوار اینها میدانست و بسیار دوستش داشت.
کلیدِ در گنج آراسته ... به گنجورِ او داد با خواسته
حتی کلید خزانه را هم به او داد.
همه پهلوانانِ لشکرْش را ... همه نامداران کشورْش را
بفرمود تا پیش او آمدند ... همه با دلی کینهجو آمدند
همهی پهلوانان، بزرگان و سپاهیان (که هنوز کینهی کشتن ایرج را در دل داشتند)، پیش خواند.
به شاهی برو آفرین خواندند ... زبرجد به تاجش برافشاندند
همهشان منوچهر را تحسین کردند و به تاجش زمرد زدند.
چو جشنی بُد این روزگار بزرگ ... شده در جهان میش پیدا ز گرگ
بعد جشنی برگزار شد و افراد عادل و ستمکار از هم متمایز شدند.
سپهدار چون قارن کاوِگان ... سپهکش چو شیروی و چون آوِگان
قارن (بزرگِ خاندان کاوگان) و سرلشکر شیرو و آوگان هم حضور داشتند.
در زمان زمان اشکانی و ساسانی هفت خاندان بزرگ ایرانی بودهاند که بزرگشان در تمام جشنهای تاجگذاری شرکت میکرده است. رسم بوده که بزرگِ این خاندان وظیفه داشته که در هنگام تاجگذاری، تاج را بر سرِ شاه جدید بگذارد.
چو شد ساخته کار لشکر همه ... برآمد سر شهریار از رمه
بعد، سر شهریار بالاتر از سر سپاهیان پدیدار شد (احتمالا به این معنی که کل سپاه و مردم، پادشاه جدیدشان را شناختند)
برای مشاهده بخش بعدی شاهنامه (آگاهی شدن سلم و تور از منوچهر)، اینجا کلیک کنید.