برای مشاهده بخش قبلی شاهنامه (رای زدن زال با موبدان در کار رودابه)، اینجا کلیک کنید.
سِپَهبَد نویسنده را پیش خواند ... دلْ آگنده بودَشْ همه بَرفِشاند
یکی نامه فرمودْ نزدیکِ سام ... سراسر نوید و درود و خَرام
ز خطِ نخست آفرین گُسْتَرید ... بدانْ دادگرْ کو جهانْ آفرید
اَزویَسْتْ شادی، ازویست زور ... خداوندِ کیوان و ناهید و هور
خداوندِ هست و خداوندِ نیست ... همه بندگانیم و ایزد یکیست
ازو بادْ بر سامِ نِیْرَمْ دُرود ... خداوندِ کوپال و شمشیر و خود
چمانندهی دِیزه هنگامِ گَرد ... چرانندهی کَرْگَسْ اندر نَبَرد
فزایندهٔ بادِ آوردگاه ... فشانندهٔ خونْ زِ ابرِ سیاه
گرایندهٔ تاج و زرین کمر ... نشانندهٔ زال بر تختِ زر
به مردی هنر در هنر ساخته ... خرد از هنرها برافراخته
من او را بسانِ یکی بندهام ... به مهرشْ روان و دل آگندهام
ز مادر بزادم بران سان که دید ... ز گردون به من بَر ستمها رسید
پدر بودْ در ناز و خَز و پَرَنْد ... مرا برده سیمرغْ بر کوه هَنْد
نیازم بُد آنکو شکارْ آورد ... اَبا بچهام در شمار آورد
همی پوستْ از بادْ بر من بِسوخت ... زمان تا زمان خاکْ چشمم بدوخت
همی خوانْدَنْدی مرا پورَ سام ... به اورنگْ بر سام و من در کُنام
چو یزدان چنین راند اندر بُوِش ... بَران بود چرخِ روان را رَوِش
کسْ از دادِ یزدان نیابد گریغ ... وگرچه بِپَرَدْ برآید به میغ
سِنان گر به دندانْ بِخایَدْ دلیر ... بِدَرَدْ زِ آوازِ او چرم شیر
گرفتارِ فرمانِ یزدان بُوَد ... وگر چَنْدْ دندانْشْ سَنْدان بُوَد
یکی کارْ پیشْ آمَدَمْ دلْ شِکَنْ ... که نتوانْ ستودَنْشْ بَر انجمن
پدر گر دلیرست و نَرْاژدهاست ... اگر بشنود رازِ بنده، رَواست
من از دُختِ مهرابْ گریان شدم ... چو بر آتشِ تیزْ بِریانْ شدم
ستاره شبِ تیره یارِ مَنَسْتْ ... من آنم که دریا کنارِ مَنَست
به رنجی رسیدَسْتَمْ از خویشتن ... که بَرْ من بِگِرْیَدْ همه انجمن
اگرچه دِلمْ دیدْ چندین ستم ... نیارَمْ زدنْ جز به فرمانْتْ دَم
چه فرماید اکنونْ جهان پهلوان ... گشایم ازین رَنْج و سختی روان
ز پیمانْ نگردد سِپَهْبَدْ پدر ... بدین کارْ دستور باشد مگر
که من دخت مهراب را جفتِ خویش ... کنم راستی را به آیین و کیش
به پیمانْ چنین رفتْ پیش گروه ... چو باز آوَریدَمْ زِ البرز کوه
که هیچ آرزو بر دِلَتْ نَگْسَلَم ... کنون اندرین است بسته دلم
سواری به کردارِ آذر گُشَسْپْ ... ز کابل سوی سام شد بر دو اسپ
بفرمود و گفت اَر بماندْ یکی ... نباید تُرا دَم زدن اندکی
به دیگرْ تو پای اندر آورْ برو ... برین سانْ همی تاز تا پیش گُوْ
فرستاده در پیش او بادْ گشت ... به زیر اندرش، چرمه پولاد گشت
چو نزدیکی گُرْگْساران رسید ... یکایک ز دورشْ سپهبد بِدید
همی گشت گِردِ یکی کوهسار ... چَماننده یوز و رَمَنده شکار
چنین گفت با غَمْگُسارانِ خویش ... بدان کار دیده سواران خویش
که آمد سواری دمانْ کابلی ... چمان چرمهٔ زیرِ او زابلی
فرستادهٔ زال باشدْ درست ... ازو آگهی جُست باید نخست
ز دستان و ایران و از شهریار ... همی کرد بایدْ سُخَن خواستار
هم اندر زمان پیش او شد سوار ... به دست اندرونْ نامهی نامدار
فرود آمد و خاک را بوس داد ... بسی از جهان آفرین کرد یاد
بپرسید و بِستَد ازو نامه سام ... فرستاده گفت آنچه بود از پیام
سپهدار بگشاد از نامهْ بند ... فرود آمد از تیغِ کوه بلند
سخنهای دستانٌ سراسر بخواند ... بِپَژْمُرد و بر جایْ خیره بِماند
پَسَنْدَشْ نیامد چنانْ آرزوی ... دگرگونه بایَسْتَشْ او را به خوی
چنین داد پاسخ که آمدْ پدید ... سخن هر چه از گوهرِ بَدْ سِزید
چو مرغِ ژیانْ باشد آموزگار ... چنین کامِ دل جوید از روزگار
ز نخچیر کامد سوی خانه باز ... به دلْش اندر اندیشه آمد دراز
همی گفت اگر گویم این نیست رای ... مَکُنْ داوری سوی دانش گرای
سوی شهریارانْ سرِ انجمن ... شوم خامْ گفتار و پیمانْ شِکَن
و گر گویم آری و کامَتْ رواست ... بپرداز دل را بدانْچَتْ هواست
ازین مرغْ پرورده، وان دیوْزاد ... چه گویی چگونه برآید نژاد
سرش گشت از اندیشهٔ دلْ گران ... بخفت و نیاسوده گشت اندران
سخن هر چه بَر بنده دشوارتر ... دلش خستهتر زان و تَن زارتر
گشادهتر آن باشدْ اندر نهان ... چو فرمانْ دهد کردگارِ جهان
زال نامهای برای سام میفرستد. در ابتدا از خدا و منوچهر یاد میکند و سام را میستاید. به بزرگ شدن خودش در آشیانهی سیمرغ اشاره میکند و به سام یادآور میشود که قول داده بود تمام خواستههایش را برآورده کند.
میگوید عاشق رودابه شده؛ اما اجازهی پدر برایش مهم است. اگر سام اجازه بدهد، میخواهد با رودابه ازدواج کند. سام از خواستهی پسر، آشفته میشود.
سِپَهبَد نویسنده را پیش خواند ... دلْ آگنده بودَشْ همه بَرفِشاند
زال نویسندهای را به پیشگاهش خواند و هرچه غم و غصه و شکایت در دلش داشت، بیرون ریخت تا نویسنده روی کاغذ بنویسد.
یکی نامه فرمودْ نزدیکِ سام ... سراسر نوید و درود و خَرام
نامهای برای سام نوشت که پر از سلام و درود و خبرهای خوش و طنازی بود.
ز خطِ نخست آفرین گُسْتَرید ... بدانْ دادگرْ کو جهانْ آفرید
نامه را با ستایش خداوند که جهان را خلق مرده، آغار کرد.
اَزویَسْتْ شادی، ازویست زور ... خداوندِ کیوان و ناهید و هور
خداوندی که شادی و نیرو و کیوان و ناهید و خورشید را آفریده است. خداوندی که باید توان را از او خواست
خداوندِ هست و خداوندِ نیست ... همه بندگانیم و ایزد یکیست
خداوندی که پروردگار وجود و عدم (همهچیز) است. او یکتاست و ما همه بندهی او هستیم.
ازو بادْ بر سامِ نِیْرَمْ دُرود ... خداوندِ کوپال و شمشیر و خود
درود خداوند بر سام، پهلوان جنگآور
چمانندهی دِیزه هنگامِ گَرد ... چرانندهی کَرْگَسْ اندر نَبَرد
او که اسب سیاه را با وقار و برازندگی و خرامانی در میدان جنگ به حرکت درمیآورد (بدون ترس و دلهره از حریف). جنگاوری که آنقدر افراد زیادی از دشمنانش را میکشد که گویی ضیافتی برای کرکسها مهیا میکند.
فزایندهٔ بادِ آوردگاه ... فشانندهٔ خونْ زِ ابرِ سیاه
سامی که در میدان جنگ طوفان به پا میکند و چنان شمشیرش را بر سر دشمنان فرود میآورد که انگار از ابرهای سیاه، خون میبارد.
گرایندهٔ تاج و زرین کمر ... نشانندهٔ زال بر تختِ زر
کسی که وفادار و نگهبان پادشاهی ایران است و زال را بر تخت پادشاهی نشانده است.
به مردی هنر در هنر ساخته ... خرد از هنرها برافراخته
سامی که در پهلوانی و مردانگی به همهی هنرها دست یافته است و خرد او از همه هنرهایش بیشتر است. (همه هنرهایش را بر اساس خرد به کار میبرد)
من او را بسانِ یکی بندهام ... به مهرشْ روان و دل آگندهام
من بندهی او هستم و همهی وجودم لبریز از مهر اوست
ز مادر بزادم بران سان که دید ... ز گردون به من بَر ستمها رسید
همانطور که میدانی من اینطور (زال و سپیدمو) از مادرم زاده شدم و ستمهای زیادی از زمانه به من رسید.
پدر بودْ در ناز و خَز و پَرَنْد ... مرا برده سیمرغْ بر کوه هَنْد
پدرم در نهایت ناز و نعمت بود و من را سیمرغ به آشیانهش برد و به من پناه داد.
نیازم بُد آنکو شکارْ آورد ... اَبا بچهام در شمار آورد
محتاج این بودم که سیمرغ شکاری بیاورد تا از آن تغذیه کنم و محتاج به این بودم که سیمرغ من را مثل بچههایش به حساب آورد و به من رسیدگی کند.
همی پوستْ از بادْ بر من بِسوخت ... زمان تا زمان خاکْ چشمم بدوخت
باد پوست من را میسوزاند و خاک چشمم را آزار میداد.
همی خوانْدَنْدی مرا پورَ سام ... به اورنگْ بر سام و من در کُنام
به اسم، فرزند سام بودم. در حالی که او در تخت پادشاهی بود و من در لانهی یک پرنده
چو یزدان چنین راند اندر بُوِش ... بَران بود چرخِ روان را رَوِش
اینطور زندگی کردم چون خداوند تقدیر و سرنوشتم را چنین نوشته بود.
کسْ از دادِ یزدان نیابد گریغ ... وگرچه بِپَرَدْ برآید به میغ
کسی نمیتواند از تقدیر الهی فرار کند. حتی اگر به آسمان پرواز کند.
سِنان گر به دندانْ بِخایَدْ دلیر ... بِدَرَدْ زِ آوازِ او چرم شیر
گرفتارِ فرمانِ یزدان بُوَد ... وگر چَنْدْ دندانْشْ سَنْدان بُوَد
پهلوان حتی انقدر زورمند باشد که سرنیزه را با دندان بجود و از ترس شنیدن صدایش، پوست بر تن سیر دریده شود، حتی دندانهایش از جنس سندان باشد، باز هم اسیر تقدیر الهی است
زال به سام میگوید اینکه من در لانهی سیمرغ بزرگ شدم، تقصیر تو نبود. این تقدیر الهی من بود و من گلهای ندارم :))))))
یکی کارْ پیشْ آمَدَمْ دلْ شِکَنْ ... که نتوانْ ستودَنْشْ بَر انجمن
مشکلی دردناک برایم پیش آمده که نمیشود با افتخار از آن در میان انجمن سخن گفت.
پدر گر دلیرست و نَرْاژدهاست ... اگر بشنود رازِ بنده، رَواست
هرچند پدرم دلاور و پهلوان است، اما شایسته است که به درددل من گوش کند.
من از دُختِ مهرابْ گریان شدم ... چو بر آتشِ تیزْ بِریانْ شدم
من از عشق دختر مهراب میسوزم
ستاره شبِ تیره یارِ مَنَسْتْ ... من آنم که دریا کنارِ مَنَست
از عشقش شبها خواب ندارم و انقدر اشک میریزم که دریایی از اشکهایم در کنارم به وجود میآید.
به رنجی رسیدَسْتَمْ از خویشتن ... که بَرْ من بِگِرْیَدْ همه انجمن
چونان درد و رنجی از عشق میکشم که دل همه به حالم میسوزد.
اگرچه دِلمْ دیدْ چندین ستم ... نیارَمْ زدنْ جز به فرمانْتْ دَم
اگرچه ستمهای بسیاری دیدهام، اما در مقابل فرمانهای تو، دم نزدم و هیچ نگفتم. من حتی نفس کشیدنم هم به فرمان توست
زال در اینجا رها کردنش در نوزادی را به سام یادآور میشود. میگوید تو به من ستم کردی ولی من هیچ نگفتم :))))
چه فرماید اکنونْ جهان پهلوان ... گشایم ازین رَنْج و سختی روان
حالا سام فرمانروا چه میگوید؟ آیا من روان خودم را از بند این رنج و سختی که به آن گرفتار شدهام، خواهم رهانید؟
ز پیمانْ نگردد سِپَهْبَدْ پدر ... بدین کارْ دستور باشد مگر
امید دارم که پدر پهلوانم از قول و قرارش برنگردد و اجازه دهد.
که من دخت مهراب را جفتِ خویش ... کنم راستی را به آیین و کیش
که من بنا به رسم دین و آیین، با دختر مهراب ازدواج کنم
به پیمانْ چنین رفتْ پیش گروه ... چو باز آوَریدَمْ زِ البرز کوه
که هیچ آرزو بر دِلَتْ نَگْسَلَم ... کنون اندرین است بسته دلم
یادت هست هنگامی که من از از کوه البرز آوردی، در برابر جمع پیمان بستی که تمام خواستهها و آرزوهایم را برآورده کنی؟ و حالا آرزوی من ازدواج با دختر مهراب است.
سواری به کردارِ آذر گُشَسْپْ ... ز کابل سوی سام شد بر دو اسپ
زال، پیک تند و تیزی را با دو اسب به سوی سام میفرستد.
بفرمود و گفت اَر بماندْ یکی ... نباید تُرا دَم زدن اندکی
گفت اگر یکی از اسبها خسته شد، اصلا زمان را تلف نکن
به دیگرْ تو پای اندر آورْ بَرَوْ ... برین سانْ همی تاز تا پیش گُوْ
سریع سوار آن یکی اسب شو و اصلا توقف نکن تا به نزد سام برسی
فرستاده در پیش او بادْ گشت ... به زیر اندرش، چرمه پولاد گشت
فرستاده انقدر سریع و تند به راه افتاد که انگار خودش به باد تبدیل شد و اسبش در استقامت همچون فولاد
چو نزدیکی گُرْگْساران رسید ... یکایک ز دورشْ سپهبد بِدید
وقتی به گرگساران نزدیک شد، سام او را دید.
همی گشت گِردِ یکی کوهسار ... چَماننده یوز و رَمَنده شکار
سام با یوزپلنگ تربیتشدهاش دور کوهی شکار میکرد. یوزهای او شکارها را خسته میکردند.
چنین گفت با غَمْگُسارانِ خویش ... بدان کار دیده سواران خویش
که آمد سواری دمانْ کابلی ... چمان چرمهٔ زیرِ او زابلی
سام به یاران و نزدیکانش گفت: سواری که نفسزنان از دور میآید، به نظر کابلی است و اسبش زابلی است.
فرستادهٔ زال باشدْ درست ... ازو آگهی جُست باید نخست
حتما او فرستادهی زال است و قبل از هرچیزی، باید از زال خبر بگیریم. (سام نگران شده است)
ز دستان و ایران و از شهریار ... همی کرد بایدْ سُخَن خواستار
باید از او درباره زال و ایران و پادشاه و... از او بپرسیم.
هم اندر زمان پیش او شد سوار ... به دست اندرونْ نامهی نامدار
همان موقع سوار به نزد سام رفت. نامهی زال را هم در دست داشت.
فرود آمد و خاک را بوس داد ... بسی از جهان آفرین کرد یاد
از اسب پیاده شد، به سام سجده کرد و خدا را ستود.
بپرسید و بِستَد ازو نامه سام ... فرستاده گفت آنچه بود از پیام
سام نامه را گرفت و پرسوجو گرد. فرستاده هم مضمون پیام را به او گفت.
سپهدار بگشاد از نامهْ بند ... فرود آمد از تیغِ کوه بلند
سام نامه را باز کرد و از قلهی کوه پایین آمد.
سخنهای دستانْ سراسر بخواند ... بِپَژْمُرد و بر جایْ خیره بِماند
همهی سخنان زال را خواند و خشکش زد.
پَسَنْدَشْ نیامد چنانْ آرزوی ... دگرگونه بایَسْتَشْ او را به خوی
خواهش زال، به مذاقش خوش نیامد. او خوی زال را جور دیگری فرض کرده بود و چنین انتظاری از او نداشت.
چنین داد پاسخ که آمدْ پدید ... سخن هر چه از گوهرِ بَدْ سِزید
با عصبانیت پاسخ داد: زال گوهری بد دارد و در نهایت خودش را نشان داد و سخنهایی گفت که نشاندهندهی سرشت اوست.
چو مرغِ ژیانْ باشد آموزگار ... چنین کامِ دل جوید از روزگار
وقتی معلم کسی یک مرغ وحشی باشد، طبیعی است که چنین به دنبال برآورده کردن میل و خواستهاش باشد.
ز نخچیر کامد سوی خانه باز ... به دلْش اندر اندیشه آمد دراز
وقتی از شکارگاه به خانه برگشت، فکر و خیال رهایش نکرد.
همی گفت اگر گویم این نیست رای ... مَکُنْ داوری سوی دانش گرای
سوی شهریارانْ سرِ انجمن ... شَوَم خامْ گفتار و پیمانْ شِکَن
با خودش گفت: اگر نه بگویم و او را از این خواسته نهی کنم، در نگاه بزرگانی که در پیششان به زال قول دادم خواستههایش را برآورده کنم، کوچک و شرمسار میشوم؛ چون سر عهد و پیمانم نماندهام.
و گر گویم آری و کامَتْ رواست ... بپرداز دل را بدانْچَتْ هواست
ازین مرغْ پرورده، وان دیوْزاد ... چه گویی چگونه برآید نژاد
و اگر موافقت کنم و بگویم به دنبال خواستهات برو، حاصل ازدواج این مرغپروده و آن دختری که از نژاد ضحاک است، چه نسل و نژادی خواهد بود؟
سرش گشت از اندیشهٔ دلْ گران ... بخفت و نیاسوده گشت اندران
با همین فکرها، سرش سنگین شد و به خواب رفت.
سخن هر چه بَر بنده دشوارتر ... دلش خستهتر زان و تَن زارتر
گشادهتر آن باشدْ اندر نهان ... چو فرمانْ دهد کردگارِ جهان
هرچیزی که بر بنده سخت و دشوار باشد و دلش را به خسته و تنش را زار کند، خدا دستور گشایشش را میدهد. خدا فرمان میدهد و گره از کار انسان فروبسته باز میکند. پس به دستور خدا، آن دشواریِ چارهناپذیر، در نهایت آسان میگردد.