شاهنامه‌خوان تازه‌کار
شاهنامه‌خوان تازه‌کار
خواندن ۱۱ دقیقه·۲ سال پیش

گرفتن قارن دژ آلانی را - شاهنامه فردوسی (جلد 1)

قارن؛ عکس تولیدشده با هوش مصنوعی
قارن؛ عکس تولیدشده با هوش مصنوعی



برای مشاهده بخش قبلی شاهنامه (فتح‌نامه‌ی منوچهر نزد فریدون)، اینجا کلیک کنید.


به سلم آگهی رفت ازین رزمگاه ... وزان تیرگی کاندر آمد به ماه

پس پشتش اندر یکی حصن بود ... برآورده سر تا به چرخ کبود

چنان ساخت کاید بدان حصن باز ... که دارد زمانه نشیب و فراز

هم این یک سخن قارن اندیشه کرد ... که برگاشتش سلم روی از نبرد

کلانی دژش باشد آرامگاه ... سزد گر برو بربگیریم راه

که گر حصن دریا شود جای اوی ... کسی نگسلاند ز بن پای اوی

یکی جای دارد سر اندر سحاب ... به چاره برآورده از قعر آب

نهاده ز هر چیز گنجی به جای ... فگنده برو سایه پر همای

مرا رفت باید بدین چاره زود ... رکاب و عنان را بباید بسود

اگر شاه بیند ز جنگ‌آوران ... به کهتر سپارد سپاهی گران

همان با درفش همایون شاه ... هم انگشتر تور با من به راه

بباید کنون چاره‌ای ساختن ... سپه را به حصن اندر انداختن

من و گرد گرشاسپ وین تیره شب ... برین راز بر باد مگشای لب

چو روی هوا گشت چون آبنوس ... نهادند بر کوههٔ پیل کوس

همه نامداران پرخاشجوی ... ز خشکی به دریا نهادند روی

سپه را به شیروی بسپرد و گفت ... که من خویشتن را بخواهم نهفت

شوم سوی دژبان به پیغمبری ... نمایم بدو مهر انگشتری

چو در دژ شوم برفرازم درفش ... درفشان کنم تیغ های بنفش

شما روی یکسر سوی دژ نهید ... چنانک اندر آید دمید و دهید

سپه را به نزدیک دریا بماند ... به شیروی شیراوژن و خود براند

بیامد چو نزدیکی دژ رسید ... سخن گفت و دژدار مهرش بدید

چنین گفت کز نزد تور آمدم ... بفرمود تا یک زمان دم زدم

مرا گفت شو پیش دژبان بگوی ... که روز و شب آرام و خوردن مجوی

کز ایدر درفش منوچهر شاه ... سوی دژ فرستد همی با سپاه

تو با او به نیک و به بد یار باش ... نگهبان دژ باش و بیدار باش

چو دژبان چنین گفتها را شنید ... همان مهر انگشتری را بدید

همان گه در دژ گشادند باز ... بدید آشکارا ندانست راز

نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت ... که راز دل آن دید کو در نهفت

مرا و تو را بندگی پیشه باد ... ابا پیشه‌مان نیز اندیشه باد

به نیک و به بد هر چه شاید بدن ... بباید همی داستان ها زدن

چو دژدار و چون قارن رزمجوی ... یکایک به روی اندر آورده روی

یکی بدسگال و یکی ساده دل ... سپهبد به هر چاره آماده دل

همی جست آن روز تا شب زمان ... نه آگاه دژدار از آن بدگمان

به بیگانه بر مهر خویشی نهاد ... بداد از گزافه سر و دژ به باد

چو شب روز شد قارن رزمخواه ... درفشی برافراخت چون گرد ماه

خروشید و بنمود یک یک نشان ... به شیروی و گردان گردن کشان

چو شیروی دید آن درفش یلی ... به کین روی بنهاد با پردلی

در حصن بگرفت و اندر نهاد ... سران را ز خون بر سر افسر نهاد

به یک دست قارن به یک دست شیر ... به سر گرز و تیغ آتش و آب زیر

چو خورشید بر تیغ گنبد رسید ... نه آیین دژ بد نه دژبان پدید

نه دژ بود گفتی نه کشتی بر آب ... یکی دود دیدی سراندر سحاب

درخشیدن آتش و باد خاست ... خروش سواران و فریاد خاست

چو خورشید تابان ز بالا بگشت ... چه آن دژ نمود و چه آن پهن دشت

بکشتند از ایشان فزون از شمار ...همی دود از آتش برآمد چو قار

همه روی دریا شده قیرگون ... همه روی صحرا شده جوی خون


داستان از چه قرار است؟

پس از کشته شدن تور، قارن پیش‌بینی می‌کند که سلم به دژ آلانی خواهد رفت و آنجا پناه می‌گیرد. پس از منوچهر می‌خواهد او را با سپاهی به آنجا بفرستد. منوچهر قبول می‌کند و قارن با انگشتر تور و درفش منوچهر به آنجا می‌رود و قبل از سلم به آنجا می‌رسد.

در نزدیکی دژ، سپاه را به شیروی می‌سپارد و به او می‌گوید هر زمان درفش منوچهر را دید، با سپاه به دژ حمله کند. بعد خودش تنها به دژ می‌رود؛ به نگهبان دژ می‌گوید فرستاده‌ی تور است و انگشتر تور را نشانش می‌دهد. دژبان حرفش را باور کرده و او را به داخل راه می‌دهد.

قارن تا هنگام شب، با دژبان صحبت می‌کند. شب که می‌شود، درفش را برافراشته می‌کند و شیروی با سپاهش به دژ حمله می‌کنند. همه را می‌کشتند و دژ را با خاک یکسان می‌کنند.

آلانی‌دژ، یکی از اولین دژهای مستحکمی است که در شاهنامه به آن اشاره می‌شود. این دژها خیلی امن هستند و در سینه‌ی کوه و یا در میان آب ساخته می‌شوند. دیوارهای بسیار بلندی دارند و نفوذ به آن‌ها غیرممکن است. هر بار که در شاهنامه یکی می‌تواند به این دژها نفوذ کند، این کار را با حیله و مکر انجام می‌دهد، نه لشکرکشی

معنی شعر گرفتن قارن دژ آلانی را

به سلم آگهی رفت ازین رزمگاه ... وزان تیرگی کاندر آمد به ماه

اتفاقاتی که در نبرد افتاده است، به گوش سلم می‌رسد. او می‌فهمد که برادرش کشته شده و ستاره‌ی بختشان افول کرده است.


پسِ پُشتشْ اندر یکی حِصْنْ بود ... برآورده سر تا به چرخ کبود

در مسیر برگشت سلم از جنگ، یک دژ بلند و مستحکم وجود داشت.

  • حصن: دژ - قلعه


چنان ساخت کاید بدان حصن باز ... که دارد زمانه نشیب و فراز

سلم که می‌دانست زمانه همیشه به کامش نمی‌ماند، آن را ساخته بود تا در مواقع نیاز به آنجا پناه ببرد.


هم این یک سخن قارن اندیشه کرد ... که برگاشتَشْ سلم روی از نبرد

کلانی دژش باشد آرامگاه ... سزد گر بَروبَر بگیریم راه

قارن با خودش فکر کرد اگر سلم بخواهد از جنگ فرار کند و دیگر با سپاه منوچهر روبه‌رو نشود، قطعا به دژ آلانی پناه می‌برد. پس چه خوب است اگر برویم و آن دژ را تسخیر کنیم.


که گر حصن دریا شود جای اوی ... کسی نِگْسَلاند ز بن پای اوی

یکی جای دارد سر اندر سحاب ... به چاره برآورده از قعر آب

نهاده ز هر چیز گنجی به جای ... فگنده برو سایه پرِ هُمای

چرا که اگر سلم به دژ آلانی وارد شود، دیگر کسی دستش به او نمی‌رسد. این دژ از یک سمت به دریا چسبیده و غیرقابل دسترسی‌ است. دژ هم بسیار بلند است و نمی‌شود به آن نفوذ کرد. به‌علاوه تمام گنجینه‌ها و نیازهای سلم در آن جا داده شده است و دیگر نیازی پیدا نمی‌کند که از آن خارج شود و به دام ما بیفتد.

  • سحاب: ابر
  • فگنده برو سایه پرِ هُمای: کنایه از بسیار بلند بودن دژ
  • به چاره برآورده از قعر آب در نسخه‌های دیگر شاهنامه به صورت «خارا برآورده از قعر آب» نوشته شده است. به این معنی که به سختی در کوهستان چاه حفر می‌کردند تا همیشه به آب دسترسی داشته باشند. (با سپاس از آقای مانی بدیعی که این مورد رو برام کامنت کردن)


مرا رفت باید بدین چاره زود ... رکاب و عنان را بباید بِسود

پس من باید سریع سوار اسب شوم و راه بیفتم.


اگر شاه بیند ز جنگ‌آوران ... به کهتر سپارد سپاهی گران

همان با درفش همایونِ شاه ... هم انگشتر تور با من به راه

بباید کنون چاره‌ای ساختن ... سپه را به حصن اندر انداختن

من و گرد گرشاسپ وین تیره شب ... برین راز بر باد مگشای لب

اگر این را به منوچهر بگویم، سپاه بزرگی به من می‌دهد. درفش خودمان و انگشتر تور را هم به من می‌سپارد تا به حیله وارد دژ شوم. پس باید نقشه‌اش را بکشم و با سپاه راه بیفتم. من همراه گرشاسپ در این شب تاریک می‌روم و صحبتی هم در این باره نمی‌کنم تا رازمان برای کسی فاش نشود و خبرش به سلم نرسد.


چو روی هوا گشت چون آبنوس ... نهادند بر کوههٔ پیلْ کوس

همه نامداران پرخاشجوی ... ز خشکی به دریا نهادند روی

وقتی شب شد، سپاه بزرگی با طبل جنگی بر پشت فیل‌ها، به دریا زدند تا به سمت دژ بروند.


سپه را به شیروی بسپرد و گفت ... که من خویشتن را بخواهم نُهُفت

قارن سپاه را به شیروی سپرد و به او گفت من یواشکی (و با حیله) می‌روم داخل دژ


شوم سوی دژبان به پیغمبری ... نمایم بدو مهر انگشتری

خودم را پیام‌رسان تور جا می‌زنم و انگشترش را به دژبان نشان می‌دهم.

  • پیغمبری: پیام‌رسانی


چو در دژ شوم برفرازم درفش ... درفشان کنم تیغ های بنفش

وقتی وارد دژ شوم، درفش را بر فراز دژ نمایان می‌کنم و شمشیر می‌کشم.

  • درفشان: درخشان


شما روی یکسر سوی دژ نهید ... چنانْک اندر آید دمید و دهید

شما هم همان‌موقع به دژ حمله کنید.

  • دمیدن: حمله کردن


سپه را به نزدیک دریا بماند ... به شیروی شیراوژن و خود براند

بیامد چو نزدیکی دژ رسید ... سخن گفت و دژدار مهرش بدید

سپاه را در نزدیکی دریا مستقر کرد و آن را به شیروی سپرد و خودش به سمت دژ آلانی رفت. وقتی به آنجا رسید، انگشتر را به دژبان نشان داد و شروع به صحبت کرد.


چنین گفت کز نزد تور آمدم ... بفرمود تا یک زمان دم زدم

گفت من را تور به اینجا فرستاده. گفت هرچه سریع‌تر به اینجا بیایم. آنقدر سریع که حتی اجازه نداشتم جایی توقف کنم و نفسی تازه کنم.


مرا گفت شو پیشِ دژبان بگوی ... که روز و شب آرام و خوردن مجوی

کز ایدر درفش منوچهر شاه ... سوی دژ فرستد همی با سپاه

تو با او به نیک و به بد یار باش ... نگهبان دژ باش و بیدار باش

تور خواست به تو بگویم که همه‌ش دنبال استراحت نباشی. من را با درفش منوچهر به اینجا فرستاد و خواست که با من یار باشی. و تمام حواست به محافظت از دژ باشد.


چو دژبان چنین گفتها را شنید ... همان مهر انگشتری را بدید

همان گه در دژ گشادند باز ... بدید آشکارا ندانست راز

دژبان با شنیدن حرف‌های قارن و دیدن مهر تور، به او اعتماد می‌کند و او را به دژ راه می‌دهد. در واقع ظاهر کار را دید و از حقیقت اطلاع نداشت.


نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت ... که راز دل آن دید کو در نُهُفت

مرا و تو را بندگی پیشه باد ... ابا پیشه‌مان نیز اندیشه باد

ببین دهقان دانایی که راز دلش را حتی از چشمانش پنهان می‌کند، چه پندی به ما می‌دهد. او می‌گوید کار ما (علاوه بر بندگی خدا) خدمت است و در راه خدمت باید همیشه از عقلمان استفاده کنیم. اگر کورکورانه عمل کنیم، به روزگار مرد دژبان دچار می‌شویم.

  • در نهفتن: پنهان کردن
دهقان در شاهنامه، اشاره به ایرانیان اصیل و والا دارد. (چون بیشتری ایرانیان دهقان بوده‌اند)


به نیک و به بد هر چه شاید بُدَن ... بباید همی داستان ها زدن

از تمامی اتفاقات خوب و بد زندگی باید درس گرفت و داستان ساخت تا وسیله‌ای باشد برای آموزش به مردم.


چو دژدار و چون قارن رزمجوی ... یکایک به روی اندر آورده روی

یکی بدسگال و یکی ساده دل ... سپهبد به هر چاره آماده دل

و اینگونه بود که دژبان و قارن در مقابل هم قرار گرفتند. دژبان ساده‌لوح بود و قارن حیله‌گر و آماده‌ی پیدا کردن چاره برای تسخیر دژ


همی جُست آن روز تا شب زمان ... نه آگاه دژدار از آن بدگمان

به بیگانه بر مهر خویشی نهاد ... بداد از گزافه سر و دژ به باد

قارن تا شب صبر کرد و دژبان اصلا از نیت او با خبر نشد. آری، دژبان کسی بود که بیگانه‌ها را خودی خواند و با این کارش هم خودش را به کشتن داد و هم دژ را به نابودی کشاند.

  • گزافه: کار بیهوده


چو شب روز شد قارن رزمخواه ... درفشی برافراخت چون گِردْ ماه

خروشید و بنمود یک یک نشان ... به شیروی و گردان گردن کشان

شب که روز شد، قارن درفش را برافراشته کرد. درفش مثل یک ماه تابان بود که به شیروی و سپاهش علامت می‌داد.


چو شیروی دید آن درفش یلی ... به کین روی بنهاد با پردلی

در حصن بگرفت و اندر نهاد ... سران را ز خون بر سر افسر نهاد

شیروی بعد از دیدن درفش، وارد قلعه شد و همه‌ی بزرگان را کشت.

  • اندر نهادن؛ حمله کردن به دشمن با شمشیر بیرون کشیده


به یک دست قارن به یک دست شیر ... به سر گرز و تیغ آتش و آب زیر

قارن از یک طرف و شیروی از طرف دیگر حمله می‌کردند.

  • شیر: منظور پهلوان شیروی است


چو خورشید بر تیغ گنبد رسید ... نه آیین دژ بُد نه دژبان پدید

نه دژ بود گفتی نه کشتی بر آب ... یکی دود دیدی سراندر سحاب

وقتی صبح شد، دیگر نه خبری از دژ بود و نه خبری از دژبان. فقط دود سیاهی بود که در آسمان دیده می‌شد.


درخشیدن آتش و باد خاست ... خروش سواران و فریاد خاست

چو خورشید تابان ز بالا بگشت ... چه آن دژ نمود و چه آن پهن دشت

باد می‌آمد و آتش شعله می‌کشید و سپاهیان فریاد می‌زدند. وقتی شب شد، دژ هم با خاک یکسان شده بود (دیگر هیچ نشانی از دژ وجود نداشت).


بکشتند از ایشان فزون از شمار ...همی دود از آتش برآمد چو قار

سپاه قارن، افراد بسیاری را کشتند. دود سیاه و قیرمانندی هم در هوا بلند شده بود.

  • قار: قیر


همه رویِ دریا شده قیرگون ... همه روی صحرا شده جوی خون

حتی آب دریا هم سیاه شده بود و خون روی زمین جاری شده بود.


برای مشاهده بخش بعدی شاهنامه (گریختن سلم و کشته شدن او به دست منوچهر)، اینجا کلیک کنید.
داستان قارنفتح دژ آلانیشاهنامهشاهنامه فردوسیشاهنامه خوانی
سلام. من سارام. عاشق تاریخ و ادبیات و هنر ... چند وقته شاهنامه می‌خونم و برای پیدا کردن اطلاعات، به دردسر می‌افتم. پس همه‌ی اطلاعاتی که پیدا می‌کنم رو اینجا می‌ذارم تا به بقیه کمک کنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید