برای مشاهده بخش قبلی شاهنامه (گرفتن قارن دژ آلانی را)، اینجا کلیک کنید.
تهی شد ز کینه سر کینه دار ... گریزان همی رفت سوی حصار
پس اندر سپاه منوچهر شاه ... دمان و دنان برگرفتند راه
چو شد سلم تا پیش دریا کنار ... ندید آنچه کشتی برآن رهگذار
چنان شد ز بس کشته و خسته دشت ... که پوینده را راه دشوار گشت
پر از خشم و پر کینه سالار نو ... نشست از بر چرمهٔ تیزرو
بیفگند بر گستوان و بتاخت ... به گرد سپه چرمه اندر نشاخت
رسید آنگهی تنگ در شاه روم ... خروشید کای مرد بیداد شوم
بکشتی برادر ز بهر کلاه ... کله یافتی چند پویی براه
کنون تاجت آوردم ای شاه و تخت ... به بار آمد آن خسروانی درخت
زتاج بزرگی گریزان مشو ... فریدونت گاهی بیاراست نو
درختی که پروردی آمد به بار ... بیابی هم اکنون برش در کنار
اگر بار خارست خود کشتهای ... و گر پرنیانست خود رشتهای
همی تاخت اسپ اندرین گفتگوی ... یکایک به تنگی رسید اندر اوی
یکی تیغ زد زود بر گردنش ... بدو نیمه شد خسروانی تنش
بفرمود تا سرش برداشتند ... به نیزه به ابر اندر افراشتند
بماندند لشکر شگفت اندر اوی ... ازان زور و آن بازوی جنگجوی
همه لشکر سلم همچون رمه ... که بپراگند روزگار دمه
برفتند یکسر گروها گروه ... پراگنده در دشت و دریا و کوه
یکی پرخرد مرد پاکیزه مغز ... که بودش زبان پر ز گفتار نغز
بگفتند تازی منوچهر شاه ... شوم گرم و باشد زبان سپاه
بگوید که گفتند ما کهتریم ... زمین جز به فرمان او نسپریم
گروهی خداوند بر چارپای ... گروهی خداوند کشت و سرای
سپاهی بدین رزمگاه آمدیم ... نه بر آرزو کینه خواه آمدیم
کنون سر به سر شاه را بندهایم ... دل و جان به مهر وی آگندهایم
گرش رای جنگ است و خون ریختن ... نداریم نیروی آویختن
سران یکسره پیش شاه آوریم ... بر او سر بیگناه آوریم
براند هر آن کام کو را هواست ... برین بیگنه جان ما پادشاست
بگفت این سخن مرد بسیار هوش ... سپهدار خیره بدو دادگوش
چنین داد پاسخ که من کام خویش ... به خاک افگنم برکشم نام خویش
هر آن چیز کان نز ره ایزدیست ... از آهرمنی گر ز دست بدیست
سراسر ز دیدار من دور باد ... بدی را تن دیو رنجور باد
شما گر همه کینهدار منید ... وگر دوستدارید و یار منید
چو پیروزگر دادمان دستگاه ... گنه کار پیدا شد از بیگناه
کنون روز دادست بیداد شد ... سران را سر از کشتن آزاد شد
همه مهر جویید و افسون کنید ... ز تن آلت جنگ بیرون کنید
خروشی بر آمد ز پرده سرای ... که ای پهلوانان فرخنده رای
ازین پس به خیره مریزید خون ... که بخت جفاپیشگان شد نگون
همه آلت لشکر و ساز جنگ ... ببردند نزدیک پور پشنگ
سپهبد منوچهر بنواختشان ... براندازه بر پایگه ساختشان
در نسخههای دیگر شاهنامه، بخشی به عنوان «تاخت کردن کاکوی، نبیرهی ضحاک» وجود دارد که در نسخهی موسکو نیست و جز ملحقات جلد 1 آمده است.
داستانش از این قرار است: قارن پس از ویران کردن دژ، نزد منوچهر برمیگردد. منوچهر برایش از کاکوی میگوید که با صد هزار سوار به کمک سلم آمده، به ایران حمله کرده و پهلوان ایرانی را کشته است. قارن اجازه میخواهد به جنگ با کاکوی برود، اما منوچهر نمیگذارد. میگوید قارن و سپاهش خسته هستند و باید استراحت کنند. پس خودش به جنگ کاکوی میرود. جنگ سختی درمیگیرد و منوچهر هم زخمی میشود. اما سرانجام کاکوی به دست منوچهر کشته میشود.
سلم که دیگر نه یاوری دارد و نه جایی برای پناه گرفتن، فرار میکند. منوچهر با سپاهش او را تعقیب میکند و در نهایت سر او را از تن جدا میکند.
بعد از کشته شدم سلم، سپاهیانش امان میخواهند. فرستادهی خوشبیانی را نزد منوچهر میفرستند و میگوینددر قتل ایرج نقشی نداشتند و به این جنگ به دلخواه خود نیامدند. منوچهر هم آنها را میبخشد. میگوید وسایل جنگ را تحویل بدهید و هر جا میخواهید بروید.
تَهی شد ز کینه سرِ کینه دار ... گریزان همی رفت سوی حصار
پس اندر سپاه منوچهر شاه ... دمان و دنان برگرفتند راه
سلم که همهچیزش را از دست داده، به سمت دژ فرار میکند. سپاه منوچهر هم شتابان پشت سرش راهی میشوند.
چو شد سلم تا پیشِ دریا کنار ... ندید آنچه کشتی برآن رهگذار
سلم تا کنار دریا هم میرود، ولی کشتیای برای فرار پیدا نمیکند.
چنان شد ز بَس کشته و خسته دشت ... که پوینده را راه دشوار گشت
انقدر کشته و زخمی در دشت ریخته بود که برای حیوانات سخت بود که از بین آن ها حرکت کند.
پر از خشم و پر کینه سالار نو ... نشست از بر چرمهٔ تیزرو
بیفگند بر گستوان و بتاخت ... به گِرد سپه چرمه اندر نِشاخت
منوچهر با عصبانیت روی اسبش مینشنید و به تاخت به سمت سلم میرود.
رسید آنگهی تنگْ در شاه روم ... خروشیدْ کِای مردِ بیدادِ شوم
بِکُشتی برادر ز بهرِ کلاه ... کُلَهْ یافتی چند پویی براه
کنون تاجت آوردم ای شاه و تخت ... به بار آمد آن خسروانی درخت
زتاجِ بزرگی گریزان مشو ... فریدونْت گاهی بیاراست نو
به سلم میرسد و فریاد میزند: «ای مرد نگونبخت و بیدادگر، به تخت پادشاهی چشم داشتی و به خاطرش برادرت را کشتی؛ بیا که حالا آن تاج پادشاهی که میخواستی را برایت آوردهام و درختی که سالها قبل کاشته بودی، حالا به بار نشسته است. چرا فرار میکنی؟ فریدون جای مناسبی برایت تدارک دیده است.»
درختی که پروردی آمد به بار ... بیابی هم اکنون بَرَش در کنار
اگر بار خارست خود کِشتهای ... و گر پرنیانست خود رشتهای
درختی است که خودت کاشتهای، ثمرهاش چه خوب باشد و چه بد، باید قبولش کنی.
همی تاخت اسپْ اندرین گفتگوی ... یکایک به تنگی رسید اندر اوی
این حرفها را میزند و به تاخت سلم را دنبال میکرد. تا اینکه او را به دام انداخت و محاصره کرد.
یکی تیغ زد زود بر گردنش ... بدو نیمه شد خسروانی تنش
بفرمود تا سرْش برداشتند ... به نیزه به ابر اندر افراشتند
بدنش را به دو نیم تقسیم کرد و دستور داد سرش را سر نیزه کرده و نیزه را افراشته کنند.
بماندند لشکر شگفت اندر اوی ... ازان زور و آن بازوی جنگجوی
همه لشکرِ سلم همچون رَمه ... که بپراگَنَد روزگار دَمه
برفتند یکسر گروها گروه ... پراگنده در دشت و دریا و کوه
لشکر سلم از قدرت منوچهر شگفتزده شدند و از ترسشان گریختند و در همهجا پراکنده شدند. مثل گلهی حیواناتی که به خاطر طوفان پراکنده میشوند.
یکی پُرخرد مردِ پاکیزه مغز ... که بودش زبان پر ز گفتارِ نغز
بگفتند تا زی منوچهر شاه ... شَوَم گرم و باشد زبانِ سپاه
در نهایت یکی از مردهای خردمندی که زبان نیکی داشت را انتخاب کردند که به نمایندگیشان نزد منوچهر برود.
بگوید که گفتند ما کهتریم ... زمین جز به فرمان او نَسْپَریم
گروهی خداوند بر چارپای ... گروهی خداوند کشت و سرای
سپاهی بدین رزمگاه آمدیم ... نه بر آرزو کینه خواه آمدیم
فرستاده باید به منوچهر میگفت که ما بندگان کوچک شماییم و فرمانبردار. برخی از ما دامدار هستیم و برخیمان کشاوز. ما به خواست خودمان به این جنگ نیامدهایم و کینهای هم نداریم.
کنون سر به سر، شاه را بندهایم ... دل و جان به مهر وی آگندهایم
گرَشْ رای جنگ است و خون ریختن ... نداریم نیروی آویختن
سران یکسره پیش شاه آوریم ... برِ او سرِ بیگناه آوریم
حالا هم فرمانبردار منوچهر هستیم و هر چه بگوید، اطاعت میکنم. اگر میخواهد همچنان بجنگد، ما نیروی مقاومت نداریم. سرِ سرانِ بیگناهمان را برای منوچهر میآوریم.
براند هر آن کام کو را هواست ... برین بیگنه جان ما پادشاست
میتواند هر که را میخواهد، بکشد. او پادشاه است و اختیار جان ما را دارد.
بگفت این سخنْ مرد بسیار هوش ... سپهدارْ خیره بدو دادگوش
فرستاده آمد و این حرفها را گفت و منوچهر گوش داد.
چنین داد پاسخ که منْ کامِ خویش ... به خاک افگنم برکشم نام خویش
بعد جواب داد: من آنچه میخواستم گرفتم. برای پایداری نامم هم حاضرم از خواستههایم بگذرم.
هر آن چیز کان نَزْ رهِ ایزدیست ... از آهرمنی گر ز دست بدیست
سراسر ز دیدار من دور باد ... بدی را تنِ دیوْ رنجور باد
دعا میکنم هر چیزی که در راه خدا نیست و اهریمنی است، از من دور شود و بلا به جان دیو باشد.
شما گر همه کینهدار منید ... وگر دوستدارید و یار منید
چو پیروزگرْ دادِمانْ دستگاه ... گنهکار پیدا شد از بیگناه
شما اگر دلتان میخواهد، میتوانید کینهخواه من باشید و اگر نه، دوست و همراهم. خداوند به ما چیرگی بخشیده و توانایی شناخت گناهکار از بیگناه را داریم.
کنون روز دادست بیداد شد ... سران را سر از کشتن آزاد شد
روز دادخواهی تمام شد (حسابمان پاک شد) و قرار نیست سران سپاهتان را بکشم.
همه مهر جویید و افسون کنید ... ز تن آلت جنگ بیرون کنید
میتوانید از در صلح و دوستی وارد شوید و از این راه به دنبال چاره باشید. کافی است لباس جنگ را از تن دربیاورید.
خروشی بر آمد ز پرده سرای ... که ای پهلوانان فرخنده رای
ازین پس به خیره مَریزید خون ... که بختِ جفاپیشگان شد نگون
فریادی از سراپرده شاه آمد که ای پهلوانان خوش فکر، دیگر بیهوده خون نریزید و بدانید که ستمگرها کشته شدهاند.
همه آلت لشکر و ساز جنگ ... بِبُرْدَند نزدیکِ پور پشنگ
پس سپاهیان سلم، لوازم جنگیشان را به پسر پشنگ (منوچهر) تحویل دادند.
سپهبدْ منوچهرْ بِنواخْتِشان ... براندازه بر پایگهْ ساختشان
منوچهر هم با آغوش باز از آنها استقبال کرد و به میزان شایستگیشان به آنها زمین و اموال بخشید.
برای مشاهده بخش بعدی شاهنامه (فرستادن سر سلم را به نزد فریدون)، اینجا کلیک کنید.