بعد مدتها امدم برای نوشتن؛ انگشتانم یا شایدم افکارم اجازه ای برای ابراز کلمات صادر نمیکنن در مه عمیقی از احساساتم غرق شدهام...بی شک این مدت به این باور که احساست و حتا ابراز عشق به قلب هر رهگذر ساده ای مانند من صدمه میزنه رسیدم....
بیان ان قلب رو میشکنه و خورد میکنه پودر میکنه و با وزش باد خاکستر رو دور میکنه شایدم این خلاصه ای از قدیم دیروز منه... این تمام عمق پوچ من نیست! هزاران بهانه برای گریه کردن و حتا غر زدن دارم اما ایناهم یاری نمیکنند دلم فریادی محکم و بلند رو میخواد که تا چند روز گلویم به درد بیاد فریادی که حال بدم رو نمایان میکند اه حال همه ما بد است اما جالبه میان این تاریکی دنبال باریکه نوری از خوشبختی و شادی واقعی هستیم... گاه زود تر از باورمان آن باریکه نور رو پیدا میکنم و گاهی هیچ وقت... اما آیا واقعی هست؟ آیا با رسیدن به اون واقعا شاد میشویم؟ یه ایران یه دنیا یه جهان فراموش کردیم که شاد بودن به چه معناست شایدم شاد بودن برای هرکس معنای متفاوتی داره مثلا من با دیدن خنده بلند او شاد میشم یا شایدم پسری که ارزوی پدر پیرش را برآورده میکند شاد بودن برای هرکس متفاوته اما از ته قلبم آرزو دارم هر که در این دنیا شاد باشد همیشه شاد باشد نه برای ساعتی... این مدت در اقیانوس افکارم غرق شدم هیچ کس و هیچچیز منو از غرق شدن نجات نمیده نقاشی میکشم حرکت قلمو روی برگه یا موسیقی بیکلام در غار تنهاییم اه نمیدونم چی بنویسم اما در ذهنم به شلوغی ترافیک های تهرانه نمیفهمم این دنیا چه مفهومی داره...