گَز می کنم طول ِ اتاق را و
پهنای صورتم خیس می شود
- لعنت به اشک هایی که از بینی جاری می شوند -
فقط چند روز برای خودم بودن وقت دارم
و من می ترسم
از بسیار بسیار خوب آمدن ِ استخاره ام
و خوب بودن ِ فال حافظ
هفته هاست که دارم می ترسم از بودن در این چند روز
سردرد، پا درد، دل درد
فلج ِ حسی شده ام
آنقدر در این مدت افکارم در ناممکن ترین وقت ها و فکرها
تلنگری زدند بر این روزها که خواهد آمد و این حرف ها که در دلم می پیچند
که سرگیجه گرفته ام
مرور که می کنم تمام ِ صحنه های اتفاقی را که هنوز نیافتاده
دردم می آید از حرف ها و تُف هایی که به صورتم پرتاب خواهند شد
و همین درد ِ صحنه سازی افکارم است که بازداشته مرا و در این سراب ِ دودلی رهایم کرده
و هنوز نمی دانم از درب ِ کمد تا آیینه قدی چند قدم است و آیینه اگر سرگردانی مرا پیدا نبود
دلم برای خودم کمتر می سوخت
........
می دانی اضطراب یعنی چه؟!
نفس ِ عمیق کشیدن برای آرامش ِ تپش ِ قلب را می فهمی؟!
و لب هایی که دیگر جایی برای گاز گرفته شدن ندارند و
چشمانی که از فرط ِ سرریز شدن خاموش شده اند،
سرگردانی بین ِ خودت بودن و نبودن را درک می کنی؟!
.......
فکرهای مرا قراری نیست
هذیان های مرا مرهمی نیست
و فریاد های خفه ای که در نمی آیند و دستمالی که دیگر طاقت ِ خفگی را ندارد
اتفاقی که باید بیافتد
حادثه ای که دارد از من بیرون می زند و شاید هم من از او
اتفاقی که....
وقت کم است
باید تُف کردن توی صورتم را تمرین کنم.