من طبیعتی در کالبد جسم هستم .
دانه ای که در باغ روزگار کاشته شده ام ونهالی در این باغستان آدم گشته ام.
باغبانی دارم(خانواده)که ریشه هایم را سیراب و کُنده ام را استوار میسازد.
قد میکشم،ریشه میدوانم و تنومند میشوم .
در مقابل باد های پاییزی استوار میمانم و سیلاب رنج و مشکلات را پشت سر میگذارم. من هنوز ایستاده ام زیرا میدانم آوای خوش نور خورشید از میان انبوهی از ابر های سیاه روزنه ای میابد تا مرا در آغوش کشد.
من به این زمین وابسته ام که به زمین باز میگردم .
آری خزان میشوم و از برگ هایم برای خاک لحافی گرم میبافم؛روزی خواهد رسید که دیگر رمقی برای جنگیدن و استواری در مقابل طوفان نخواهم داشت؛ سرانجام بر روی خاکی خواهم خوابید که از آن سر بر اووردم و رشد نمودم.
اینگونه است که به طبیعت باز میگردم تا شاید در روزگاری دیگر و در طبیعتی دیگر جانی دوباره بگیرم شاید جهانی آسوده تر .