«در دانشگاه با هم آشنا شدیم. آشنایی به عشق کشید و یک سال و هشت ماه و دوازده روز پیش با هم ازدواج کردیم. حاصل این عشق پسری ده ماهه است، اما روز نخست یک هفتۀ شوم تمام رویاهایم برباد رفت و زندهگی به کامم تلخ شد.»
این حرفهای سیاهمو همسر شاهولیست؛ زن جوانی که شنبۀ این هفته همسرش را در حملۀ انتحاری مقابل وزارت داخله از دست داد.
اطراف چشمش را حلقهیی سیاه که حاکی از گریۀ دوامدار و متواتر است گرفته، صورتش سرخی تمایل به سیاهی یافته و گلویش از بغضی دیرینه حکایت دارد. وقتی با او گفتوگو میکردم هرازگاهی با دستمال کاغذی اشکهایش را پاک میکرد، گلویش را صاف کرده و به صحبت ادامه میداد.
میگوید، برای آیندۀشان رویاها و آرزوهای زیادی داشتند که همه نقش بر آب شد. جملهیی که هرازگاهی تکرار میکرد این بود که هیچ خواستهیی از حکومت ندارد.
سیاهمو میگوید، تا آن روز شوم زندهگی را نعمتی میدانسته که هر لحظهاش از لحظۀ پیشین لذتبخشتر بود، اما از آن روز به بعد شانههایش از بار مشکلات و غم دوری همسرش سنگینی میکند.
آرزوی شاهولی این بوده که فرزندشان در فضایی پر مهرومحبت بزرگ شود و به گفتۀ سیاهمو، او هر بار میگفته که از هیچ تلاشی برای درخشانی آیندۀ فرزندش دریغ نمیکند. سیاهمو میگوید که اکنون نمیداند «با این همه مشکلات چه خاکی بر سرش کند.»
شاهولی با تحمل مشکلات بسیار از رشتۀ حقوق و علوم سیاسی فارغ شد و اخیراً به عنوان وکیل مدافع وظیفه اجرا میکرد.
دولت علی، دوست شاهولی میگوید، از روزی که خبر کشتهشدن دوستش را شنیده دیگر امیدی به زندهگی ندارد.
این تنها سیاهمو نیست که به گفتۀ خودش به خاک سیاه نشسته، صدها خانوادۀ دیگر نیز روز شنبۀ این هفته داغدار و سوگوار شدند و این حکایتیست از روزمرهگی صدها خانوادۀ افغانستانی.