بمرانی میخواند: «سرت به شانهام بگذار و هم بگذار آن دو چشم تر / که گشتهام در به در، به در، به در،به در،به در.»
صدای ضعیفش من را از طبقه بالا به پایین میکشاند. از پنجره، بابا را میبینم که در حیاط مشغول کاری است. میپرسم: «بابا باز داره کار میکنه؟» میگوید: «نه، نگاه نکن! میگم نگاه نکن خب!» من چسبیدهام به شیشه، و قرمزی خون ریخته کنار بابا، نگاهم را گیر میاندازد. بابا سر اردک شبیه بوقلمون را از تنش جدا میکند، و من برای خودم توی سرم بلند میگویم: «خوب نگاه کن تا راه و رسم ذبح کردن را یاد بگیری. با خودم تکرار میکنم که نترسم، که لوس و دلرحم نباشم. تکرار میکنم که این فقط یک مرغابی است و همیشه مرغابیها برای خوردن بودند و میمیرند، و این گریه ندارد.» با خودم میگویم: «باید قویتر باشی، باید سر چیزها را به موقع ببری، حتی اگر احساساتت باشد.» بابا میرود سراغ پاهایش. از کمر خم شده و جانور را از یک پا سر و ته میگیرد، بعد هم چاقو را آرامآرام حرکت میدهد. بعد تن افتاده به خاک را برداشته و نوبت پای دیگر میرسد. شک میکنم درست دیدم یا نه، اما تن مرغابی میلرزد. لرزش من را هم میگیرد. فاطمه صدایم میزند و عصبانی است. میخواهد دستمال کاغذی که به طبقه بالا بردهام را بیاورم. هی بهانه میآورم، اما نمیشود. عصبانی است. من را نمیبیند؛ منی که آنور پنجره، روی زمین سرد جان میکنم و میلرزم. دنبال پاهایم میگردم. پایی برای رفتن ندارم. بعد رو برمیگردانم از پنجره و بال میزنم، میروم.